علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

9 ماه همنفسی با تو...

1391/3/9 16:42
9,874 بازدید
اشتراک گذاری

۹ ماه گذشت ...۹ ماه با تو زندگی کردن ...۹ ماه از تو نفس گرفتن ...۹ ماه در تو رشد کردن ...

۹ ماه بیداری ...۹ ماه خوشحالی ...۹ ماه با تو در هر ثانیه ...۹ ماه به معنای تمام لبخند ...

۹ ماه بعد از ۹ ماه انتظار ...

شاه پسر نرم و نازکم  آهنگ خوش زندگیم نقش سبز زندگی من ...

گل قشنگم اطلسی پر از رنگم اقاقی بنفشم ...

روح لطیف زندگی آغشته به عشقم آرامش درون و بیرون ...

حضورت در زندگی من و پدرت جاودانه باد .دلت گرم ٬ پایت قرص و لبت خندان نوگلم 

کودکی کن و شاد باش ...

و بیاموز انسان بودن را .همچنانکه در تکاپوی شناخت خودت و جهان هستی !

چه زیباست  دیدن تو در هنگام بازی با یک ماشین  اسباب بازی و شگفتی تو از چرخیدن چرخها !

وچه زیباترست  آن زمان که  در کالسکه چشمهایت به دنبال چرخ ماشینها و دوچرخها میدود !

و متعجب از این همه چرخ !

کجاست که چرخیدن چرخ دنیا را ببینی پسرم !!!!

و خدا را هزاران بار شکر که نفسم را از تو بنا کرد ...

۹ ماه گذشت ...۹ ماه با تو زندگی کردن ...۹ ماه از تو نفس گرفتن ...۹ ماه در تو رشد کردن ...

۹ ماه بیداری ...۹ ماه خوشحالی ...۹ ماه با تو در هر ثانیه ...۹ ماه به معنای تمام لبخند ...

۹ ماه بعد از ۹ ماه انتظار ...

شاه پسر نرم و نازکم، آهنگ خوش زندگیم ،نقش سبز زندگی من ...

گل قشنگم، اطلسی پر از رنگم ،اقاقی بنفشم ...

روح لطیف زندگی آغشته به عشقم، آرامش درون و بیرون ...

حضورت در زندگی من و پدرت جاودانه باد .دلت گرم ٬ پایت قرص و لبت خندان نوگلم 

کودکی کن و شاد باش ...

و بیاموز انسان بودن را .همچنانکه در تکاپوی شناخت خودت و جهان هستی !

چه زیباست  دیدن تو در هنگام بازی با یک ماشین  اسباب بازی و شگفتی تو از چرخیدن چرخها !

وچه زیباترست  آن زمان که  در کالسکه چشمهایت به دنبال چرخ ماشینها و دوچرخها میدود !

و متعجب از این همه چرخ !

کجاست که چرخیدن چرخ دنیا را ببینی پسرم !!!!

و خدا را هزاران بار شکر که نفسم را از تو بنا کرد ...

.................................................................................................

پیش در آمد:این پست یک پست طولانی و نفس گیره. عذر خواهیم روبپذیرید و پیشاپیش یه نفس عمیق بکشید . تا اونجا که تونستم برای اینکه خسته کننده نشه عکس مربوط به هر موضوع رو گذاشتم . بعضی از موضوعات خودشون به تنهایی یه پست جداگانه می طلبیدند. دراینجا و توی این پست یه توضیح مختصری دادم  و گاها یک یا دو عکس هم ازون گذاشتم به صورت نمادین تا ان شالله توی پستای بعدی که کامل همه رو بذارم. اگه بعضی موضوع ها بدون عکسه قطعا یا صحنه قابل برداشت نبوده یا عکسا خانوادگی بوده و از قلمرو اینجا خارج. این اواخر هم بخاطر شرایط بد روحی که داشتم عکسی و یا لا اقل عکس جالب و قابل ارائه ای از گل پسرم ندارم .

با یاد  خدا و به یاری قلم چرخ را به عقب برمی گردانیم به 2 ماه و نیم  پیش:

مروری بر خاطرات ٧ ماهگی(نیمه دوم)

 فندق کوچولوی من شکلات خوشمزه مامان، سلام!

20 اسفند: گل من امروز اولین سوپت رو امتحان کردی.خیلی بامزه بودی چون اولش بلد نبودی از قاشق بخوری و زیر قاشق رو لیس میزدی اما کم کم دستت اومد که چطوری از روی قاشق بخوری بدت نیومد و باز هم میخواستی چون همش خودت رو از تو بغل من به سمت میز خم میکردی اما ترسیدم از این بیشتر بهت بدم.اما این روند ادامه نداشت ... ( بدلیل طولانی  بودن این پست غذا خوردن و ذائقه های گل پسرم و خوراکیهایی رو که از پایان ٦ ماهگی تا به الان نوش جون کرده توی یک پست جداگانه همراه با عکس میذارم)

٢٤اسفند: عزیز مامان امروز دوبار کله خوشگلت رو کوبیدی به دماغ بیچاره من البته تقصیر خودم بود چون نمیتونم از هام هام کردن زیر گردن خوشمزت بگذرم تو هم سریع عکس العمل نشون میدی و دماغ کوچولوت رو چین میدی دهانت رو باز میکنی و به سمت لپم حمله میکنی و حسابی من و خیس مالی میکنی اما امروز دوبار دیر جاخالی دادم الان مماخم درد میکنه...

 2٥ اسفند : عاشق هرچه سیم و هرچه نخ و هر چیز بلند و باریک دیگه مثل انواع نوار، روبان، کش، بند کیف، سیبیل آقا شیره، سیم دیگه؟ آهان! موی مامانی و کمربند تاب و؟ ... غیره و ذلک! انواع کنترل از راه دورها، انواع گوشی‌های تلفن ثابت و همراه، انواع دوربین و لپ‌تاپ و سیم‌سیار کیبورد و ماوس. دلباخته انواع کاغذ و کتاب و سررسید...

در حال معاشقه با عروسکت(این خرست رو خیلی خیلی دوس داری) 

من و اینهمه خوشبختی؟ محاله....

 آگهی بازرگانی:

تمام برنامه های کامپلوتری خود را به جناب آقای علی بسپارید ، حسابی وارده همیشه کلی با لپ تاپ تمرین میکنه.

28  اسفند: برای اولین بار بردمت آرایشگاه اون هم آرایشگاه زنانه! (در نهایت حواس پرتی یادم رفت با خودم دوربین ببرم ) البته با ست مخصوص آرایشگری خودت ( مامانای گل پسردار حتما یک ست مخصوص کودک خودتون بخرید که شامل ماشین اصلاح، شانه، قیچی و پیش بند باشه و فقط سرش رو با ست خودش اصلاح کنید اگرهم  به هر دلیلی انجام چنین کاری براتون مقدور نیست، حداقل از آرایشگر بخواهید که حتما قبل از اصلاح، در حضور خودتون همه چیز رو ضد عفونی کنه) هرچند اصلا نذاشتی که نگین جون(آرایشگر خونوادگی مون) کارشو شروع کنه  و از همون اول شروع کردی به خوردن مو و چنگ زدن به سر و صورتش من هم شرم زده از خیر داماد کردن پسرم گذشتم...خجالتتوی شلوغی روزهای آخر اسفند با دیدن اونهمه دخترای خوشگل و ترگل ورگل و میکاپ شده ،حسابی ذوق زده شده بودی حالا بماند که همه اونها هم یه جورایی برات دست و پا می شکوندن .مژهاصلا  قشنگترین صفت اخلاقی پسرم اجتماعی بودنشه(البته زیادم دوست ندارم ها که  اینطوری باشی اینقدر ساده و صمیمی)  محاله که از کسی خجالت بكشی. حالا همیشه این انرژی فراوان و ذخیره محبتی این چنین ژرف كه هرگز هم تمام نمی شه  و همه دنیا رو فرا می گیره از كجا میاد ؟ نمی دونم...متفکریکی از دخترها که اتفاقا خیلی هم ناز و البته کمی تپلی هم بود  بیشتر از همه عاشقت شده بود و مرتب برات بوس می فرستاد .ماچ این وسط نگاه من(قیافه م رو مثل مادرشوهرهایی تصور کن که خیال می کنن همه دختر ا صف کشیدن عین گرگ که قاپ پسرشونو بدزدننیشخند) مدام سمت تو بود تا عکس العملت رو ببینم منتظر. تو هم از رو نمی رفتی نه خجالتی از مامان کشیدی نه چیزی نه گذاشتی نه ورداشتی و به زور توی آغوش (اگر اشتباه نکنم بیتا) جایی برای خودت باز کردی و با صدای بلند می خندیدی !!!خوشمزهمن رو میگی عصبانیبعد بیتا به شوخی بهت گفت علی کوچولو معلومه که من و بیشتر از مامانی دوس داری نه؟ بعد تو خیلی اتفاقی و و البته می دونم تصادفی جواب دادی نههههههههههه... ومن از خود راضی روی ابرا ...عینک

٢٩ اسفند : داریم بار سفر می بندیم، بوی هجرت می آید: "بالش من پر از آواز پر چلچله ها است"...نفس مامان دیگه نمیشه راحت ازت عکس گرفت چون هوشیاری و فورا نگاهت میاد سمت دوربین.یه بار خواستم دوربین رو طوری نگه دارم که تو متوجه نشی و ازحرف زدنت فیلم بگیرم بعد که نگاه کردم دیدم یه پمپرز هست که روش عکس وینی پوه با الاغ دم پاپیونیش دیده میشه گاهی دو تا پا تکون میخوره که به دوربین برخورد میکنه و اونو تکون میده صدای تو هم از دور دست میاد...دلقک

٢٩ اسفند: آخرین حمام سال ١٣٩٠

 

اما وروجکی شدی واسه خودت که کلی باید باهات کلنجار برم تا بتونم پمپرزت رو بپوشونم هی از زیر دستم قل میخوری و از اینکه من تلاش میکنم تا تو رو صاف بخوابونم کیف میکنی و میخندی.کوچولوی من این روزا نمیتونم از دست کارهات نخندم . وقتی بخاطر اینکه گوشی موبایلمو از دستم در بیاری یه دسته موی من و میگیری و با خنده و گاهی هم با جیغغغغغغغ ،میکشی .قهقهه

٢٩ اسفند  تا 6فروردین : سفر به جنوب... باز هم نقطه چینی از حرفهای جامانده ...( در پستهای بعدی مفصل خواهم نوشت)

عاشق چرخیدن  فرمون ماشین شده بودی و کلی از حرکت دست روی فرمون می خندیدی..(عالی شهر -روبروی خونه عمو امین)

مروری بر خاطرات ٨ ماهگی

 پسر نازم ، تولد هفت ماهگیت و ورودت به ماه هشتم زندگی متقارن شده با روزهای نخستین بهار. هفت ماه از زندگی قشنگت گذشت .هفت ماه از بوییدنت و از عطر تنت مست مست شدم.  می بینی عزیزم چقدر روزای با تو بودن زود می گذره؟حالا دیگه منم و شیطونک خوشمزه بازیگوشم که گاهی از دستش دلم میخواد خودم و بزنم به سقف گاهی دلم میخواد رو ابرها پرواز کنم برم تا اوج آسمون! پسر نازم تلاشت واسه حرف زدن وصف ناپذیره وقتی صدات می کنم علییییییییییییییی تو هم مثل یه طوطی تکرار میکنی: آآآ وووووااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییی

با شما هستم شاهزاده من که حسابی شیطون شدی و برای رسیدن به خواسته هات جیغایی میکشی بنفشششششششششششششش.بعدش وای میستی نگامون میکنی که ببینی چقدر تاثیر کرده.عینک

هیچوقت نتونستم از لحظه ای که پاهای خوشمزه تو می خوری عکس بگیرم تا به این مرحله می رسیدی اگه دوربین و می دیدی دست از خوردن می کشیدیخنثی

آخه من با تو چیکار کنم که  هزار تا آدم گنده  دورو برت رو همچین گذاشتی سرکار که خودشون هم نمیدونن روزها چطوری شب میشه و شبا چطوری روز.!!!! اما از اینا گذشته تو نفس منی  ، عشق منی ، قلب و روح منی خیلی دوستت دارم . اصلا عاشقت میشم حتی وقتی که لپ و موهام رو میکشی.دل شکسته 

 مامانی قشنگم ، به یاد دوران جنینی که برات همیشه  آهنگهای بی کلام میذاشتم الان هم این آهنگها برات آرامش بخشه و وقتی تو بغلمی و برات میذارمش اول سرت رو بلند میکنی و دنبال صدا میگردی چون این صدای آشنای دوران جنینیت هست اما بعدش نگام میکنی و سرت رو به گردنم تکیه میدی و دستات رو دورم حلقه میکنی و من...از خوشی میرم به اوج آسمون. قلب

با اینکه  بابایی زیاد پیشمون نیست ارتباط و وابستگیت به بابات خیلی بیشتر شده و من ازین بابت خیلی خیلی خوشحالم.حالا دیگه  آدمای غریبه و آشنا رو تفکیک و دسته بندی میکنی و با هرکسی یه جور ارتباط برقرار میکنی و دیگه مثل قبل به روی همه نمیخندی راستش ترجیح میدم اینطوری باشه.

7فروردین : توی روروئک میذارمت تا دوسه دقیقه اول اینقدر ذوق زده ای و از خوشحالی نفس نفس می زنی اینطوری : هه (ه اول کسره و ه دوم ساکن با تاکید ) هه هه هه (نمی دونم تا حالا صدای نفس هیزم شکن وقتی به درخت تبر میزنه رو شنیدین ؟ "هه" رو اونجوری تصور کنید)اوه

دلم میخواد بخورمت وقتی اینجوری نفس می زنی و شروع می کنی به بررسی اجزا ء قان قانت. 

ولی زود خسته میشی دستاتو باز می کنی و گریه "بغلم کن مامی" سر میدی و دیگه ناااااز...بغل

   

 روروئکت رو چند وقتیه که بازگشایی کردیم عاقبت. راستش من خودم به جای تو از روروئک سواری که به نحوی محدود کننده است لذت نمی برم ولی خوب چاره ای ندارم برای آروم کردنت وقتی دست تنهام  و حتی نمی تونم برای دستشویی رفتن هم تنهات بذارم .من که تا قبل از این توی دستشویی حتی نفس هم نمی کشیدم چه برسه به حرف زدن حالا مجبورم از اول تا آخر شعر گل پسرم رو قربون تاج سرم رو قربون بخونم . توی رورئک می شینی  و تا دم در دستشوئئ همراهیم می کنی و البته به همین روش حرکتی خیلی زود همه جای خونه رو فتح کردی تا حالا .اوایل دنده عقب میرفتی ولی حالا کاملا رو به جلو حرکت می کنی. با همين روش حركتی خودت رو هم زخم و زیلی کردی و سبد عظيم اسباب بازی هات رو  روی سرت خالی کردی که بگی مامان واقعا نيازی به روروئك نيست، باور كن!

8 فروردین : و حالا علی قهرمان به تلویزبون چشم می دوزد (البته همه سعیم بر اینکه لا اقل تا قبل از دو سالگی به تلویزیون علاقمند نشی مگر در موارد خاص) و یا به لنگه پنجره خیره می شود که آرام همچون دل عاشق در انتظار یار می لرزد... و ...بعد مثل آدم بزرگها کنار تلویزیون خوابش می برد ( متاسفانه شارژ دوربین تموم شد و نشد که از خوابت عکس بگیرم).خمیازهخواب

 

 

یوسف آباد یه نفـــــــــــر...

نبوووود...؟؟؟نیشخند

قراره که فردا سفر دوممون رو اغاز کنیم اینبار با حضور بابایی.میریم که خودمون رو " به ملک دیگری بیاندازیم"  به یاسوج و سمیرم اما انگار قسمت نبود که بریم...

9تا 20 فروردین : بیمارستان قلب کوثر..  شهاب عزیز... خاطره اونروزا حالم رو دگرگون می کنه... چیزی مپرس..

17 فروردین : چکاپ ماهیانه همه چیز خداروشکر عالی بود. قلب ریه گوش و حلق و بینی ... وضعیت روی خط رشد (وزن ٨٨٥٠ گرم، قد ٧٢ سانت دور سر ٤٦ سانت) 

فدات بشم این عکست من و یاد عکسای قدیمی (که احتمالا توی آلبوم خیلی ها هست) میندازه که  سیخ مث چوب با دستای آویزون احیانا کنار درخت یا ماشین مینداختیم و البته با یه عینک دودی یغور با موهای طاق زدهزبان

24 فروردین: مهمان مامان . قرارمون 5 بعد از ظهر خونه ما. دوست جونی های مامان همه اونایی که توی مهمونی خاله ارمغان حضور داشتن وقتی که ٢ ماهه بودی . همه از دیدنت ذوق زده هر تیکه از لوپت دست یکیشون بود . روز خوبی بود کلی کفتیم و خندیدیم و عکسای دسته جمعی گرفتیم . از همه بیشتر با خاله مهناز جور بودی و بقیه رو زیاد تحویل نگرفتی.ضمنا از خاله ها مبلغ ١٠٠ هزار تومان عیدی گرفتی هر کدوم از خاله ها  ١٠ هزارتومان . دستشون درد نکنه

22 فروردین: ظهور اولین مروارید!!! وای که چه پسر خوردنی ملوسی شده با او ن دوتا دندون پیشینت ! (جزئیات بیشتر توی پست بچه بادومه دندونش مغز بادوم )

(عکس مربوط به ١ اردیبهشت)

1 اردیبهشت :عکسای قشنگ و البته بامزه از باغ ارم و بعد هم دروازه قرآن و خواجو( عکسای خوشملتر  رو بعدا بطور مفصل توی یه پست میذارم منتظر بمونید لطفا)

3 اردیبهشت : مهمونی خاله سیمین(فراموش کردم بگم خاله سیمین هم ازدواج کرد و اینبار مهمونی خونه ایشون برگزار میشد ) خاله سیمین واقعا خیلی خیلی زحمت کشیده بود انصافا خیلی هم خوش گذشت به همه و مخصوصا به تو هرچند در تمام مدت توی بغلم بودی و حتی حاضر نشدی یه لحظه ازم جدا بشی که بتونم یه عکس تکی ازت بگیرم.وقتی که مامان هیچ هنری در زمینه ادیت و روتوش عکس و فتوشاپ و غیره ذالک،  نداره خوب معلومه که باید بشینه با paint  "ترام نقطه"  کار کنه که نتیجه این هنر بدیعش میشه این عکسخجالت

و در ٨ ماهگیت عزیز نازم

دوست داری همش مثل مرغابی تو آب باشی ،مامیت رو زیر پتو پیدا کنی و کلی بخندی

صبحها وقتی دست و صورتت رو میشورم(عاشق آب سردی) و میخوام با حوله ی خودت خشک کنم ۱۰ دقیقه ای با جا حوله ایت  میخندی و گپ میزنی ! عاشق ایستادنی.

 من یه پارچه روی سرم میکشم و بعد میگم : علی٬ مامی کووو ؟توهم سریع پارچه رو از رو صورتم میکشی کنار و بعد من میگم دااااااالی وتو هم ریسه میری !

علاقه زیادی به کش رفتن قاشق و چنگال ما حین غذاخوردن داری.

خیلی بامزه به آوازهای فی البداهه  مامان جون می رقصی  با اتمام ترانه، اااا (به فتح الف) می گی تا مامان ترانه درخواستی بعدی روبخونه!

به شدت برای حرکات آکروباتیک و بازی های هیجانی نترس و پایه ای و همچنان کمر به اکتشاف در عین تخریب وسایل خانه بستی.بسیار ظریف نگر و باریک بینی . به چیزهای ریزی توجه می کنی که توجه کمتر کسی رو جلب می کنه مثلا خورده های بیسکوئیت که روی فرش ریخته.کلا توی همه زمینه ها نسبت به قبل مهارت های بیشتری رونمایش می دی .خلاصه که از همه معلوماتت برای دلبری استفاده می کنی

یکی دیگه از کارهای بامزه ت بکار گماشتن زایدالوصف پاهاته .وقتی توی روروئک چیزی در اثر سقوط آزاد از دست مبارک میفته سعی می کنی ابتدا با انگشت شصت پا به خودت نزدیکش کنی و بعد با قرار دادن شی مورد نظر در فصل مشترک انگشتات و کف پا و بعد خم کردن انگشتان مبارک اقدام به بلند کردن شی مذکور می کنی یا مثلا همین ورق زدن کتا بچه حمامت(یه کتابچه کوچیک سفید خوشمل دیگه داری که از بس جویدیش مثل نون سنگگ خاش خاشی شده ) اونم چی نصفه شب . کلا شما مبنای ساعت استاندارد توی خونه ما هستی . در واقع مدار صفر درجه توی جغرافیای کوچک خونه ما گرینویچ نیست بلکه مداریست با محیط 47 سانتیمتر که در روز بیش از 10 بار به دور خودش می چرخد . و در هر زمان که صفر بشه یعنی که روز علی و دو وافع روز همه ما شروع میشه ...

قلبم مالامال از عشق میشه وقتی از سر کار میام و میای پشت در به استقبالم و برام میخندی و دستات رو تند تند تکون میدی تا بغلت کنم . میمیرم از خوشی وقتی که حتی بهم اجازه نمیدی واسه عوض کردن لباسم ازت دور شم. پسرک پاک و شیرین من گل خوشبوی مامان،  وای که میکشی منو با اون مام مام گفتنت . میرم رو ابرها وقتی که پیش هرکی که  هستی و من تو اتاق و تو بهانمو میگیری و سرت رو دور تا دور میچرخونی تا منو پیدا کنی حتی حاضر نمیشی لب به چیزی  بزنی تا من بیام و پیشت بشینم .خیلی بامزه و دلبرانه می پری تو بغلم و می چسبی بهم و سرتو از ذوق توی پهلوم پنهون می کنی و هی برمی گردی و نگام می کنی لبخندمو که تحویل گرفتی اونوقت آروم مقنعه مو میزنی کنار یعنی که می می ... نمیدونی چه حالی پیدا میکنم وقتی  سرت رو میذاری رو زانوم و من پشتت رو ماساژ میدم یا دستت رو میندازی دور گردنم و خودت رو بهم میچسبونی.

وروجک قل قلی من

بعله با شما هستم که تند تند قل میخوری و وقتی برت می گردونم  شنای سوئدی میری ، شکمت رو روی زمین میذاری دستها و پاها تو هوا شنای پروانه میری  . شیرین مامان داری سعیت رو میکنی که چهار دست و پا بشی فکر نکنم قصد سینه خیز رفتن داشته باشی چون کلی بخودت فشار میاری زانو رو به زمین میذاری و باسن رو بلند میکنی اما خسته میشی و دراز میکشی از خستگی نفس نفس میزنی . اینبار نوک شصتت رو میذاری زمین و زانوهات رو میدی بالا  و یکم جلو میری و یه نگاه فاتحانه به من میندازی و خودت هم فکر نمی کنی اینجوری که نگام میکنی من باید باتو چیکار کنم؟

هنوز سینه خیز نمی ری ولی با استفاده از مهارتهایی مثل غلت زدن مکرر و چرخیدن حول محور عمود به باسن که از قبل کسب کردی خودت رو  به طرفه العینی به هر سوژه ای که مورد علاقه ت  باشه  و ماکزیمم در شعاع دو متریت هم قرار گرفته باشه، میرسونی بالاخص اگه جعبه دستمال کاغذی، ریشه فرش و ریموت کنترل ها باشه .اونقدر تقلات برای حرکت کردن زیاده که شبها عمیق میخوابی حتی وقتی خیلی گرسنه هستی یا پمپرزت خیس هست(بر خلاف گذشته که اصلا تاب خیس شدن پمپرزتو  نداشتی و من از گریه خاصت متوجه میشدم که خیسی)  ناله میکنی اما بیدار نمی شی همونطور تو خواب پمپرزت رو عوض میکنیم و تو فقط با ناز یه نفس عمیق که نشان از راحت شدنت هست میکشی و شیر رو هم چشم بسته میخوری

. "ش" رو واضح میگی با هزار تا تشدید می گی" ششششششششششششش"! همچنین هجاهای " ن" "ز"  "خ" و "واو" رو . سیلابها رو به هم می چسبونی و کلمه های بی معنی طولانی می سازی که گاهی بر حسب اتفاق معنی دار می شه. مثلا : توی رورئک  وسط سالن نشسته بودی و من داشتم آب سیب می گرفتم که با نهارت میل کنی . نق می زدی که بغلم کن. گفتم: علی جونم، اگه الان بغلت کنم پس کی برات نهار درست کنم؟ یه لحظه صبر می کنی مامی کارش تموم شه؟خیلی بامزه با دست روی رانت زدی و با لحنی شکوه آمیز با لهجه هندی گفتی: ای زیندیگی ماهینی! (احتمالا منظور استاد در اینجا شکایت از زندگی ماشینی بوده است. ما که درست نفهمیدیم. درک فلسفه ات وقعا سخت است بسیار هم سخت!)

رابطه بین علت و معلول رو تاحدودی درک می کنی. مثلا صدای زنگ در که میادهرجا که باشی فوری سرت رو بر می گردونی به سمت حیاط یا با صدای زنگ موبایل فوری گوشیمو نگاه می کنی حالا هرجا که باشه و البته در تیررست.چندبار کلید برق رو فشار میدم و بعد نزدیکت می کنم به لوستر چند بار که اینکار رو تکرار کردم بعد خودبخود با زدن کلید الارو نگاه می کنی و ازم می خوای بلندت کنم تا به لوستر دست بزنی منم بهت میگم نه مامان جیززززز!!! اونوقت فوری لباتو ور میچینی .کم کم معنی کلمه "نه" رو داری می فهمی.

برای غذا خوردن مشکل خاصی نداریم.تو هم مثل همه انسانها گاهی میل داری و گاهی نه. هیچ اجباری در خوردن نداریم. از پیش بند استفاده نمی کنم و غذای دور دهانت رو با کشیدن قاشق بر نمی دارم. می تونی دست کنجکاوت رو با آنچه توی دهانت هست آلوده کنی  و به همه جا بمالی بخصوص صورت و دماغ بیچاره من ! به این ترتیب حس می کنم که انگار با غذایی که می خوری و با همه هستی ارتباط برقرار می کنی.. سعی نمی کنم با پاک کردن لحظه به لحظه دور دهان و دستهات عیش بی غشت رو به هم بزنم، مگر اینکه غذا تصمیم بگیره وارد چشمهات بشه ! وای که بعد از ناهار باید ببینی مون! به جای دسر فقط دست و صورتمون رو می شوییم و کیف می کنیم! ساعت غذا برای ما ساعت خوشیه بی دغدغه. نمی دونم وقتی راه افتادی هم می تونم به همین اندازه سعه صدر نشون بدم یا نه..

هر روز ساعتی رو با هم به توپ بازی ماختصاص میدیم. به این شکل  که روبروی هم می شینیم و توپ رو به سوی هم پرتاب می کنیم. حالا گیریم نشانه گیری پسرکم هنوز تعریفی نداره ولی از این که دنبال اوت ها و کرنرها ت بدوم ذره ای دلخور نمی شم.

عاشق ماشین لباسشویی هستی  و در گیر و دار آبکشیش عمیقا مجذوب لباسهای چرخنده سرگیجه آور می شی. حمام رو هم دوست داری البته نه فرایند حمام رفتن و شامپو زدن رو  بلکه فقط فضای حمام و آب بازی کردن رو... (هنوز نتونستم عکس درستی بگیرم ازت چون فوری از بازی دست می کشی و من نمی خوام لذت آب بازی رو ازت بگیرم ولی حتما ازت عکس میگیرم به همین زودی) در برابر این محیطهای هیجان آور! می ایستی و در مدحشون نغمه سرایی می کنی . شاید هم به  خاطر طنین صداها که می پیچه و پژواک ایجا د میشه اینهمه خوش خوشانت میشه.... گاهی  احتمالا نکته ای رو  توی  زندگی روزمره ت بامزه میبینی و بی اینکه به ما بگی  اون نکته چیه تا ماهم بخندیم، از ته ته دلت به اون می خندی مثل دیروز که جاروبرقی دماغ دراز زرشکی خونه مامان جون خرده نونها رو می مکیدهمچین ریسه ای می رفتی بیا و ببین!

یاد گرفتی  دس دسی کنی . خاله سمیه  این طور یادت داده که اگه کف دستت رو  بگیری روبروش با کف دستش روی دستت می کوبه . واقعا هنوز غوره نشده مویز شدی ! در حالیکه به پشت خوابیدی دستت رو به هر جا بند می کنی که  بلند بشی و بشینی  البته اغلب نمی تونی  ولی همین تلاش خستگی ناپذیرت برایم دلنشینه

خاطرات ماه نهم

 6 اردیبهشت : سیاخ ودارنگون-تولد هشت ماهگی و آغاز ماه نهم (شرح کامل سفر رو در پست بهشت در اردی بهشت نوشتم)

7 اردیبهشت: عاقبت یکروز بعد از اینکه پسرم  8 ماهه شد، بالاخره تونست به تنهایی بشینه ! البته فقط برای چند دقیقه و بعد به سمتی دیگه متمایل شدی  و ازون جیغهای بنفششششششششششش که یکی منو بگیره دارم سقوط می کنم .چه لحظه بزرگی بود برای من و برای  پدرت وقتی تلفنی این خبر روشنید ...

8 اردیبهشت : سفر یک روزه به بن رود ... سفری بهارانه .. زیر پنجه های آفتاب ... بیشتر ازین نمی گم مزه ش میره .. عکسا خیلی خیلی قشنگن حتما توی یک پست جداگونه میذارم قول میدم خیلی زود بذارم فعلا یکیشو عجالتا داشته باشید.

 و با بهتر شدن هوا هرروز پیاده روی  تا چند تا خیابون نزدیک خونه گهگاه بوستان شقایق علاقه ای به وسایل بازی پارک نشون نمیدی منم زیاد اصرار نمی کنم نمی خوام خاطره بدی توی ذهنت نقش ببنده ولی از دیدنشون حسابی ذوق زده میشی مخصوصا وقتایی که ضحی گل  هم هست با دیدن ضحی "دد" میگی و جیغ میکشی ولی دوس نداری سوارشون بشی منم اصراری ندارم...عاشق فواره های میدو ن پارسه ای . اینروزا هنوزم بیشتر از قبل بهم وابسته شدی . اصلا دلت نمیخواد ازت فاصله بگیرم تو که همیشه راحت میخوابیدی الان فقط میخوای تو بغلم بخواب بری وقتی بعد از شیر خوابت میبره وسطش از خواب بیدار میشی تا بغلت نکنم آروم نمیگیری. وقتی بغلت میکنم صورتت رو به صورتم میمالی و سرت رو به گردنم میچسبونی و دستت رو میندازی دور گردنم و بخواب میری...

چقدر سخته هم مادر باشی و هم کارمند و چقدر سخته بعد از این همه مدت تصمیم گرفتن برای رفتن یا نرفتن. تو بگو چیکار کنم؟ اما عزیز دلم بذار این چند ماه گذشته یه تجربه نصفه و نیمه برای هردوتامون باشه تا ببینیم چقدر تاب و توان داریم . بذار بعد از این  یه تصمیم درست و بدون پشیمونی برای ادامه راه بگیرم. قبول کن بعد از ده سال سخته از کار و موقعیتی که همه آرزوشو دارن بیام بیرون بحث مالی در بین نیست اما یه جورایی عادت به فعالیت کردن  که هست . اما بذار یه فرصتی بخودمون بدیم ببینیم چی میشه؟نظرت چیه؟( توی ماههای اخیر روزایی که سر کار می رفتم با  اینکه جات امن ترین جای دنیابود  دلم برات تنگ میشد د اما دروغ چرا دل نگرونت  نبودم زیاد چون وقتی پیش مامان جونت (مامان بابایی) هستی خیالم جمعه جمع بود . اما وقتی برمیگشتم دل نداشتم تو رو یه لحظه پایین بذارم انگار من بیشتر به تو محتاجم تا تو به من دلم میخواد از لحظه لحظه بودن با تو لذت می بردم تا بتونم لحظه های دوری رو جبران کنم.) به قول محمد علیزاده :
"جز تو کی میتونه عزیز من باشه؟
کی میتونه تو قلب من جا شه؟
مگه میشه مثل تو پیدا شه؟
همه چیزم ای عزیزم
جز من کی واسه دیدن تو حریصه؟
اسمتو رو قلبش مینویسه؟
گونه هاش از ندیدنت خیسه؟
همه چیزم وای عزیزم..."

یک نقل هم بشنوید از علی

 راستی که هیچ‌جا خونه  مامان‌بزرگ آدم نمی‌شه. اینجا آدم هیچ‌وقت روی زمین نمی‌مونه؛ لازم نیست هی جیــــغ بکشی تا چند دقیقه بغلت کنن. کسی به آدم گیر نمی‌ده که تلویزیون نبین، تلویزیون نبین. تلویزیونشم تازه خیلـــی باحال‌تره!
خلاصه کنم، اینجا اصلن حوصله‌ت و حوصله کسی ازت، سر نمی‌ره...

10 اردیبهشت : گلم! از دنیا چه پنهون، چند روزیست از خوراک افتادی و خیلـــــــــی بدغذا شدی، طوری که با همه ترفندهایی که مامان همیشه به کار می‌گرفت (از شعر خوندن و شکلک درآوردن و الکی ماست ماست گفتن!! و قاشق دست خودت دادن و غیره) تو فقط چند قاشق، غنچه لبا رو باز می‌کنی..
دیگه به اون صبحونه ابتکاری‌مون که قبلا هر دو خیلی دوستش داشتیم هم هیچ محل نمی‌ذاری. و چه حیف! چون به نظرم خیلی کامل می‌اومد (مخلوط یه دونه خرما و نصف موز له شده  و کمی شیر )

15 اردیبهشت: تو گــُل‌بلای بازیگوش اولین سرماخوردگی واقعی زندگی ت رو تجربه کردی (در 6 ماهگی هم یکبار اما نه به این شدت)  همراه باتب و  آبریزش بینی و گرفتگی  صدا تا سه روز درگیرش هستیم.. بردمت دکتر

 ٢٠اردیبهشت : چکاپ ماهیانه (وزن ٨٩٥٠ گرم،قد ٧٤ سانت ، دور سر ٤٧ سانت) نسبت به ماه قبل افزایش وزن نداشتی ولی دکتر گفت همه چیز نرماله و احتمالا بخاطر فرایند دراوردن دندونه .یه آزمایش خون برات نوشت برای بعد از پایان ٩ ماهگی جهت تشخیص کم خونی.  

22 اردیبهشت: شوراب .سفری همراه با باران بهاری . بوی بارون خورده خاک مستم میکنه ....اصلا از همون کودکی عاشق بارون  بودم ...مستم از بوی بارون ٬ شادم از خنکای نسیم بعد از بارون.. فعلا بیشتر ازین چیزی نمی گم تا به وقتش...

دیگه واقعا نمیشه ازت عکس گرفت اینم شاهد از غیب

فقط انگشت شصت پای راستتو داشته باش فقط!!!

و همینطور داشته باش ژست ضحای جیگرم رو

 ٢٤ اردیبهشت: و اینک اوج هنر عکاسی نوین در دستان هنرمند علی . اولین اثر عکاسی ثبث شده توسط علی

موضوع عکس:آزاد (حتی می توانددر ودیوار خانه پدربزرگ باشد)

پرسوناژ: ضحای بلای جیگرطلا/لوکیشن: خانه پدربزرگ/نوع دوربین: موبایل زهوار دررفته مامان علی/

سرعت شاتر: همین قدر که عکاس  بتواند دوربین را از دست مامانش کش برود/ تاریخ عکس : ساعت ١٠ صبح یک یک شنبه ی خوب

.. و حالا اصل هنرعکاس

و این عکسا رو بعدش با کمک فشار دست شما و البته با دوربین خودم و سرعت شاتر بالا در حالیکه جنابعالی یه پارچ آب رو خالی کرده بودی روی فرش و مامان جون در حال جمع کردن فرشها بود از ضحی انداختم و شما هم با حسرت ضحی رو نگاه می کردی

 

26 اردیبهشت: حال شهاب دوباره وخیم است و حال همه ما ...

28 اردیبهشت : و شهاب رهاتر از پرواز...

29 اردیبهشت : وداع با شهاب... قبل ازرفتن به مراسم خاکسپاری ، تورو به عمه فریبا سپردم... پیکر نازنین شهاب رو سپردیمش به خاک ... دلخراش ترین صحنه ای که تا به حال دیده ام...الهی که هیچکس نبینه الهی که هرگز تکرار نشه اینجور صحنه های ناملایم زندگی ...و صبر ...صبر  

29 اردیبهشت تا 3خرداد : چندين و چند روز طول می كشد تا بفهمم و باور كنم رفتنش را ...با هر بار ورودم به رویای گذشته به آن خانه قدیمی که بوی عطر کودکی های شهاب را هم میداد.. از دنیا دلگير می شوم غصه دار ونمناک و بارانی ...ناآرام... از جای خالی كسي كه دوستش داشته ام و دارم و نمی شود كه فراموشش كنم و نمي خواهم هم... شايد تو با همان رابط نامرئی كه از لحظه جان گرفتنت رشته هستی تو را به من بافته بود و با بند ناف هم بريده نشد، مي توانی تنش های روحم را بفهمی و به آن واكنش نشان دهي. .. به امید روزی كه دوباره زندگي به نحوی كه هنوز برايم قابل پيش بينی نيست  به جريان بيفتد... به اميد آن روز...

٣٠اردیبهشت: ساعت ٥ بامداد . بدرقه کاروان نور به سوی سرزمین وحی ... شب قبلش همه خونه خاله سمیه ایم تا وسایلشو کمکش جمع و بسته بندی کنیم . و باز دلتنگی پشت دلتنگی که از الان به سراغ هممون اومده . صبح زود تو و ضحی در خوابی عمیق بعد از یه شب بیداری .توی خواب لباسای ضحی رو می پوشم و هزارتا  بوسش می کنم به اندازه ١٢ روزی(١١ خرداد) که نمی بینمش و می دونم مث ١٢ سال میگذره برام... جای جای خونه صدای ضحی ست که توی گوشم میپیچه "آدی آدی"(خاله) دلم داره میترکه ازدلتنگی اینقدر حجم دلتنگیم زیاده که" اضافه اش از چشمایم سرازیر میشود"خدا به همراهشون

 4 خرداد: دندان 3 هم بالاخره رخ از نقاب بركشید . اما از آن یك هفته ای كه در گیر و دار در آوردنش بودیم و بی تابی هاو فریادهای بی دلیل و حرص خوردنهای عجیب و جای گازهات روی سر و صورتمون اصلا نپرس كه فراموش شدنش بهتره. اون مروارید تیز سفید رو می گم که  تازگیا مهمان دهان کوچولوی پسرم شده. آدرسش هست همون جلو جلوها، فک بالا، سمت راست دندان پیشین جانبی ! اعتراف می کنم که برای دیدنش سوی چشمت باید ده از ده باشه. نیمه شفافه و هنوز رنگی نداده به خنده های پسرکم! اما خوب چشیدمش طعم گازهای حریصانه ت رو. کم مو نده بود امروز نصف دماغم قربانی یک خارش بیموقع لثه ت بشه ... هنوز جاش ذق ذق می کنه: آخخخخ... با این بی خوابی های شبانه میدونم دندون ۴ و 5  هم در همسایگی دندان 3 در راه است تا به لبخندهای پسركمان حلاوتی خرگوشی بدهد. دلی می برد آن لثه های صورتی درکنار این دندانهای خوشمل!!! روزی، هفتاد تا گاز سفت از دست من بیچاره سهمیه داری . چند شب پیش داشتم با تلفن صحبت می کردم که خان والا  ناغافل با اون دندان های صفر کیلومتر آکبند تیزت ، گاز عمودی وحشتناکی از ران من بیچاره گرفتی. از درد و شوکه شدن، داد محکمی سرت زدم. بمیرم الهی  از خجالت اینکه جلوی همه  سرت داد کشیده شده ، مدام دستهات رو روی چشمت می ذاشتی (طبق قانون پیاژه، بچه ها در مراحل حسی-حرکتی و پیش عملیاتی که به ترتیب از صفر تا دوسالگی و از دو تا هفت سالگی است، نمی تونن از زاویه دید کس دیگه به قضایا نگاه کنن و خودشون رو جای کس دیگه بذارن) و بر همین اساس،احتمالا  فکر می کردی اگه خودت بقیه رو نبینی، بقیه  هم تو رو نمی بینن. از عذاب وجدان تا وقتی خوابیدی، هفتاد دفعه دستت رو بوسیدم و ازت معذرت خواهی کردم.

برای شروع مسواک زدن ، از زمانی که هنوز دندون نداشتی شروع به پاک کردن هر شب ( به طور خیلی خیلی نرم و آروم ) لثه ها با یک گاز استریلی که توسط آب جوشیده مرطوب شده بود ٬ شروع به پاک کردن لثه میکردم واین کار ادامه داره  تا الان.  هر شب و هر روز صبح .البته بعد از شش ماهگی تقریبا بعد از هر وعده غذا  و شروع کردم به مسواک زدن انگشتی .( بهترین زمان برای اینکار هنگام عوض پمپیرز بود ) تورو به روی تشک تعویض میخوابونم  ...به آرومی مشغول صحبت کردن باهات میشم به طوری که خنده کنی ...و بازی بازی و بعد آروم مسواک انگشتی رو روی دندان میکشم .....در آخر با گاز استریل تمام لثه رو شستشو میدم ...فقط باید صبور بود همین

و حالا در آستانه نه ماهگی و ورود به ماه دهم

مامان جان، بار دیگر سلام گرمم نثار اون نگاه شیوایت...

انقدر زود زود بزرگ می شی  که گاهی من و بابا  با دودلی از هم می پرسیم: یعنی این پسر ماست؟ همین چند ماه پیش مگه به دنیا نیومد؟!پسرم در آستانه نه ماهگی حس می کنم که  به نحو غیر قابل توضیحی بزرگ شدی  و درک کاملی از آنچه بین ما می گذره داری ،  حواست به همه حرکات ما هست.می فهمی چه می گیم.و حالا :

پسرک نه ماهه من، دست می زند و گاهی هم که خودش دلش بخواهد بای بای و کمی هم نی نای نای می کند.

پسرک نه ماهه من، معنی نه را می فهمد و به محض شنیدن به شدت سر من غر می زند!

پسرک نه ماهه من، معنی باج دادن را می فهمد. هر وقت به سراغ ریشه فرشها می رود و متوجه نگاه من می شود، اول چند بار تند و تند روی زمین شنا می رود(روی دستها و نوک انگشتان پاهایش پل می زند و سینه و شکم را به زمین می رساند و پایین و بالا می رود) و بعد که با تشویق من رو به رو می شود، لبخند شیطنت آمیزی می زند و دو دستی ریشه های فرش را در دهانش می چپاند!

پسرک نه ماهه من، معنی مغلطه را خوب می فهمد.اگر حوصله باج دادن نداشته باشد، دست پیش می گیرد که پس نیفتد، ابتدا به ساکن چند غر بلند سر من می زند و بعد که تعجب و خلع سلاح شدنم را می بیند، همان لبخند شیطنت آمیز و همان حمله ور شدن به سمت ریشه فرشها!

پسرک نه ماهه من، به تنهایی دستهایش را زیر شیر آب می شوید.

پسرک نه ماهه من، پاهایش را یکی یکی برای بوسیدن جلو می آورد.

پسرک نه ماهه من، با کلمه دادا قهقهه می زند و بارها و بارها به این کلمه می خندد و وقتی از کلمه دیگری برای خنداندنش استفاده کنم، نمی خندد و می گوید: دادا. یعنی دادا بگو تا من بخندم.

پسرک نه ماهه من، دیگر غریبی نمی کند و بالاخص به پدربزرگ ها و دایی ها و عموهایش ، خنده های محبت آمیز تحویل می دهد و با تشویقشان هیجان زده می شود.

پسرک نه ماهه من، عاشق موسیقی کلاسیک است.

پسرک نه ماهه من روزی ششصد بار باید با پدرش تلفنی صحبت کند و از خوشحالی شیهه بکشد.

پسرک نه ماهه من، عاشق هیجان است و می تواند ساعتها با دایی احمدش بازی کند و بخندد و از شکلکهایش نترسد .

پسرک نه ماهه من، خیلی کارها را انجام می دهد که قبلا در تصورم هم نمی گنجید.

پسرک نه ماهه من، باهوش و شیطان است.

پسرک نه ماهه من، سخت ترین و شیرین ترین نه ماه زندگیم را توامان به من هدیه کرده است.

همچنان بسیار مهربان و لطیف است.

همچنان من عاشقش هستم.

و من همچنان و همواره خدای بزرگ را فروتنانه شاکرم

 علی  قهرمان این یک ماه رو همراه مامانت روزگار گذروندی و شانه به شانه مامانت در بدو بدو بوده. در غم و شادیش شریک بودی... توی صف نان ایستادی و نان آذربایجانی هر قرص ١٠٠٠ تومان خریدی، توی مراسم سوگواری و دعا شرکت کردی، توی ترافیک گیر کردی، خوراکی های رنگارنگی رو مزمزه كردی خودت بعد از هرقاشق برای خودت گفتی "هوممممم" ، به منزل عمو و عمه و خاله رفته و دلبری كردی و از لوس شدن لذتی نگفتنی بردی و با صدها چهره جدید بی آنکه غریبی کنی خوش و بش کردی. شاید برای همینم هست که پیشرفتهای چشمگیری در ماه گذشته داشتی...

کوچولوی من اینروزا با معنای واقعی اون می شینی و لثه های ملتهب و سوزانت رو با هر چیزی که دم دست باشه آرام می کنی، حتی اگر این چیز دماغ بابا وحیدت باشه ! براحتی توی وان حمامت میشینی بدون کمک من. معنی حرفهامون رو می فهمی  و به برخی شون  پاسخ مناسب می دی. بازی با مزه ای رو که خاله سلیمه یادت داده رو  دوست داری :یه مبارزه به تمام معنا ! در حالیکه توی روروئکت نشستی و کاملا از برگشتنت به عقب اطمینان حاصل می کنه مکعب اسفنجیت رومیذاره وسط میز روروئک میشه میدون جنگ اونوقت خاله سلیمه  بکشو تو بکش ...(مث مسایقه طناب کشی) آها خوبه پسر محکمتر پرزورتر!!!  بعد خاله مثلا شکست می خوره و شما برنده میشی ...اینقدر اینبازی رو دوس داری و در تمام مدت با صدای بلند هردوتایی می خندین (همراه با خنده آ.آآآآآ  مثل آ.آ تبلیغ غذای بچه غنچه یا آ.آ قبل از آهنگ لالا لالا گلخوشرنگ بیتاب از  داریوش ) اینطوری عضلات دستت هم حسابی قوی میشه  . 

وقتی که دلت  یه ارتباط دبش دوستانه می خواد، کله ات رو تکون می دی و انتظار داری که ما با تکون دادن کله هامون باهات صحبت کنیم! بدیش اینه که اگه با این زبون کله ای! از مردم کوچه و خیابان جواب نگیری کلی توی ذوقت می خوره پسرکم... می بینی چه  اعجوبه ای شدی....به نظر شما، من چکار کنم که اینقدر برای این بچه م می میرم؟ دوووووووووووووووووستت دارم ها، نه شوخی!

پسر كوچولوم ياد گرفتی در آغوشم بگيری! با همون بازوهای نرم و نازكی كه تای آرنجش بوی بهشت میده . پسر260 روزه ی من اولین بوسه رو تقدیم مامیش کرد .... اونم با دهن باز ! کف دستات رو می چسبونی به گونه هام لبات رو باز میکنی و روی گونه م میذاری! (از 6 ماهگی بوسیدن رو بلد بودی ولی نه اینطور حرفه ای و رمانتیک)... " از من و در من هست این گل" خدایا فقط خودت می دونی که چه حالی داشتم اون لحظه...

هرکار جدیدی که انجام میدی  منتظر می مونی تا لبخندهای مفتخرانه من رو تحویل بگیری مثل امروز (٥خرداد) وقتی میخواستم بهت آب بدم گفتم علی مامان بگو آب ...همچین قشنگ گفتی آب( کوتاه و نه کشیده) فکر کردم تصادفی گفتی بازم پرسیدم اینبار کشیده گفتی آآآآآآآآآآب .دلم غنج رفت ، خودت بیشتر از من و بابایی خوشحال میشی و برای خودت کف می زنی! به همه نگاه می کنی و چنان رقص با مزه ای می کنی که باورم شده موسیقی در ژنهای انسان نهفته است و نمی شه که  از سرشت آدمی جداش کرد. 

 کمتر غر می زنی  و بیشتر گرم مزمزه کردن استقلال واقعی هستی واقعا وقت سرخاروندن نداری پسرکم! جهانی که دور و برت هست تاب کنجکاوی بزرگت رو نمیاره. باید عجله کرد. وقت تنگه:

"مامانی اجازه نمی دی سطل زباله رو روی سرم خالی کنم؟ عیبی نداره. دمپایی هاتو را می جوم!... قایمشون نکن. عاقبت که پیداشون می کنم!"

 ولی نه اینکه خیال کنی جاه طلبیت نقصانی پیدا کرده ، برمی گردی رو به من و بعد دستهات رو رها می کنی تا به من بگی بیا و بغلم کن!!!عاشق بغلی اصلا

از  پروژه های موفقیت آمیزت دسترسیت به کالسکه و لیسیدن چرخهای گلی اون که توی راهرو پارک شده  برگردوندن کیف خاله سلیمه  و خالی کردن همه محتویاتش ، و مکیدن زیپهای لباسها و کیفهای افرادو از پروژه های در دست اقدامت هم که با موانع جدی روبروست ولی فقط به یک لحظه غفلت بند است این ها رو می شه نام برد: خوردن سیم برق چراغ مطالعه، انواع شارژر،  انداختن لباس خشک کن روی سرت و همچنین کله معلق زدن است!  با لیوان آب خوردنت، اون طور که دسته های لیوانت رو می چسبی و سرت رو به عقب خم می کنی  دلم رو می بری بس که دوست داشتنی هستی مامانکم...

اما سعی می کنم تا جایی که می شه کنجکاوی دهانیت رو جدی بگیرم. جهان رو از نگاه تو ببینم و به خاطر طی کردن مراحلی از رشدت بهت سخت نگیرم... هرچیزی رو که بشه، کمی تمیز می کنم و بعد اجازه می دم در حضور خودم بررسیش کنی. بعضی  دیگه رو فقط می شینم و نظاره می کنم تا بخوریشون و کنجکاویت رو تسکین بدی  و دعا می کنم که زودتر از چشمت بیفتن! تعداد کمی رو هم در رده ممنوعه ها گروهبندی کردم، اونهایی رو  که می دونم حتما برای سلامتیت مضر هستن... خوشحالم که تعدادشون انگشت شماره، چون انگار همه نیروت رو بسیج می کنی تا به اون ممنوعه ها برسی. این وقتها ست که با خودم به درستی به این جمله فکر می کنم که "انسان از هرچه که منع شود برای دست یافتن به آن حریص تر می شود" و بعد به یاد امتحان آدم و حوا در بهشت می افتم و اون درخت سیب... و به ناجوانمردانه بودن اون آزمون سخت و کنجکاوی و شجاعت حوا... برای همین هم هست که سعی می کنم به امتحان نکشم کوچولوی نازم رو ! یعنی اینکه نخوام کنترل نفست رواندازه بگیرم در برابر رفتن راهی که برای دست یابی به هدف نهاییت در هر حال ناچار از طی اونی...

پسر دور ازبابای من! خوشحالم که بابایی رو خیلی خیلی دوست داری و خوشحالتر میشم وقتی وابستگی تو به اون رو  می بینم وقتی که با شنیدن این جمله "سلام پسرکم"  در حین گره آروم میشی! دعا می کنی تا عاقبت بتونی یه  زندگی عادی رو  در كنار مامان و بابا آغار كنی ؟ معلومه که دعا می کنی...

غذا رو زیاد دوست نداری و غرغر کنان می خوری، کجدار و مریز کنار می آییم باهم. همین که به هم از این بابت زور نمی گیم و به ظاهر هم که شده ساعت صرف غذا برامون  زمان خوشایندیه  راضی ام فعلا. ولی  ماست رو عاشقانه دوست داری و آب می خوری به هزار کرشمه و لذت و به فنجان آبت که عکس روی روش یه اسمایلی با مزه ست  چنان لبخندهای دلبرانه ای می زنی که دلم می خواد جام رو بااون  فنجون عوض کنم! بیشتر اعضا خانواده رو به اسم می شناسی و یا گفتن اسمشون سرت رو به اون طرف می چرخونی. جایگاه رفیع مورد علاقه ت پس گردن دایی احمد و عمو مهدیه ..اون بالا می شینی و به موهای دایی و عموی مهربونت  چنگ می زنی  و با هر حرکتی می خندی و دست و پا می زنی.

 وقتی چیزی رونشونت می دیم چشماتو می سرونی تا ببینیش و برای مچ چرخان دستهات شعر می خونی...من و بابا یك بحث جدی رو دنبال می كنیم. وسط بحث متوجه می شیم كه داری با دقت نگاهمون می كنی. می پرسیم: "علی  جان، انصافا این طور نیست؟" تو هم  با حالتی حكیمانه كله ات رو به حالت تأیید تكون میدی!

وای به حال کسی که توی خونه یا خیابون حواسش به گل پسر ما نباشه و با او حرف نزنه! پسرم اونقدر حرف می زنی، غر غر می کنی، سرش داد می زنی، با دست نشونش می دی، دالی بازی می کنی و لبخند تو دل برو می زنی که طرف از رو بره و  بعدبا یک لشکر دوستی که جمع کردی با مشتای بسته مثلا بای بای می کنی !!! شیرین کاری هم می کنی : دماغت رو چین می اندازی و می خندی. با اون چشمهای درشت کمی مورب و ابروهای صاف و  دو تا دندونت خیلی بامزه و خنده دار می شی. بعد که خنده آدم رو می بینی، سراغ یکی از شیطنت های ممنوعت می ری!داری تلاش می کنی از حالت دراز کشیده به حالت نشسته بر میگردی و کلی هم واسه این کارت ذوق میکنی...

 مدتییه که وقت خواب فقط با نوازش و لالایی به خواب می ری به جای شیر خوردن...پسرم اون لحظه های بین خواب و بیداری و مدهوشی و هشیاری رو ، وقتی که اون  اندام ظریفت رو کنار قلبم درک می کنم، بسیار دوست دارم...لحظه هایی که روی پاهام خواب و بیداری نه می تونم تکون بخورم نه می تونم بخوابم با اینکه خواب توی چشمام بدجوری دودو می کنه ولی  از این که تونسته ام شاخ غول خواب روبشکنم غرق غروری بی اندازه ام... گرچه هنوز هم نیمه شبها دهها بار بیدار می شی و من رو  فرا می خونی و ...پسرم عزیز من! گاهی که نگاهت توی  نگام آمیخته میشه کم میارم و از خودم می پرسم برای چه؟ چه لیاقتی در من سراغ گرفته خدای من که این چنین جام زندگیم رو از شراب عشق به توپرکرده ؟ من چه کرده ام که تو رودر قالب یه فرزند سالم به من عطا کرده و اونوقت  تو با هر نفسی که می کشی شادی گیتی رو به یکباره برام به ارمغان میاری، هدیه ای آن چنان هنگفت که از سپاس گزاریش در برابر   خدا  ناتوانم! تو پسرم رنگی از طیف های اون  رنگین کمان نعمت الهی هستی که بر آسمان دلم سایه افکنده... از خدای تو ممنونم پسرم. دمش گرم! 

علی من!توی خواب نازت تند و تند نفس می کشی و تیلیک تیلیک صفحه کلید من انگار کم کم آزارت میده! به جای اینکه حرفی بزنم میخوام خواب راحتی تقدیمت کنم. خوابت خوش عزیزمماچ

پ.ن :كم كم دارم روحیه آفتابی ام را پس می گیرم از زندگی... خسته شدم برنامه ریزی كرده ایم برای یك مسافرت كوچولوی دیگر .نگران علی هستم برای اولین سفر هوایی اش و گرمای هوا. اما به كمی آرامش روانی نیاز داریم پیش از شروع زندگی دوباره... ببینیم زندگی، بعد ما را به كجا می فرستد! بوی هجرت می آید: "بالش من پر از آواز پر چلچله هاست..."

 خواهم آمد...راه خواهم رفت،.نور خواهم خورد،دوست خواهم داشت...

به زودی با گزارش مصوراز علی برمی گردم.ممنون از تحملتون.قربون قدمتون فدای نگاه و چشمای نازنینتون ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (30)

مائده
9 خرداد 91 14:43
9 ماهگي گل پسرت مبارك ايشالا 90 سالگيشو هم در كنار مادر و پدر عزيزش جشن بگيره


ممنون عزیز دلم
مامانی درسا
9 خرداد 91 18:12
سلام سلام صدتا سلام ....... دوستان عزیزم همانطور که میدونید درسا گلی توی مسابقه نی نی و شکلک شرکت کرده ...... از امروز تا چهاردهم زمان رای گیری است ..... اگه ما رو قابل دونستید .... به آدرس زیذ مراجعه کنید و بهش رای بدین ..... راستی حتما" آدرس وبلاگتان رو بذارین ..... در غیر این صورت رای منظور نمیشه ...... ممنون ...... ایده های مامی صدرا و صهبا آدرس : http://noruz1391.niniweblog.com/cat6.php
مامان پارسا جیگر
10 خرداد 91 1:11
خاله جون 9 ماهگیت مبارک
امیدوارم 120 سال به سلامتی و شادی زنده باشی و مایه سرافرازی مامان و بابای مهربونت باشی


ممنون خاله جونم
مامان سامیار
10 خرداد 91 2:44
9 ماهگی علی جونم مبارک .ماشالله عجب پست طولانی ولی زبیایی بوددسستون درد نکنه واقعا از نوشته هاتون میشه فهمید که صبور و پر حوصله این .علی جون رو ببوسید


ممنون عزیزم. فدای شما و نگاه قشنگت.ممنون که حوصله به خرج دادید و پلکای نازتون رو خسته کردید ببخشید. فدات بشم دوست من
مامان حسني
10 خرداد 91 11:19
سلااااااام چه كردي بامن مامان علي جونم اول مي خوام خودتو ببوسم ازاينهمه انرژي كه بهم دادي اينقدر سرحال شدم كه نگو با كلمه كلمه نوشته هات حال كردم اساسي انگاري همه خاطرات ولحظه هاي دوسال پيش حسني اومد جلوچشمم واقعا چه زود گذشت قدر لحظه لحظه شو بدون كمترازچشم برهم زدني مي گذره الهي قربون گل پسرماهم بشم چقدركيف كردم ازديدن عكساش جيگرطلا
2 ماهگيت مبارك علي اقاي گل وگلاب ونازنين
يه توصيه خيلي خوب براي بچه هايي كه سفرهوايي دارن : زمان اوج گرفتن ونشستن هواپيما به علي اقا شير يا مايعات بده چون ادم بزرگا با خوردن شكلات يا فرودادن اب دهنشون تغيير فشاري كه باعث ناراحتي گوششون ميشه را رفع مي كنن ولي بچه ها كه نمي دونن چه كاركنن ازناراحتي گوش گاهي گريه مي كنن ووقتي شير يا مايعات بخورن خودبخوداين مساله رفع ميشه اين توصيه درمورد حسني خيلي موثربود ومن به همه ميگم
سفرخوب وخوشي درپيش داشته باشي
مي بوسمتون دوستتون دارم خيلي زياد


منم می بوسمت عزیز دلم. خوشحالم ازین حس خوبی که بهت دست داده فدای تو مهربان. ممنون از راهنماییت خداشکر همه چیز خوب و عالی و بخیر گذشت

الهام مامان رامیلا
10 خرداد 91 16:54
مبارکا باشه انشالله 900 سالگی رو جشن بگیری عزیزم دوست خیلی خوبم نمی دونم یه حسی نسبت به شما دارم یه نوع احترام یه نوع نمی دونم دوستتون دارم دیگه راستی ما آپیم


فدات بشم عزیزم. دل به دل راه داره بخدا من هم دقیقا همین حس رو نسبت به شما دارم همراه با یه عالمه حس خوب و انرژی مثبت که همیشه از شما و چهره قشنگتون می گیرم. منم دوستون دارم عزیزم. چشم حتما میام به دیدنت
H.M
11 خرداد 91 2:16
ســــــــــــــــــلامهمه چی آرومهــــــــ

وای چ ناز شده

الهی خاله قربون آقا مهندسمون بشه وای خرسشووووووووو
ای جانم خوب مامانی از مزایای پسر خوشگل.خوشتیپ. همینه دلـــــــــــــبر داره هوارتا تازه وقتی میبری آرایشگاه زنونهـــ خانوما که هیچ نینی فسقلیا واسه پسر گلمون تب میکنن غش میکنن و پرپر میشن

حموم میره واییییییییی عاشقش میشم سفید برفی میشه

عکس سه نفرتون لب دریا هنری و رمانتیک میدوستمش

قربون رانندگیت بشم خالهــــــــــــ

خوشمه بود پاهات نوش جونت

پسرا همیشه بابایین مگه نه

روروئک سواریتو میدوستم و تلویزیون نگاه کردنت فداتتتتتتتتتتت شم

وای عکسشو ای جونم

دنــــــــــــــــــــدون وایــــــــــــــــ خاله فداتــــــــ بشهـــــــــــــــــــــــــــوویییییی

مامان علی مگهـ میشه فتوشاپ بلد نباشی مامان به این هنرمندی اشکال نداره برو پ.ن ببین

عروسی خاله سیمین مبـــــــــارک ایشالله خوشبخت بشن

حرکات اکروباتیک و عشق لوازم خونگیتو میدوستم فدات شم

سرما نخوری جوحو من میمیره خاله فدات شم ویتامین بخور زیاد

ضحی وعلی ژستاتون قربونننننننننننن

الـــــــــهی دیگه هرگز غم نبینی
شهاب همیشه در قلبها جاودانی

خاله شمیه جون من 14 سالم بود رفتم عظمت خونه ی خدا ادمو ناخوداگاه ب سجده وادار میکنه ای خدا یعنی میشه بازم سفرت بخیر خاله جون مارو از دعات محروم نکنی انشالله هرچ حاجت داری خدا بهت بده ضحی حاج خانوم کوچولو فدات شم

انشالله علی جونم و مامانو باباش باهم برن مکهــــ انشالله قسمت همه کنه

مسواکــــــــ و دندون علی جون میدوستمت خاله

آخ چون سفر منم بیامهورااا هواپیما نترس مامانی انشالله سفرتون بخیر و بشادی

وروجک خاله میبوسمت

پ.ن: دوست خوبم از اینکه میبینم خوشحالی شادم الهی همیشه لبت خندون دلت شاد و تنت سالم باشه

پ.ن: کتاب رایانه کار گرافیک نوشته مهندس غلامرضا خلیق برای فتوشاپ عالیه

پ.ن :ممنون از جواب محبتت در جواب نظر قلبلیم دیدم اسممو گفتی راستش شوکه شدم و کمی متعجب هههههه (ببخش که جسارت نمودم پوزش میطلبم ممنون میشم تصحیح کنی دوست جونم از راه دور دستان مهربونت میبوسم و دعا گویتم باز هم جسارت مرا ببخش)

پ.ن: قربون گفتن حروف و ههه علی بشم بهش بگو ی روز فداش میشم این همه دلبری میکنه

پ.ن: روز پــــــــــدر و همســــــــــر رو به تموم باباهای مهربون و همسرامون تبریکــــــ میگم انشالله همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه و تنتون سالم باشه باباهای گل

ی متــــن خوشگل از خودم برای تمامی باباهای مهربون دنیآآآآآآآآآ

مرد من

از آن مردهايــے نيست كه بپسند ــے

از آن مردهايــے نيست كه عاشقش باشــے


فقط از آن دسته معدود مردهايــے ست

كه وقتــے نمــے بينــے اش انگار چيز بزرگــے كم دارــے ...

چيزــے قد دوست داشتن هايت كه با كســے تكرار نمــے شود


(ایشالله عمرتون طولانی و تنتون سالم باشه خاک پای تموم مامان باباهای مهربونو با دلو جونم میبوسم )


بـــــــــــــــــــــــازم زیاد حرفـــــــــ زدم برم تا پرت نشدم لپ علی را بکش و ببوسش و اسفندی بدود دوستتون دارم

در پناه خدا

فدای تو خاله مهربون و ندیده ام . واااااااااااای که چقدر انرژی می گیرم از کامنتای پر مهرت. ممنون از کتاب مفیدی که معرفی کردی
مامی امیرحسین
11 خرداد 91 22:58
وقتی دوستای مامانآدم هم کمال گرا باشن...چندبار میان تا یه پست قشنگ رو اونقدر با دقت بخونن که به جونشون بشینه و امیرحسین نمیذاره!بعد میگن نه تا کامل نخونمش نظر نمیذارم...ولی دیگه طاقت نمیارن و فقط با دیدن عکسای نازت فعلا مست میشن تا بعد که خودشونو به قلم ناب مامانت بسپرن...نازنین علی کوچولوی من...


فدای دوست کمال گرای خودم بشم. شما حضورت همه عشقه حتی در سکوت. ممنون از محبتت
مامانی درسا
14 خرداد 91 10:54
نه ماهگی ت مبارک گل پسری ..... انشاالله همیشه شاد وسالم باشی گلم


ممنون خاله جونم
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:28
وای کاش جای تو بودم وقتی علی به بیتا خوشگل خانوم اون نههههه رو گفت!پوریا میگه از اون مادرشوهرا میشیااااااا


نمی دونم چقدر چشم و ابرو اومدم که برای بیتااااا.خوب ازون مادر شووورها نشووووووو فاطمه


مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:37
فدات بشه خاله چقدر تو شبیه امیرمنی آخه؟یعنی تو هم عاشق سیم و کنترل و تلفن و....آخه پس اینهمه اسباب بازی رنگارنگ که براتون خریدیم چی میشه آخه؟حیف پول واقعا!حالا دمپایی دوستی رو کجای دلم بذارم ؟قان قان و فرمون ماشین و دنده! رو که دیگه نگو!امیرحسین دنده رو میگیره بعد که باباش میخواد دنده عوض کنه غر میزنه که تو دست نزن!!


وای فاطمه دست نذار روی دلم که خونه .وقتی اینهمه اسباب بازیشو میبینم ای حرص می خورم وقتی میاد سر وقت کابل و بطری آب و در قابلمه و... کاش به جای اینهمه پول ریختن توی سطل آشغال یه چند متر کابل و چنتا ست خاله بازی و بطری آب می خریدم دمپایی هامونم که بود ... از رانندگیش نگو که دیگه بوق زدن رو هم یاد گرفته توی در و همسایه مگه آبرو داریم ما
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:42
روروئک سواریتو عشقه خاله.امیرحسین مثل تو اولش ذوق و بعدش گریه میکنه و فکر کنم اصلا نمیدونه این یه وسیله ایه که حرکتم میکنه!چون از جاش جم نمیخوره!
اون عکس قهقهت رو خیلی دوست داشتم خاله جون


خودمم این عکسشو خیلی دوس دارم. علی هم عمرا رو فرش تگون بخوره از جاش بیشتر دنده عوض میکنه و هی بوق میزنه. ولی روی سرامیک دیگه به گرد پاش هم نمیرسی. روی سرامیکم امتحان کردی؟
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:43
وواااای پوران خدا نکشتت مردم از خنده یوسف آباد یه نفر!!!!!خیلی زیرنویس به عکس میومد


دست پرورده شماییم دیگه ایـــــــــــنه!!!
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:48
بعد پوران جون اون ظرف که دوطرفش نبات چیدی توش چیه اونوقت؟منم میخوام!صبح روز پدر که پدرخونه رفته سرکار و من علاوه بر اینکه با اون قهرم با خودمم قهرم و صبحانه نخوردم این عکسای خوشمزه چیه آخه؟علی خودش کم خوردنیه و دلمون ضعف میره که عکس خوراکی هم بلههههه؟!


اون ظرف در اصل یه جا کارد و چنگالی کریستال هست ست همه ظرفایی که روی میز مشاهده می کنی اصلا هم قابل شمارو نداره. عرضم به حضورتون که من دوستایی دارم سرد مزاج و ازونجا که قرار بود. با فالوده و بستنی و هنوانه نوبرانه که توی یخچال بود پذیرایی بشن که در این عکس رویت نمیکنی لذا برای جلوگیری از هرگونه سردی قرار شد همراه چایی شون نقل بیدمشک و نبات میل بفرمایند. باور کن قصد شکنجه و دیگرآزاری رو نداشتم.خوب حالا که اینهمه اطلاعات مفید و مجانی در اختیارتون گذاشتم لطف می کنی بگی چرا با همسر قهری و با خودت دیگه چرا . خو فاطمه بیام بزنمت حالا؟
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:49
یعنی اون نقطه نقطه کردنت منو کشته ها!!!!در اولین فرصت یکم فتوشاپ یادت میدم عسیسم



خو چه کنیم دیگه بی هنریم دیگههه. البته از شما چه پنهون زیادم مبتدی نیستم در حد اینکه بتونم چنتا عکس رو کنار هم اینزرت کنم و بچینمو و کات کنم وبچرخونم و نورروکم و زیاد کنم و محو کنم و پوستر بسازم یه چیزایی بلدم ولی مونتاژ کردن و بازی با پیکسلهارو نه. ممنون از همکاریتون استاد گرامی باهامون ارزون حساب کنی مشتری میشیما
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:52
قربون اون شصتای پاهای تپلیت بشم کاش اینجا بودی یکم میخوردمشون دلم خنک میشد...
توصیفاتت در مورد مبنای ساعت خونه منو کشت!



خدا نکنه خاله مهربونم. باور کن در مورد ساعت عین حقیقت رو گفتم. نصفه شب پا میشه و انگار نه انگار که نصفه شبه خرده فرمایشای خان والا شروع میشه و ... اصلا محاله که رد خواب رو توی چشاش پیدا کنی گاهی وقتا شک میکنم که نکنه روزه واقعا نه شب!!!

مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:55
وااااای قربون حرف زدنت برم...ای زندگی ماهینی...پوران من جای تو بودم همونجا غش میکردم!

تا مدتها هروقت بهش فکر می کردم میزدم زیر خنده
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 10:59
خوشبجالت پوران...من اصلا سعه صدر تو رو ندارم و همه کارایی که گفتی نمیکنی من میکنم!یه خوشبحال دیگه هم داری اونم بخاطر جاروبرقیه!دکتر هلاکویی میگفت بچه ها یا عاشق صدای جاروبرقین یا به شدت ازش وحشت دارن که امرمن دومیشه و باید اوضاع خونمو ببینی الان!کپک پیش ما تمیزه!


منم اوایل خیلی سخت میگرفتم ولی الان بی خیال تر شدم به این فکر می کنم که همه این سختی ها که بیشتر از 2 سال نیست و اتیکت غذا خوردن رو کم کم یاد میگیره. ولی مهمونی و بیرون که میرم ناچارا پیشبند می بندم و همه اون کارهایی که گفتم نمی کنم رو انجام میدم. در مورد جارو هم درست میگی خواهر زاده من هم عجیب می ترسه برعکس علی. نگران باش همه ما تا مدتها باید با یه خوانه تمیز و آنکادره خداحافظی کنیم حالا کی بخت با ما یار میشه خدا می دونه
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 11:04
علی میگه:
مامانی من تحمل میکنم دوریتو...برو سر کار.حیف نیست این مملکت یه معلم به این خوبی رو از دست بده؟مهم اینه که اون ساعتایی که کنارمی باهام کیف کنی و باهات کیف کنم.به قول معروف کیفیت مهمتر از کمیته


ممنون عزیزم شما لطف داری. منم معتقدم کیفیت خیلی بار ارزش تر از کمیته و همه تلاشمو می کنم که در لحظه های حضور با همه وجود و هستی م باشم. ولی ازینکه علی چند تربیتی بشه نگرانم. این هم بر می گرده به روحیه کمال گراییم که تربیت هیچکس رو بجز خودم قبول ندارم چه کنم توی دوراهی موندم واقعا
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 11:10
عجب پروسه ای هست این دندون!بعد حال می می محترم چطوره؟از این گازها اونم نصیبی داره آیا؟ما که همچنان بی دندونی و کچلی رو با هم سیر میکنیم


وای نگو که نمی دونی اندرخفا چهها که نکشیدم چه فریادها که نزدم. مخصوصا که من یه سینه شیری هم بیشتر ندارم و جور سهمیه گازهای اون یکی روهم باید این یکی بکشه. ان شالله که همینروزا سر و کله این مهمون عزیز و تیز پیدا میشه و شما رو هم بی نصیب نمی کنه
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 11:16
پیشرفتای این ماهت اینقدر زیاده که نمیدونم برای کدومشون کامنت بذارم!فقط میگم خوش بحال مامانت که صفا میکنه با این روزها...خوشبحالتون مه تعطیلی دارین فراوون....و ما که از تعطیلات محرومیم و همچنان ...بگذریم.عشق است اولین بوسه و اولین تقلید صدا رو میدونم چه شیرینه اولین ها...امیر هم گاهی اتفاقی تقلید میکنه اما اتفاقی.بوسه هم به همون صورت ناشیانه بلده


ممنون عزیزم همین که اینقدر محبت داری که دونه دونه نشستی و همه رو خوندی و اینهمه منو لبریز کردی از حرفا و احساسات قشنگت یه دنیا ارش داره برام. فدای اون بوسهای ناشیانه ش بشم خوب یادش بده خو
مامی امیرحسین
15 خرداد 91 11:23
مامان جونم لطفا و حتما گوشی موبایل رو هم در لیست ممنوعه ها قرار بدین چون امواجش فوق العاده برای ما کوچولوها که استخوان جمجمه ظریفی دارین خطرناکه.حتی شبها هم اونو کنار رختخوابتون قرار ندین که برای خودتونم مضره.با بوس و تشکر فراوان علی کوچولو


ممنون از یادآوریت خاله جون. اتفاقا مامانم حواسش هست و اونم توی لیست ممنوعه ها گذاشته ولی یه گوشیه بدون سیم فعلا در حال بهره برداریه

مامی امیرحسین
15 خرداد 91 11:24
واقعا خسته نباشی پوران جون.پستت خیلی قشنگ و پر آبدار بود...ما که حض دنیا را بردیم.دست مریزاد...برخلاف پستهای آبدوغ خیاری ما!


شما خسته نباشی دوست گلم که با دقت و حوصله نشستی و وقت عزیز خودت و امیرت رو گذاشتی برای این نوشته های ناقابل من. پستی که کمه کم باید 5 تا پست میشد و من از تنبلی هی پشت گوشش انداختم.این حرف و نزن فاطمه من با همیشه پستای قشنگ تو شیدایی می کنم باور کن که من شاگردی تورو می کنم
فرناز مامان رادین
15 خرداد 91 14:15
سلام دوست خوبم.ببخش که مدت زیادی بی خبر بودم ار احوالتان و بی خبرتان گذاشتمتان از احوالمان.نه ماهگی مرد کوچکت مبارک.


سلام دوست گلم. خوش آمدی عزیزم خیلی خوشحالم که دوباره می نویسی
مامان نیایش
16 خرداد 91 11:38
اول سلام
باید بگم تا حالا چند بار اومدم این پستت رو کامل بخونم مگه میشه خانمی فدات شم تو رو خدا دیگه از این پست های نفس گیر برا ما دوستای بی نفست نذار چند بار یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به خوندن این همه حس های قشنگ و شیرین و حتی تلخ و اما بازم هم نفس کم آوردم هم خودم کم میارم همیشه چی بگم آخه علی جونم به این مامان خوش ذوق و هنرمندت اصلا چی یادم مونده که بگم مگر مثل فاطمه جون نظر بذارم ! خب از آخر میام اول سفرا بی خطر خانمی به سلامتی خوش گذشته منتظر سفر نامه هستیم عزیزم فکر کردم دیگه حرف جامونده ای نباشه دیگه با این پست طولانی سراسر عشق اما بازم که مونده.......به هر حال عالی بود دستت درد نکنه مامانی عکس ها هم خیلی قشنگ بود قربون اون دندونای موشی ات برم تو رو خدا خیلی مراقبشون باش الهی همیشه سفرای خوب خوب برید و شادی و خاطرات قشنگ براتون رقم بزنه و ما هم از خوندن این خاطرات لذت ببریم الهی هیچ وقت دیگه غم مهمون خونه هاتون نباشه و همیشه لباتون خندون ا نشا الله پسر گلم مامانی رو که میدونم اذیت نمیکنی ولی سعی کن درکش کنی اون عاشق تو هست و نمی تونه یه لحظه بدون تو باشه پوران عزیزم هر چند به قول فاطمه جون حیفه واقعا معلمی مثل شما دیگه نباشه برای بچه هایی که واقعا بهت نیاز دارن ولی منم مثل شما فکر میکردم و می کنم که مادر بهترین کسی هست که می تونه بچه اش رو تربیت کنه و از گوناگونی تربیت می ترسیدم همیشه البته گلم بدترین سن برای بچه که مادر زیاد نتونه برا شوقت بذاره فکر میکنم 2 تا 3 سالگی هست که بی نهایت تاثیر پذیری از همه داره بازم نمیدونم برات همیشه آرزوی موفقیت دارم دستای گلت رو می بوسم و ازت می خوام عاشقانه از طرف من علی رو ببوسی علی کوچولوی ماه ان شا الله همیشه سالم باشی و سایه ی مامان و بابای گل همیشه رو سرت نامت بلند و جاویدان علی زنده باشی همیشه پسر گلم


عزیزم چشم قول میدم که دیگه تکرار نشه باور کن خودم هم نتونستم تا آخر بخونمش. فدای اون چشماو نفسهای خسته ت بشم. چشماتو می بوسم. همه حرافاتو قبول دارم و مدتها بهش فکر می کنم . ممنون از توجه ت و سپاس از ودیعه گذاشتن وقت عزیزت برای من و علی. می بوسمتون
نیلوفر آبی
16 خرداد 91 11:51
نه ماهگی علی کوچولو با تاخیر مبارک باشه . تقریبا تمام پستتون رو خوندم. خیلی قشنگ بود و خیلی لذت بردم.
عکساش هم خیلی گوگولی مگولی و خوردنی بود . از طرف من ببوسیدش


ممنون دوست مهربون و دوست داشتنی من. قربون قدمت فدای چشمای نازت که خسته ش کردی و خوندی. من هم می بوسمت عزیزم


مامانی وروجک
17 خرداد 91 11:49
با اینکه نتونستم همه مطالب رو بخونم از بس ماشالله طولانیه خواهر!ولی میخواستم بگم اخه چرا چهره ت رو اینجوری مخدوش میکنی حتما دلیل شخصی داری ولی اگه یه تصویری از دوست تو ذهن ادم باشه بهتر میتونی تو جاها و موقعیت های مختلف که میگه تصورش کنی.اینطور نیست؟


فدای تو اببخش منو اگه خسته ت کردم. کاملا موافقمولی قربونت برم این عکس واقعا قابل گذاشتن توی وب نبود ولی چشم سعی می کنم یه عکس از خودم با ظاهری مناسب توی وب بذارم
زهرا از نی نی وبلاگ213
17 خرداد 91 13:54




زهرا از نی نی وبلاگ213
17 خرداد 91 13:59
عکسها عالی بود عزیزم. آفرین


بی نظیری دووووست
رامین
24 دی 92 10:37
سلام واقعا فقط مهر یه مادر نسبت به فرزندش میتونه انگزه بوجود آوردن یه همچین وبلاگی بشه. فقط کاش یهکم از خیلی خیلی خصوصی بودن درش میاوردید. قشنگ بود