علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

تو که ماه بلند آسمونی...

1391/4/30 23:13
3,894 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرک

علی  هميشه ماندگارم! بارها برايت نوشتم و خط زدم و باز از نو آغاز كردم از برای تو گفتن را...
نبودم و نگفتم برايت...ميدانم بسيار طولاني بود غيبت های ناخواسته ام...گفته هايي كه از تو دريغ كردم...

میدانم علی !
میدانم مدت هاست چیزی برایت ننوشته ام...برایت نگفته ام از زندگی...از باری که باید به دوش بکشی و ایست گاه هایی که باید توقف کنی...
آخر میدانی درد چیست!؟ درد اینست که ابتدا خود باید زندگی کنم و تجربه در کوله ام جای دهم...باید ببینم و بشنوم و بعد بنشینم تحلیل و سبک-سنگین کنم برای بخشیدن به تو...این بدان معنی نیست که برایت خط مشی میکشم...نه پسرک! تو هم باید قدم به قدم این راه را زیر پاهایت عبور دهی...تمام کوچه ها و خیابان هایی که من طی کردم طی کنی...تو هم باید به مردم نگاه کنی...به صورت شان لبخند بزنی و حتی اگر با بد اخمی جواب لبخندت را دادند خم به ابرو نیاوری...! چرا که تو باید خود باشی...

و دائم در حرکت باشی چون رود... دنباله دار و بی وقفه اما هدفمند

 

( عکسها مربوط به ١٥ تیر-گردش یک روز دیرین... خوب و شیرین- یاسوج-تنگ مهریان)

بیتابم پسرم!

احساس گم شدن میکنم...زن بودن بد دردیست پسرم ! نه به خاطر قانون های نیمه کاره اش...نه به خاطر لچک روی سرش...زن بودن بد دردیست وقتی میفهمی همیشه باید بیدار باشی و هشیار...برای پدرت , برادرت , همسرت , پسرت و در نهایت تمام مردم دنیا!
علی ،بهانه دوست داشتنی ام برای زندگی! خوشحالم که این دلشوره ی طبیعی و همیشگی با تو نخواهد بود...نگرانی های زنانه را روزی هرگز نخواهی چشید...و لی من هرروز تمام این زنانگی ها را زندگی خواهم کرد...و زیباست! در عین تمام سختی ها و تلخی هایش زیباست این دلهره ها...چرا که میدانی زنده ای...قلب داری و روحی که زخم میخورد تا زنده بودنش را به رخت بکشد!
ببخش که پراکنده گفتم برایت...بگذار به حساب آشفتگی های درونم مامان جان...!

میدانی علی

در زندگي چيزهايي هست كه تنها بايد "زندگي" كنی تا به درك درستی از آنها  برسي...!نميدانم این چرخ گردون مي خواهد برای تو چطور و از كدام سو چرخ های خود را به رقص درآورد...

اما من این روزها بیشتر از همیشه دلم دستان کوچکت را می خواهد...که انگشتان هم را فشار دهیم و بی هوا قدم برداریم...

می خواهم برایت از دنیایی که خواهی شناخت بنویسم و با پستی و بلندیهایش آشنایت کنم...چه آنگاه که جانپناهت تنها تخته سنگی باشد سوار بر موج  

و چه آنگاه که بر شانه های مهربانترین پدربزرگ دنیا تکیه کنی

شاید تو هم روزی وا ماندی در خود در برهه ای از زمان ...و خواهی فهمید که چه تصمیم های بزرگی باید بگیری! و آن روز من چه دارم برای آرامشت...؟ هیچ! کاش تو مثل من نباشی رنجور...نه! هرگز نخواهی بود...

توئي كه معصومانه سكوت ميكنی و اجازه می دهی سر بر شانه های شكننده ات بگذارم ...و تو مانند هيچكس ديگری منتظر كلام نمانی و تنها آغوشت را برايم خانه ای کنی امن تر از هر آنچه يافتنی نيست...

پسرک آسمانیم

خسته ام...به اندازه تمام طول لالایی های شبانه مان...
تو فقط دستم را بگیر...من قول زمین نخوردن خواهم داد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

fatemehh
31 تیر 91 6:24
روان و سرزنده باشید چون آب دوست عزیزم


فدای اون زلالی روحت بشم مهناز جون.سبز باشی
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
31 تیر 91 11:45
سلام علی جوووووووووووووووون.خوبی آقای کوچک.هزار ماشالله مردی شدی واسه خودت.


سلام خاله جون به به ببین کی اومده. ماخوبیم شمارو که دیدیم خوبتر شدیم
مامان نیایش
1 مرداد 91 17:54
عالی بود مثل همیشه
زیبا و حس کردنی با تمام وجود
امید که علی مان حس مادرانه مقدست را قدردان باشد
زنده باشی و شادهمیشه کنار بهانه ی قشنگ زندگی اتدلتنگت بودم طاعاتت قبول التماس دعای مخصوص عزیز مهربانم


عالی شمایی عزیزم .با این تقدس نگاه شاعرانه ت. دل پات به خدا نزدیکتره عزیزم التماس دعا دارم از وجود نازنینت
مامی امیرحسین
2 مرداد 91 10:16
پوران عزیزم سلام.چقدر دلتنگ دست نوشته های نابت بودم.انگار من که رفتم تو هم رفتی...چرا اینقدر دلتنگی بهترینم؟وقتی رفتم مشهد و زهره و نیایش رو دیدم شوق اومدن به شیراز و بغل کردن تو و علی نازنینم بیشتر در وجودم زنده شد.
روزای دلتنگ زندگی همیشه میگذرند و روزای خوش جاشنو میگیرن گرچه من معتقدم همون لحظه هایی که فکر میکنی دلت تنگه و غم داری اگه به داشتههات فکر کنی و به اینکه چند تا آدم تو دنیا هستن که حسرت جای توبدون رو میخورن خیلی زود غم از دلت پر میکشه....خیلی زود...


فدای تو فاطمه عزیزم منم اندازه دنیا دلتنگت بودم .فاطمه مطمئنا که یه روزی میبینمت تو و امیر خوردنیت رو می بینم و چه شیرین لحظه ایه اون لحظه دیدار . ممنون از حرفای قشنگت
مامی امیرحسین
2 مرداد 91 10:17
بیا و از پیشرفتای علی کوچولو برامون بگو.از چهار دست و پا کردنش از دندوناش از لبخنداش...


فاطمه خواهم آمد... خواهم گفت
مامان حسني
2 مرداد 91 13:32
چه عكساي خوشگلي خصوصا عاشق عكس سوم هستم با اون خنده ازته دلش هميشه بخند وخوش باش علي اقاي گلم
هواي مامان جون را هم داشته باش اينروزا دلش گرفته يه بوس ابداراساسي ازمامانت بكن همه چي يادش بره
اين سهم من


خوشگلی از نگاه و چشماته عزیزم. اینم سهم من از بوشیدن شما و حسنا خانومت
مادر کوثر
8 مرداد 91 1:50
بازم یه پست زیبا و خوندنی و جذاب




ممنونم زیبای زیبا اندیش زیبا بین من
رعنا،23ساله
10 آذر 92 11:20
زیبا نقش بستید درودل های مادرانه را...