خوشه چین
بچه كه بودم گاهی بیشمار كار انجام می دادم تا از وظیفه خاصی معاف گردم....وظیفه ای كه چه بسا روزهای قبل آن، عادی بود. گمان می كردم بزرگتر كه شدم بهتر می شود اما در دهه چهارم زندگیم چنانچه 10 روز پیاپی هم در منزل باشم بدون شك اتو كردن در ساعات پایانی روز دهم و با احتمال بالاتر در ساعات ابتدایی روز یازدهم انجام خواهد شد.
حكایت نوشتن و ننوشتن این روزها ماهها و فصلها نیز حكایت همان كودكی است كه به نخ در رفته لباسش نیز توجه می كند بلكه فقط لحظاتی مشق شب را به تعویق بیندازد. هزار دلیل منطقی خواهم آورد برای این همه سستی...هزار دلیل منطقی با بی منطقی هر چه تمامتر....اما هیچ نیست به جز سكونی كه شاید درونیست...و انكه از دور نظاره گر است آن را نخواهد دید....اما هر چه هست بوده و برقرار است....
نازنینم..می دانم چندین ماه است كه جاودان نكردم روزهای با تو بودن را....اما باكی نیست چرا كه با همیم و بیش از پیش از بودن در كنار هم مملو از شادی هستیم....بهار گذشت، تابستان هم و پاییز راهم با هم مرور کردیم... به استقبال شب چله رفتیم....و با روی گشاده درب را بر روی ننه سرما بازکردیم.
دردانه خوش صحبتم....گذر زمان باز هم به من آموخت كه باید صبور باشم....بیاموزم كه چالشها می رود و جایش را به تعاملی عقلانی خواهد سپرد و این چرخه باز تكرار می شود....این روزها با هم گفتگوهای شیرین می كنیم...رابطه ای داریم دوستانه و جدای از مادر فرزندی...
و باز می دانی كه چندین ماه است بسان جیرجیركی شاد همه جا همه وقت و به تنهایی آواز می خوانی و برای اشباح روی در و دیوار سخنرانی می کنی به چه شیرینی!
پسرک مو خرمایی ام، آیا فراموش كرده ام این همه توقع از پسرك 16 ماهه ، تنها از زیاده خواهی من بر می آید؟منصف نخواهم بود اگر اعتراف نکنم ...به قربان كلام شیرینت آنگاه كه می گویی "مامان"...روحم تازه می شود و همه ی دردهای عالم فراموشم... به فدای چشمانت آنگاه كه ریزشان می كنی و با خنده می گویی "اَه ه ه "....فقط بودنت می تواند دلیل محكمی باشد بر این شادی خوشه چین وار!!!!!
پسرم، كاستی های دیگر انسانها را بپذیر و با آنها از سر دوستی برخیز....من و پدرت رانیز در زمره دیگر انسانها قرار بده.
(15 آذر-پشت پنجره، میعادگاه پسرکم وقتی دالی موشه بازی می کند)
پی نوشت١:یادم باشد که نزدیک به 16 ماه از آن عصرگاه زیبا می گذرد....یادم باشد که پسرکم 16 ماه پیش آمد....نه از گریه و بیداد او خبری بود نه از فریاد و فغان من...گویی برای صلحی جاودانه آمده باشد....و بهترین خاطره سالهای زندگیم را رقم زد نازنینم...جعد موهایش همچنان بوی بهشت می دهد، نفسش زندگی ست....