تو که ماه بلند آسمونی...
سلام پسرک
علی هميشه ماندگارم! بارها برايت نوشتم و خط زدم و باز از نو آغاز كردم از برای تو گفتن را...
نبودم و نگفتم برايت...ميدانم بسيار طولاني بود غيبت های ناخواسته ام...گفته هايي كه از تو دريغ كردم...
میدانم علی !
میدانم مدت هاست چیزی برایت ننوشته ام...برایت نگفته ام از زندگی...از باری که باید به دوش بکشی و ایست گاه هایی که باید توقف کنی...
آخر میدانی درد چیست!؟ درد اینست که ابتدا خود باید زندگی کنم و تجربه در کوله ام جای دهم...باید ببینم و بشنوم و بعد بنشینم تحلیل و سبک-سنگین کنم برای بخشیدن به تو...این بدان معنی نیست که برایت خط مشی میکشم...نه پسرک! تو هم باید قدم به قدم این راه را زیر پاهایت عبور دهی...تمام کوچه ها و خیابان هایی که من طی کردم طی کنی...تو هم باید به مردم نگاه کنی...به صورت شان لبخند بزنی و حتی اگر با بد اخمی جواب لبخندت را دادند خم به ابرو نیاوری...! چرا که تو باید خود باشی...
و دائم در حرکت باشی چون رود... دنباله دار و بی وقفه اما هدفمند
( عکسها مربوط به ١٥ تیر-گردش یک روز دیرین... خوب و شیرین- یاسوج-تنگ مهریان)
بیتابم پسرم!
احساس گم شدن میکنم...زن بودن بد دردیست پسرم ! نه به خاطر قانون های نیمه کاره اش...نه به خاطر لچک روی سرش...زن بودن بد دردیست وقتی میفهمی همیشه باید بیدار باشی و هشیار...برای پدرت , برادرت , همسرت , پسرت و در نهایت تمام مردم دنیا!
علی ،بهانه دوست داشتنی ام برای زندگی! خوشحالم که این دلشوره ی طبیعی و همیشگی با تو نخواهد بود...نگرانی های زنانه را روزی هرگز نخواهی چشید...و لی من هرروز تمام این زنانگی ها را زندگی خواهم کرد...و زیباست! در عین تمام سختی ها و تلخی هایش زیباست این دلهره ها...چرا که میدانی زنده ای...قلب داری و روحی که زخم میخورد تا زنده بودنش را به رخت بکشد!
ببخش که پراکنده گفتم برایت...بگذار به حساب آشفتگی های درونم مامان جان...!
میدانی علی
در زندگي چيزهايي هست كه تنها بايد "زندگي" كنی تا به درك درستی از آنها برسي...!نميدانم این چرخ گردون مي خواهد برای تو چطور و از كدام سو چرخ های خود را به رقص درآورد...
اما من این روزها بیشتر از همیشه دلم دستان کوچکت را می خواهد...که انگشتان هم را فشار دهیم و بی هوا قدم برداریم...
می خواهم برایت از دنیایی که خواهی شناخت بنویسم و با پستی و بلندیهایش آشنایت کنم...چه آنگاه که جانپناهت تنها تخته سنگی باشد سوار بر موج
و چه آنگاه که بر شانه های مهربانترین پدربزرگ دنیا تکیه کنی
شاید تو هم روزی وا ماندی در خود در برهه ای از زمان ...و خواهی فهمید که چه تصمیم های بزرگی باید بگیری! و آن روز من چه دارم برای آرامشت...؟ هیچ! کاش تو مثل من نباشی رنجور...نه! هرگز نخواهی بود...
توئي كه معصومانه سكوت ميكنی و اجازه می دهی سر بر شانه های شكننده ات بگذارم ...و تو مانند هيچكس ديگری منتظر كلام نمانی و تنها آغوشت را برايم خانه ای کنی امن تر از هر آنچه يافتنی نيست...
پسرک آسمانیم
خسته ام...به اندازه تمام طول لالایی های شبانه مان...
تو فقط دستم را بگیر...من قول زمین نخوردن خواهم داد...