علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

قشنگ ترین تجربه

زلال دوست...

"H.M" نوزده ساله ی عزیزکه با وجودنام بسیار بسیار زیبایت بنا به دلایلی نخواستی که نام عزیزت  اینجا برده شود. آمدم که بگویم  چقدر خوشحالم از بودنت. تو که دلت  مثل آینه است . از همان روزی که برایم کامنت خصوصی گذاشتی  وگفتی که دلت از رنج انار بدرد امده و احوالش را از من جویا شدی  .از همان روزی که به من سلام کردی و دست دوستی دراز کردی ،دستم را به گرمی فشردی  مهرت به دلم نشست و دوستیمان آغازیدن گرفت  با  اینکه هرگز ندیده بودمت حتی در رویا یی پاک . خوشحالم که در این شهرفرنگ دوستانی دارم چون تو "بهتر از برگ درخت" ویقین دارم که حریر مهر مادریت از من نرمتر و لطیفتر خواهد بود. چقدر مرا شگفت ...
5 بهمن 1390

ماجراهای علی و ضحی

سلام ملوسک من تازگیا به "گارد فیلد" ضحی علاقه مند شدی . این عروسک  یه گربه ی شرور ویبره موزیکاله . از اونجا که از اسباب بازیهای متحرک می ترسی تصمیم گرفتیم مرحله به مرحله با عروسک آشنات کنم که نترسی. عروسک رو که نزدیکت آوردم  غریبی که نفرمودین  هیچ، کم مونده بود به عروسک پیشنهاد ازدواج بدی! اول خوووب سرتا پا براندازش کردی، بعد شیهه کوتاهی از سر ذوق کشیدی  و کف دستهات رو بهم زدی. مدام با اشتیاق و خنده برمی گشتی و منو نگاه می کردی که آیا توهم ذوق می کنی؟ دستها و پاهاش رو ناز کردی و علامت دادی که به حالت ایستاده نگهت دارم. سبیلهاش رو می کشیدی و تند تند با زبان کره ای با هاش اختلاط می کردی .بعد هم به طرفه العینی منو به ...
5 بهمن 1390

دست مهربان خدا بر سرت نازدلم...

سلام پسرم سلام زندگی دلم گرفته پسرم ..می دانم که زیادسخن گفتن از سختی ها وناملایمات زندگی  آدمی را به ذلت می کشاند ،اینها را می نویسم که بعدها که این مطلب را می خوانی بدانی که تا چه اندازه غم این چندروزم بزرگ بوده است و به قول سهراب  "کسی شبیخون حجم غم مرا پیش بینی نمی کرد"... زندگی همیشه شیرین نیست ، همیشه زیبا نیست پسرم. لحظه های سخت هم زیاد دارد سخت  سخت...دلم بدرد می آید ازاین صحنه های ناخوشایند زندگی که گاهی وقتها اینقدر بی رحم است  که  در ذهن جا نمیشود که هروقت دلش بخواهد محاسبات مارا دیوانه وار به هم می ریزد بی اینکه حجم این دیوانگی بی ح...
3 بهمن 1390

روزی که فهمیدم تو در راهی...

آب زنید راه را...   کندوی عسلم سلام هیچ وقت از یادم نمی رود آن دو خط جادویی قرمز. خط اول پر رنگ و خط دیگر که کم کم به وجود آمد جان گرفت...  خیلی وقت بود که منتظرت بودم. می دانستم که می آیی از آن لحظه که نازک شده بودم شفاف چون حباب که به تلنگری از هم می پاشید...از آن لحظه که شکستم در خود (شاید بعدها دلیلش را برایت بگویم بدون سانسور...)  5 سال از زندگی مشترکمان می گذشت با اینکه اطمینان داشتیم از سلامت هردومان (من و پدرت را می گویم) ولی انگار من هنوز آن زنی نبودم که خدا اورا به داشتن فرزند برگزیند.5 سال زمان زیادی نبود برای اینکه یک زندگی شکل بگیرد.اما این اواخر دلم نازک شده بود اما... و به خدا قسم از...
18 دی 1390

از واکسن 4 ماهگی تا اینروزها....

" برای دوست داشتن فاصله ای لازم است. یعنی جایی که من تمام شود و دیگری آغاز..." و پسرم علی، امتداد من است... گل قشنگم سلام؛ قبل از هرچیز ازت عذر خواهی میکنم که اینقدر دیر به دیر و با تاخیر میام و لحظه های قشنگتو ثبت می کنم . ماهی که گذشت دل مشغولی های زیادی داشتم ولی اصلی ترین دلیلش جنابعالی هستین که بسیار عاطفی هستی.اینروزها کلا در آغوش من زندگی می کنی و همه اموراتت اون بالا میگذزه .خیلی ها بهم میگن بغلیش کردی .البته همه ی این حرفها از سر دلسوزی و بخاطر خودمه . ولی  وقتی می بینم آغوش من تا این حد برات گرم و اطمینان بخشه وقتی می بینم که چطور با دستهای کوچیکت بغلم میکنی  و وقتی در آغوشم می خوابی مدام لبخند می زنی...
15 دی 1390

تولد چهارماهگـیت با اندکی تاخیر

                      سلام رویای پاک ؛ چنین شتابان به کجا می روی علی ....اینقدر تندتند بزرگ می شوی که چه؟ بگذار ازتو لبریز شوم بعد ، فرصت زیاد داری برای تاختن! این را من می گویم ، مادرت، زنی  شاید کمی تا قسمتی  خودخواه "در آستانه ی فصلی سرد...!" بادبادکم رها می شود برای خودش.اوج می گیرد... به یاد می آورم اولین روز تولدت را ،آغاز بودنت را که تولد دوباره ی من بود ...  آنروزها که بسیار با احساس الانم غریبه بودم .من بودم و قطره بارانی پاک که بر زندگیم چکیده بود و برایم ارمغانی از بهشت به همراه داشت که بهترین هدیه ام ا...
12 دی 1390
1