برای روز میلاد تن تو...
می دانی !
دلم آن وقتهایی را می خواهد که...
میدانی!
دلم آن وقتهایی را میخواهد كه دستهای همدیگر را میگرفتیم و بیپروا، طوری كه دیگر كنترلی روی سرعتمان نداشتیم چرخ میزدیم و مادری را كه میگفت: من میدانم، بالاخره دستتان ول میشود، سرتان میخورد یه جایی، آخر پشیمانی بار میآورید؛ ولی ما باز هم میچرخیدیم و هیچ وقت پشیمانی بار نیاوردیم..
دلم برای آن روزهایی تنگ است كه از شدت خنده اشك میریختیم و روی زمین به خودمان میپیچیدیم و فقط خودم و خودت میدانستیم كه میشود به هیچ چیز هم خندید.
دلم آن دامن کوتاه زرد توریت را می خواهد که با آن پاهای لاغرو باریکت دورتادور حیاط را بدوی و هوس کنی بالای دیوار خانه عمو علی را هم با همین دامن کوتاه فتح کنی و مادر بزرگ برایت چشم غره برود که آخر دختر سادات چه به اینکارها.
دلم آن ظهر های گرم تابستان را می خواهد که بالشمان را بزنیم زیر بغلمان دوتایی و خودمان را به خواب بزنیم، به خوابی که برای چشمهایت همیشه غریبه بود . و بعد وادارم کنی که هردانه بیسکوییت گندمکی که رویش را تمر و لواشک مالیده بودی (و چقدر هم بدمزه بود ) به قیمت یک بسته بیسکوییت!!! از تو بخرم.
دلم هنوز هم دنبال آن 50 ریالی های مسی رنگ است که به ازای نوشتن هر مشق شبانه ات قرار بود که به من بدهی و سر جمع همه اش آخر سال با تخفیف می شد 845 تومان والبته که هیچوقت هم پرداخت نشد و خوش بر حلالت شد.
دلم تنگ است برای آن لحاف سبزساتن دور صورتی جهاز مامان که دوتایی خودمان را لوله کنیم زیرش و هی کر کر بخندیم و مامان گرمپ گرمپ از روی لحاف مثلا بزندمان و البته مطمئن باشد که ضربه هایش در آن لحاف یادگاری نفوذ نمی کند.
برای وقتهایی كه پشتیهای خانه را میگذاشتیم روی هم و سوارش میشدیم و به كمك بیثباتی كه شكمهای پشتی، روی هم ایجاد میكرد خودمان را در یك دریای طوفانی مجسم میكردیم؛ برای روزهایی كه كیسه فریزر پایمان میكردیم و روی فرش سر میخوردیم،یاتو پاهایت را روی موزاییک ها می کشیدی و ریتمیک راه می رفتی و از من می خواستی که حدس بزنم از روی ریتم صدای پایت بفهمم داری چه ترانه ای را می خوانی.
دلم یه قل دو قل می خواهد و یک دل سیر "آبشار" که بیندازیم و تو نتوانی سنگ ها را با دستهای کوچکت جمع کنی و بعد جر بزنی و بازی را الکی به هم بزنی.دلم حتی مارو پله هم می خواهد که مار بارها و بارها درست توی خانه آخر نیشت بزند و برگردی سر خانه اول و هی لجت دربیاید و مهره ها را پخش زمین کنی.
دلم هوای رودخانه پرخروش پایین باغمان را هم کرده و آن هفت سالگی ام را که من و بابا و منیر راه بیفتیم و تمشک بخوریم و تو هم پشت سر ما با چشمهای بسته آواز بخوانی و بعد ما گم شویم پشت درختان گز ببینیم با چشم بسته کجا می روی و تو هی تا ناکجا آباد بروی و آواز بخوانی و بابا نگران این باشد که فردای روز که بخواهی به مدرسه بروی نکند که وسط کلاس درس بزنی زیر آواز ( متن ترانه ات را فاش نمی کنم که حفظ آبرو شود حالا) بعد که خودت را میان سنگ و لاخ ها و ماهی "لولو" ها تنها ببینی گریه کنی و بعد ما از پشت درختها سر در بیاوریم بیرحمانه بخندیم تو هم به تلافی اش بیایی و موهایم را بکشی..
برای آن روزهایی كه میفرستادمت بالای کمد تا بهت آموزش پرواز بدهم و تو به مزخرفات من اعتماد میكردی. دلم تنگ شده برای روزهایی که سهمیه شكلاتم را از دست تو ،توی كمدم قایم میكردم و وقتی میآمدم سراغش، میدیدم كاغذ خالیاش را گذاشتی واسه من یادگاری.
دلم آن روزی را میخواهد كه دیوار اتاقمان را یواشكی سوراخ كردیم تا بتوانیم صدای همدیگر را از دوطرف اتاق بشنویم. آن روزهایی كه هیچ ذهنیتی از اینكه بتون را نمیشود با میخ سوراخ كرد، نداشتیم.
برای همه ساعتهایی كه با هم پچپچ میكردیم و تبانی میكردیم وبرای بعضی پسرهای فامیل اسم مستعار می گذاشتیم (ی) نقشه میكشیدیم، دل تنگم؛ برای وقتهایی که از دستت شاکی بودم و در جواب مامان که میگفت صبر داشته باش،عاقل میشه ، همچین بلند یک جوری كه مطمئن باشم شنیدی، بگویم: "تا این گوساله بخواد گاو بشه، دل صاحابش آب میشه"
ازین فلش بک ها زیاد دارم/داریم، می دانی که خیلی اش را نمی شود اینجا گفت ...دلم برای همه آنها هم تنگ است!
دلم حسابی برای همه لحظه های بودن با خواهر كوچكتری كه هرگز 2 سال و سه ماه و 5 روز را به عنوان سندی برای بزرگتری من به رسمیت نشناخت، تنگ شده است.
آن مادری كه بعد از وقتهایی كه حسابی توی سر و كله هم زده بودیم و میخواستیم سر به تن آن یكی نباشد، میگفت یك روزی میبینی كه نفست به نفسش بند است، راست میگفت.حالا که در قالب یک مادرم می گویم :
نفسم به نفست بند است،
نفس همه مان سالهاست به نفس هم بند است،
نفسمان از روزی كه به دنیا آمدیم به نفس هم بند بود،.
تولدت مبارك سلیمه جان !عزیزترین خواهر دنیا !!!
همانقدر که تو افتخارت این است که یک "تیر ماهی" هستی، من هم مفتخرم به اینکه خواهربزرگتر یک "تیرماهی" لجوج بهتر از برگ گلم!!!
....................................................................................
و من باز شرمنده بی منتهای پسر ک شیرینم هستم برای همه تنبلانگی هایم:
سیصد
روز پیش
از درون من به آغوش من آمدی و زندگی با تو رنگ تازه ای گرفت. سیصد روزگیت مبارک پسرم.چیزی نمانده که ماهگردهایت به تعداد انگشتان دو دستت برسد تنها سه روزدیگر باقیست ...بادا که همیشه باشی و باشیم سایه بان تو...(چقدر عکس خوشگل داری تو که نگذاشته ام)
برای دوستان وبلاگیم:
خیلی دلم میخواهد همین الان به خانه هاتان بیایم و حرفهای شیرینتان رابشنوم...اما برای به روز کردن همین جا هم از شبانه روز وقت میدزدم...! کمی کسالت دارم این روزها البته چندروزی هم نقش کوزت را بازی می کردم نتم هم قطع بود.یک عالم هم برگه امتحانی تصحیح نشده مانده بود روی دستم که آن هم خداراشکر تمام شد. راستش را بخواهید نوشتنم هم نمی آمد بی دلیل ... چیزی نیست یعنی چیز خاصی نیست.الان حالم خیلی بهتراست خوشحالم که دوستان مجازی دارم که محبتشان واقعی هست و بدون اینکه ببینمشان حضور مهربانشان را حس میکنم، دستهاشان را می بینم که نوازشم می کنند، گرمای آغوششان را حس میکنم . میخواهم بگویم که خیلی دوستتان دارم و افتخار می کنم که شماها را دارم در کنارم، اگرچه هرگز هرگز همدیگر را ندیدیم اما میدانم که خیلی خوب همدیگر را درک می کنیم و انرژی مثبت به هم منتقل میکنیم. دلم می خواهد گاهی خنده را مهمان لبهای قشنگتان کنم و خاطره خوبی از من و این خانه هرچند خاکستری در یادتان بماند ...این چندروز که نبودم احساس می کنم چقدر حال و هوای اینجا تغییر کرده مثل هوای خودم .احساس "اصحاب کهف" بودن را دارم !!! احساس "ماکسی میلیانوس " را! مثلا این مشعل المپیک گوشه سمت راست بالای صفحه مدیریت نمی دانم قبلا هم بود یا من تازه متوجه اش شده ام یا مثلا در یک نگاه گذرا به بعضی دوستان یک عالمه پست قشنگ قشنگ دیده ام که گذاشته اند و من نخوانده ام (کی وقت کنم که بخوانم؟) مگر من چندروز خواب بوده ام همه اش؟ به هر حال ببخشید نگرانتان کردم ممنونم از مهرتان.دوستتان دارم برمی گردم با دست پر ...
روی ماه همه تان و نی نی های نازتان را می بوسم
پ.ن 1:خواهر عزیزم نمی خواستم اینجا لحظه هایمان را مرور کنم فقط دلم خواسته بود که آن شادی و هیجان تکرار نشدنی را حفظ کنم... در بایگانی راکد ذهنم!!! نشانه های آن روزها را چیدم کنار هم و در حالیکه یک لبخند کمرنگ روی لبهایم نقش بسته است سرم را تکان می دهم. که آیا می شود همه چیز آنقدر مهیا باشد برای علی که به اندازه من و تو و ما کودکی کند؟ او که شاید هرگز خواهر یا برادری نداشته باشد؟ می شود آیا؟اینها همه لقمه های کوچک خوشبختی بود که پدر و مادرمان در کوله خاطراتمان گذاشتند با همه کاستی هایی که در زندگی داشتیم .آیا من هم می توانم ازین لقمه ها بگیرم ودر کیف زندگی علی ام بگذارم؟
پ.ن 2: صفورای عزیزم (مامی سامیار) و زهرای نازنینم (نی نی 213) من یک جواب خصوصی به شما بدهکارم در اولین فرصت سر می زنم .کم لطفی ام را که می بخشید به بزرگی دلتان؟
پ.ن3: دوست غایب همیشه حاضرم ،زهره مهربانم (مامان نیایش عزیز) و فاطمه دوست داشتنی ام( مامی امیر حسین) دوست نادیده بر دل و جان نشسته ام!!! من همینجا هستم زیر سایه مهربانی شما ... کم لطفم ولی عاشق دل پهناور و قلم بی نظیرهردویتان که هستم؟شک دارید مگر؟
پ.ن4: دوست ارزشمندم مادر کوثر عزیز خوشحالم که برگشته ای . خانه ات همیشه پر رونق باد! مگر می شود نوشته های زیبایت را خواند و طاقت آورد و دم نزد؟ حالا گیریم که در سکوت...؟!!!
....حالا خوب است که گفتم نوشتنم نمی آمد !!! باز که طولانی شد این پست ببخشید خب...این آیکون های مسنجر هم که امشب نافرمانی می کنند و پیست نمی شوند نمی دانم چرا ؟خب لازمشان دارم :)))))
راستی " باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم" واااای نازنین مریم...