تولد
و بالاخره... در یک روز گرم اما ابری تابستون، یه جائی در همین نزدیکی ها ، تو یه بیمارستان سبز و ساکت، یه هیئت همراه من و مامانمو تا پشت در اتاق عمل همراهی کردن و نفسها ی منتظران که پشت درهای بسته تو سینه ها حبس شده بود و تالا پ و تولوپ قلبها بود که پشت در صداش میومد ... و من 6 ساعت بعد یعنی ساعت 6 بعد از ظهر روز 6/ 6/ 1390 در روزی که قرار نبود به دنیا بیام ،اومدم... چند دقیقه ای منو تو آکواریم گذاشتن و اینجا بود که من اولین جیغ زندگیم رو کشیدم... و دومین جیغ بنفش زندگیمو وقتیکه چشمم برای اولین بار به مامانم افتاد... فردای اونروز لباسای جینگول...
نویسنده :
به قلم مامانــــــــی
7:18