مهراوه ی من پائیز...
سلام رنگ قشنگ زندگیم
آمده ام کنار پنجره تا به استقبال فصلی مهیا شوم که روزهای بسیاری بهانه اش را گرفته ام. پرده ها را کنار زده ام تا چشمهایم مراقب برگها باشد. تا رنگهایشان برق چشمهایم رابدذدد این شاهکار خدا بر بوم زمین.... قرمز و زرد و نارنجی و بنفش.... امروز هوا خنک تر است و چند برگ نیمه خشک افتاده توی باغچه کوچک خانه پدری .روی میزم دفتری گشوده ام به انتظارش .
(عکس ٢٤/شهریور/٩١-قلات- ویلا-عشقبازی گل و آفتاب در قاب پنجره)
و سلام بر تو فصل زیبای عشق
کجا پنهان شده بودی دختر زیبای آفتاب!!! هیچ می دانی کنار یک کمد دیواری ، چتری منتظر است تا در باران گشوده شود و کفشی که خیس شود درون سنگفرشهای آب گرفته ...
مهراوه ی من!!!
دلم می خواهد باردیگر مثل گذشته ها آغازسال نو را با توسفر کنم "حرکت بسوی نور " ...بوی تو را بخوبی حس می کنم و "شادی و سرور" کودکانه ای که همیشه در من جاری بود ... گرچه هنوز به معنای واقعی به دیارم پا نگذاشته ای اماخیلی نمانده است تا روزهای کوتاه و شبهای بلندت ، تا صبح های خیابان های خلوت و خنکت، تا برگ های خشکیده پای درخت ها، تا نیمکت چوبی توی پارک ، تا فنجان های خالی چای، تا بادهای تند عصرگاهی، تا سردی دست های پناه گرفته در جیب همقدمی همراهی ، تا شال گردن های بلند رنگارنگ، تا باران های گاه و بیگاه و تا پائیزی که همیشه آن همه عاشقش بودم و حالا هم. چیزی نمانده تا روزهایی که خش خش برگها سر ذوق بیاوردم و غروب های خاطره انگیزش. اصلا هیچ چیز در دنیا نیست که به این اندازه مرا سر ذوق بیاورد،و خاطرات غبار گرفته ام را به یادم بیاورد. ، هنوزهم دوستت دارم با اینکه اینبار آمدنت خبر جدایی از روح تازه ی زندگیم را برایم به ارمغان می اورد و نگرانی های رنگ رنگ مادرانه ام را که بهای داشتن این حجم کوچک زیبایی در خانه ام است . اما تو اینروزها از دلم چه میدانی پائیز دوست داشتنی ام !!!در آستانه ی آمدنت نشسته ام اینجا و آبستن تمام غم های بی پایان زندگی و روزگارم هستم که گهگاهی به سراغم می آیند و رهایم نمی کنند می خواهم این عقده ها را در حضور مبهم این روزهایت برای پسرک شیرینتر از عسلم بازکنم که فارغ شوم...
سلام رنگ قشنگ زندگیم
آمده ام کنار پنجره تا به استقبال فصلی مهیا شوم که روزهای بسیاری بهانه اش را گرفته ام. پرده ها را کنار زده ام تا چشمهایم مراقب برگها باشد. تا رنگهایشان برق چشمهایم رابدذدد این شاهکار خدا بر بوم زمین.... قرمز و زرد و نارنجی و بنفش.... امروز هوا خنک تر است و چند برگ نیمه خشک افتاده توی باغچه کوچک خانه پدری .روی میزم دفتری گشوده ام به انتظارش .
(عکس ٢٤/شهریور/٩١-قلات- ویلا-عشقبازی گل و آفتاب در قاب پنجره)
و سلام بر تو فصل زیبای عشق
کجا پنهان شده بودی دختر زیبای آفتاب!!! هیچ می دانی کنار یک کمد دیواری ، چتری منتظر است تا در باران گشوده شود و کفشی که خیس شود درون سنگفرشهای آب گرفته ...
مهراوه ی من!!!
دلم می خواهد باردیگر مثل گذشته ها آغازسال نو را با توسفر کنم "حرکت بسوی نور" ...بوی تو را بخوبی حس می کنم و "شادی و سرور" کودکانه ای که همیشه در من جاری بود ... گرچه هنوز به معنای واقعی به دیارم پا نگذاشته ای اماخیلی نمانده است تا روزهای کوتاه و شبهای بلندت ، تا صبح های خیابان های خلوت و خنکت، تا برگ های خشکیده پای درخت ها، تا نیمکت چوبی توی پارک ، تا فنجان های خالی چای، تا بادهای تند عصرگاهی، تا سردی دست های پناه گرفته در جیب همقدمی همراهی ، تا شال گردن های بلند رنگارنگ، تا باران های گاه و بیگاه و تا پائیزی که همیشه آن همه عاشقش بودم و حالا هم. چیزی نمانده تا روزهایی که خش خش برگها سر ذوق بیاوردم و غروب های خاطره انگیزش. اصلا هیچ چیز در دنیا نیست که به این اندازه مرا سر ذوق بیاورد،و خاطرات غبار گرفته ام را به یادم بیاورد. ، هنوزهم دوستت دارم با اینکه اینبار آمدنت خبر جدایی از روح تازه ی زندگیم را برایم به ارمغان می اورد و نگرانی های رنگ رنگ مادرانه ام را که بهای داشتن این حجم کوچک زیبایی در خانه ام است . اما تو اینروزها از دلم چه میدانی پائیز دوست داشتنی ام !!!در آستانه ی آمدنت نشسته ام اینجا و آبستن تمام غم های بی پایان زندگی و روزگارم هستم که گهگاهی به سراغم می آیند و رهایم نمی کنند می خواهم این عقده ها را در حضور مبهم این روزهایت برای پسرک شیرینتر از عسلم بازکنم که فارغ شوم...
..............................................................................................................
پسرم علی ، خوش آهنگ زندگیم
من اصولا آدم سـ یـ ا سـ ی نیستم. با حـ کومـ ت و نـ ظـ ا م و دین و مذهب و جهان بینی های مختلف آدم ها هم مشکلی ندارم،با اینکه از خانواده ای مذهبی و انقلابی پا گرفته ام و مفتخرم به این اصل اما از بعد از آخرین انتصابات هم شکر خدا با تی وی خودم را سرگرم نکرده ام، گرچه گاهی وقتها به اجبار از اخبارچیزهایی می شنوم و می بینم که هر چقدر هم خودم را به نشنیدن و ندیدن بزنم فایده نمی کند و تا حداقل ساعت ها تاثیر بدش می ماند. مثلا یکیش همین چندشب پیش که اخبار اعلام کرد آموزش و پرورش بخشنامه جدید داده که "ورود لوازم التحرير غيرايرانی و غيراسلامی به مدارس از مهر ۹۱ ممنوع است " بعد من هر چقدر فکر کردم متوجه نشدم که لوازم التحریر هم مگر اسلامی و غیر اسلامی دارد. تا جایی که عقل نصفه و نیمه من قد می دهد و تجربه ی چند ساله ام در تدریس و رابطه ی نزدیکم با شاگردانم در این سالها به من می گوید ، دفتر کتابهای فانتزی و عکس دار بیشتر دلخواه دوره دبستان و نهایتا راهنمایی است و بعد از آن انتخاب دانش آموزان برای لوازم التحریر کاملا برعکس می شود و میل به سادگی پیدا می کند، دفترهای فانتزی هم دخترانه هایش مثلا از این دختر مو طلایی ها با چشم های درشت آبی است و پسرانه هاش هم که اسپایدر من و بن تن و غیره. بگذریم که نه ما ها شهروندهای قانون مندی هستیم و نه مجریان قانون آنقدر ها با مسئولیت و با وجدان کاری هستند که بخشنامه ها و دستورالعمل ها را واو به واو رعایت کنند که اگر چنین بود درخیلی از موارد مهم تر اوضاع همگی مان بهتر بود، اما نکته جالب توجه این بخشنامه برای من این بود که یعنی آیا تمام مسائل و مشکلات جامعه _ اصلا ولش کن جامعه را _ آیا تمام مسائل و مشکلات آموزش و پرورش حل شده و فقط مانده ریخت و قیافه دفترها؟ آیا چیز مهم تری در این مقوله وجود ندارد که جای بحث داشته باشد، آیا مسئله معلمان و دانش آموزان کیف و دفتر و جامدادی است؟ اگر چنین باشد که جای بسی خوش بختی است، اصلا من دست وزیر آموزش و پرورش را می بوسم که تا این حد به فکر آموزش سمعی و بصری دانش آموزانی است که خواهر و برادرهای کوچکتر و بعضا فرزندان ما هستند، که هنوز هم که هنوز است توی صفحه اول کتابهای دبستان چشم امید پیرفرزانه ی خفته در خاک به همان دبستانی هاست، دبستانی هایی که به اقتضای سن، عاشق رنگ و شادی هستند، که دلشان جامدادی ها و کیف های نقش دار کودکانه می خواهد، دفترهای عکس دار برجسته می خواهد، گیریم که دیگر مثل ما و نسل های گذشته از یک ماه قبل از شروع مدرسه شوق خط کشی قرمز رنگ با فاصله یک سانتی دقیق دفترشان را هم نداشته باشند.
یادم می آید دبستان که می رفتم یک مغازه لوازم التحریر بود سر راهم که هر روز وقتی از مدرسه بر می گشتم، می رفتم پشت ویترینش و برای یک جامدادی عروسکی که دلم را برده بود نقشه می کشیدم، هر روزمثل کوزت می رفتم ببینم که آیا هنوز هست یا نه؟ دلم می خواست یک روزی بخرمش، اما هیچوقت حریف مادرم نشدم، به جایش مادرم با تیکه پارچه ها یک جامدادی خانگی برایم دوخته بود که هم رنگ های شاد داشت و هم نرم و انعطاف پذیر بود و جای زیادی توی کیفم نمی گرفت، مدتی طول کشید تا به جامدادی دست دوز مادرم عادت کنم اما هیچوقت فکر آن جامدادی پشت ویترین رهایم نمی کرد تا وقتی که آن قدر بزرگ شدم که فهمیدم رنگ و لعاب لوازم التحریر خیلی مهم نیست، اما این را هم می دانم / می دانستم که این چیزها می تواند انگیزه باشد برای درس خواندن و علاقه به مدرسه و یادگیری. با خودم فکر می کنم من چه خوش بخت بودم که وقتی مدرسه می رفتم کسی نبود که لوازم التحریرم را به جرم غیر اسلامی بودن(البته که من نمی خواهم بحث استفاده ابزاری از دین مقدسمان را اینجا مطرح کنم) تحریم کند، که کلی برچسب های کارتونی داشتم و دفتر و کتاب هایم را با همان دخترهای موطلایی و چشم آبی خفه می کردم.
می دانی پسرم، اصلا من مرده، تو زنده، این بخشنامه هیییییچوقت توی مدارس اجرا نمی شود، یعنی نمی تواند که اجرا شود، ما ها همه مان زیرآبی رفتن را خوب بلدیم به خصوص اگر با یک قانون تخیلی مواجه باشیم، اما به قدری این اخبار شوکه ام کرد و حالم را گرفت که نتوانستم تاب بیاورم، می دانی از یک جایی به بعد آدم از تاسف و تاثر دیگر نمی تواند گریه کند حتی و دلش می خواهد هی بلند بلند بخندد به مغز فندقی مردمانی که جز به حاشیه نمی اندیشند و حرف هایی می زنند که آدم می ماند از ...
بگذرد این روزگار ِتلخ تر از زهر، بار دگر روزگار ِچون شکر آید...
اصلا بیا دوباره حرفهای خوب خوب بزنیم آن هم از جنس پائیزی اینبار اما از زبان "بدیع" :
خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند (علیرضا بدیع)
یکشنبه ٢/مهــــــــر/٩١ ساعت ٠٠.٤٧ بامداد