علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

قشنگ ترین تجربه

عیـــــــــــــــدانه

بهار میرسد، نگاه کن! بهار میرسد، نگاه کن! بیا ما هم شکوفه دهیم... نگاه های تمام قدسیان به ماست! نیک بنگر که خالق عشق چگونه خلقت خویش را به نظاره نشسته و بر ما لبخند می زند!!!   فرشته ی من... بهار نزدیک است! آمده ام تا پیش از نوروز به تو احساسم را عیدانه دهم! عشقم را... وجودم را... لبخندم را... میخواهم حرارت زندگی را با تو تا همیشه شریک شوم!  رویای من... بهار نزدیک است! بیا دوباره در هم متولد شویم... باهم... عاشق... مست... شیدا... بیا نفس نفس سلام زندگی را با هم شریک باشیم! لحظه لحظه... بیا زندگی کنیم! با اشتیاق... بهترین من... لبخند را تا ابد بر لبانت ماندنی کن! شوق را در...
22 اسفند 1390

یکصد و هشتاد و سه روزگی،به به!

سلام علی خوشمزه خوردنی چلوندنی باب دندون من! این اواخر وقتی چیزی می خوردیم، خیلی رقت انگیز مسیر حرکت قاشق رو به سمت دهان نگاه می کردی و به آدم زل می زدی و یا سعی می کردی  غذا رو از دستمون بقاپی ! دلم کباب می شد ولی چه میکردم وقتی دکترت تا پایان شش ماهگی هر نوع خوراکی غیر شیر و مولتی ویتامین رو قدغن کرده بود. دکترت می گفت که حتی چشیدن غذا سیستم ایمنیت رو تحریک می کنه این  اواخر اینقدر ملتمسانه نگاهم می کردی که وسوسه میشدم کمی لبت رو تر کنم.بالاخره  شش ماهگی به سلامتی به پایان رسید و با ورود به ماه هفتم به دنیای خوراکی های رنگارنگ و تجربیات جدیدرسیدیم.  برای شروع تغذیه کمکی با دکترت مشورت کردم. دکتر توصیه ...
13 اسفند 1390

سلام هفت ماهگی!

باورم نمیشه 6 ماه و 6 روز و 6 ساعت و 6 ثانیه  گذشته باشه از اون صبح دل انگیز به همین لطیفی ... مثل هر صبح، یک لحظه گونه سپردن، پشت پنجره به خنکای اول روز ، وقتی آفتاب، پرتوهای طلایی رنگش رو به حیاط خونه باباجون هدیه داد .همون صبحی که فقط من موندم و مامان و گنجیشک ها و صدای جیک جیکشون که سمفونی تکرار ناشدنی زندگی بود.از قدیم می گفتن گنجیشک ها که جیک جیک می کنن،خبر از آمدن مهمان میارن با خودشون .  چند سال بود که من صدای هیچ گنجشکی رو نشنیده بودم در حیاط خونه مون؟؟؟ همون صبحی که مامان جون من رو زیر قرآن رد کرد و سپرد به "حضرت دوست "و  تا اعماق وجودم پر بود از بوی نسيم دريای عشق دوست و تو که هدیه ای بودی از جانب دوست......
12 اسفند 1390

واکسن شش ماهگی

 روزای واکسیناسیونت روزای نفس‌گیر زندگیمه!واکسنهای لعنتی رو هم زدیم خدارو شکریه شش ماهی راحتیم.صبح روزچهارشنبه دهم اسفند با عمو مهدی رفتیم درمانگاه. صدای گریه بچه ها از اتاق معاینه میومد .گل پسرم بغض کرده و متوحش شده بوداز این هیاهو.در گوشت گفتم: مامان جان، من بهت قول می دم که دیگه نذارم به تو هیچ واکسنی بزنن. ما فقط اومدیم راجع به پوف پوف های خوشمزه با آقای دکتر حرف بزنیم. بهت قول می دم باشه؟فورا بغضت رو  خوردی و خندیدی .فدات بشم مامانی حرفام رو عالی میفهمی! به نظر من بعضی شغلا قساوت خاصی می‌خواد مثلا واکسن‌زنی بهداشت!! موندم اون خانومه چه‌جوری می‌تونه روزی اون‌همه جیغ جیگرخراش فرشته رو بشنوه؟ ...
12 اسفند 1390

از 5 ماهگی تا اینروزها...

فراتر از خیال من،تمام اشتیاق من اسیر ذره ذره ی تو گشته ام تمام ذره های آفتاب من، تمام التهاب من! سلام قدیم ترها، وقتی کسی به من می گفت که یه بچه 6 ماهه داره به نظرم بچه اش بزرگ می آمد. مثل بچگی هام که فکر می کردم هجده سالگی اوج بزرگسالی و سی سالگی پایان جوانیه ولی الان که علی 6 ماهه رو می بینم که هنوز چقدر کوچیکه و چه راه درازی پیش رو دارم. مشکل اصلی اینه که آدم 9 ماه بارداری رو با مشقت پشت سر می گذاره و تازه روز زایمان کنتور صفر می شه و دوباره روز از نو روزی از نو، بچه یک روزه حساب می شه نه9 ماهه! خوب از این بحث فلسفی خارج بشیم... از شیرین کاریها و مهارتهای حرکتی جدیدت هم بنویسم که ...(این پست یه پست فشرده ست ) &nb...
12 اسفند 1390

برف نو، برف نو، سلام، سلام!

       برف نو، برف نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشسته ای بر بام. پاکی آوردی – ای امید سپید! تو فرود آی، برف تازه، سلام (شاملو) گل پسر مامان ،امشب اولین برف اولین زمستون با هم بودنمون به زمین نشست.امشب بالاخره بعد  از 3 سال انتظار ،شیراز سفید پوش شد.همین چند شب پیش بود داشتم آرزوهامو می نوشتم و  آرزوی اون لحظه م بارش سنگین و سکوت عمیق و طولانی برف بود... چقدر خدا نزدیکه به دلامون  می بینی پسرم؟!.الان که دارم مینویسم بارش برف ادامه داره .البته شدتش کمتر شده ولی هنوز ادامه داره و این خودش خیلی خوبه اگرچه اونقدرا سنگین نیست !وقتی از پنجره سمت راست میزم به بیرون نگاه میکنم ا...
6 اسفند 1390

یک پایان...یک آغاز

 "...و در آغاز هیچ نبود ، فقط کلمه بود و آن کلمه خدا بود ..."( انجیل) سلام امید زندگیم مرخصی شش ماه ی من بالاخره تموم شد. هروقت تهدید میشی به پایان ، حریص تری به ادامه،و این قانون بقاست. و این البته درد اینروزهای منه... پسرم،آدم های امروز بخشی از آینده تو هستند،بی آنکه بدونی... اگه دلگرمیها و مثبت اندیشیهای همسر عزیزم نبود.اگه مادرعزیزتراز جانم با وجود پدرمهربان و دوست داشتنی ام  که از زیر عمل سنگینی به سلامت بیرون آمده(،با وجودی که همه مسئولیت خونه رو بردوش داره مسئولیت نگهداری از ضحی عزیزم رو ...) برای کمک اعلام آمادگی نمی کرد.اگه خواهرو برادرهای مهربانم اون همه اصرار نمی کردن،اگه مادر شوهرمهربانم با پست ک...
5 اسفند 1390

(◕‿◕)تجربه ای شیرین(◕‿◕)

   ...و تنها فقط برای یک روز دیگر صندلی غذاخوری ،قابلمه ها و ظروف غذاخوری خریداری شده برنج برای فرنی و بادام برای حریره آسیاب شده دستان مادرانه ای در اشتیاق غذا دادن و دهان کودکانه ای در انتظار تجربه دنیای ش گ فت انگیز خور اکی ها ...  عزیز دل مامان این عکسا مربوط به 165 روزگیته ولی ازونجایی که مامان تنبلی داری وبه لطف اینترنت  لاک پشتی تنبل تر از اون  این عکسا رو الان و اینجا واست میذارم. توی پست بعدی یه عالمه عکس داری منتظر باش.سعی می کنم در پست بعدتریش عکس اتاق و وسایلت رو و اتاقنامه ت رو(هرچنددیره) بذارم که یادگار بمونه اگر سرعت این دهکده جهانی با سرعت"اینترنت ملی " ما...
5 اسفند 1390

عشـــ ق تو شـــ اعرم کرد تا این ترانــــ ه گفتم...

سلام همسفر خیال من نامه ات چه زیبا و چه شورانگیز به دلم نشست ، چون آبشاران که از بلندای کوه فرو می ریزد و زمزمه کنان بر دشت روانه می شود... دردرونم احساسیست که با قلم بیان نمی شود ولی می دانم آنچه که در این نامه نانوشته می ماند از تو پوشیده نخواهد ماند  پس آسوده خیال برایت می نویسم و ادامه می دهم... این را د ر شبی سرد از ششمین زمستان یکی شدنمان می نویسم. باورت می شود ده زمستان را باهم و در آرزوی هم به آغوش بهار سپرده ایم؟به همین سادگی؟ امشب می خواهم تورا از لحظه لحظه حالات درونیم با خبر کنم . در این شب سرد، آرزوی این لحظه ام، بارش سنگین و سکوت عمیق و طولانی برف است که همیشه دوست می داشتمش. نه اینکه گویای سکوت همیشگیم باشد نه....
4 اسفند 1390