نگران قدمهایت مباش!
با تواَم ای شور، ای دلشوره ی شیرین!
انگار همین دیروز بود داشتم با هات درد دل می کردم و با خودم می گفتم پسرم حالاکه با سرعت نیم کیلومتر در ساعت چار دست و پا میری و وسطش برمیگردی میشینی،حالا که دست به هر چیزی میگیری و بلند میشی و بعد خودت میای پایین میشینی، از پله ها بالا و پائین میری ... و دیگه درست و حسابی پله ی نشستن و برخاستن رو رد کردی، حالا میگم علی فقط بیکمک روی پا کوچولوهای خودش بایسته! علی فقط یک قدم بی کمک راه بره! ... کی میشه علی بدوه؟!! ...کی میشه فقط به حرفهام یهطوری که خودم هم بفهمم جواب بده!!! و کلمههایی که میگیم بگو رو واقعاً تکرار کنه ... علی فقط ........... میبینی گلم چه توقعها که ازت نداشتیم! خب اینجوریه دیگه مامان! آدم تا بوده به سهمش از حالا راضی نبوده! تو هم دیر یا زود از پس همه ی آرزوهای ما برمیای!
(راستی این سرعت نیم کیلومتر در ساعت رو نشستم واقعا حساب کردمها! بالاخره این ریاضی باید به یه دردی میخورد؟!)
هیچ وقت فراموشم نمیشه 29 شهریور91 روزی که برای چند ثانیه دست کوچولوها رو ول دادی و تمرین تنها ایستادن کردی ...
آیا میشه که از یادم بره ٤ مهر 91 را ؟!هرگز هرگز هرگز! توی پارک شقایق نشسته بودیم من و تو ،مامان جون و خاله سلیمه و اسماء جون .بابایی زنگ زده بود و تو به هوای گوشی موبایل(عشق اول و آخرت) به امید گرفتنش از دست من ، با احتیاط دستت رو ول کردی تا برای چند دقیقه بیتکیهگاه روی پا کوچولوهای خودت بایستی عزیزکم و دو قدم به طرف من بیای ،خودت رو بندازی توی آغوشم و من دوباره مست بشم از می ناب مادری و صدای جیغ من و اطرافیان که بی توجه به مکان، به هوا برخاست. تو هرگز این احساسم رو درک نخواهی کرد پسرک. این حس منو فقط یه مادر می تونه درک کنه.حتی خودِ من تا قبل از بچه دارشدن تقریبا حس هیچ مادری رو درک نمی کردم. اینقدر هیجانزده بودم که همون شب توی همه ی دل مشغولیهای اونروزهام مثل هر مامانِ ندید بدیدِ دیگه، دوست داشتم اون لحظه ی ناب رو ثبت کنم.جاودانه کنم اون لحظه های خوشبختی رو .اون گام کوچک برداشته شده به سوی آغوش مادرت رو در آستانه ی سیزدهمین ماهگردِ حضورت در جهانِ هستی...
و باز همین چند وقت پیش بود که با خودم می گفتم گلِ من! حالا که ماهها از ایستادن بدون کمک اشیا می گذره و به كمك دیوار یا لبه میز یا مبل ماهرانه به اطراف حرکت کنی .حالا که در کسری از ثانیه از مبل بالا میری و درست میشینی روی اوپن تا زهره من رو آب کنی (از اواخر سیزده ماهگی) و بعدش هم فاتحانه برای خودت دست می زنی ، هر زمان که دوست داشتی می تونی که به معنای واقعی کلمه "راه بری" ... و هر لحظه منتظر بودم و همه ی ایستادنها و در پی ِش، افتان و خیزانهات رو به جان خریدار!
پسرم هربار كه می بینم قدم دیگری در راه استقلال برداشته ای هُرمی از نگرانی و افتخار و غم و شادی بر وجودم جاری می شه . انگار درد تولد تو هرگز پایانی نخواهد داشت. این حس نامتناهی مادر بودن! انگار قراره تا ابد وجودم برای هر پیشرفت كوچكت در زندگی منقبض و نگرا ن بشه...
و بالاخره پسردوست داشتنی من ، در یک سال و3 ماه و 28 روزگی ، اولین قدمهاش رو بی وقفه برداشت ومسیری به طول تقریبا 5 متر رو یک نفس پیمود و اینبار صدای انفجار بمب شادی و هیجان اهالی خونه باباجون بود که در و دیوار خونه رو لرزوند به تمامی . و این بود داستان به قول نیل آرمسترانگ "یك گام كوچك برای یك انسان، و یك جهش عظیم برای بشریت".
(یلدای 91- خونه خاله سمیه)
معجزه ی كوچك من!
پیش... پیشتر برو و هرگز نگران قدمهایت مباش و یادت بماند "اگر راه های این زمین نگذارند کنارت باشم، حتما پشت سرت خواهم بود ".
پسرم، كوچولوی نازپروردِ مادر!
جهانی فرا روی تو گسترده است و منتظر قدمهای کوچکت تا فتحش کنی. سفرهای پربار و متعددی را در طول زندگی طولانی ات برایت آرزومندم تا دنیا را بشناسی و دنیا هم تو را بشناسد.شاهزاده ی من بعضی چیزها هستند كه در قلب و روحمان به ودیعه نهاده شده اند. استعدادهامان را می گویم عزیز دلم! مبادا كه قدرت، ثروت یا شهرت تو را بر آن دارد كه از آنچه كه برای آن ساخته شده ای رو بر گردانی كه تو در قبال خودت و وجودت و داشته هایت مسئولی. بماند كه همین توانایی هم در واقع ابزار كارآمدی می تواند باشد و می شود كه تو را به جایگاهی كه لیاقتش را داری برساند. من و پدرت با تو هستیم و كوچكترین كاری كه از دستمان ساخته است این است كه آرزوهایمان را به گردن تو نیاویزم و اجازه دهیم خودت قالب گیری كنی حضورت را در جهانِ هستی...
سربلند باشی پسرم!
مادرت
5 دی ماه 1391 ساعت 01:11 بامداد