هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید...
سلام قبله گاهِ ایمانم!
خیلی وقته که از شیرینکاریات برات ننوشتم چیزی نزدیک به ٤ ماه .مدتها بود که نبودم. حضور فیزیکی داشتم البته. ولی انگار هوش و حواسم جای دیگه ای بود. خب می دونی پسرم! ذهن و روحم بیش از اون که باید درگیر و معطوف چالش های زندگی شده بود. و حالا که عاقبت کمی آرامش خاطر به سراغم اومد، نوشتن هم اومد ! این که در زمان حال حضور نداشتم بد نشد من خسته بودم و نیاز به کمی استراحت داشتم . برای من که هم مادرم و هم همسر اون هم زنی دور از همسر و هزار وظیفه ریز و درشت دیگه که دارم، روزانه نوشتن یعنی یه برنامه ریزی بسیار سخت و سفت. یعنی مایه گذاشتن از زمان های خواب و خوراک. از زمانی که متعلق به کسی نباشه که نیش وجدانم رو برای هر دقیقه ش حس کنم.ولی در تمام این مدت احساس عجیبی داشتم پسرم .ننوشتن از تو همینقدر برام سخت بود که نوشتن ازتو پسرم. اما دلم خواست که بعد از این چهارماه استهلاک،یه حس خوبی رو دوباره تجربه کنم احساس آسودگی از زمین گذاشتن یه بار بزرگ بر دوش، شادی از پایان یه کاربزرگ و نفس گیر ، و رویارویی با همه اونچه که این مدت جزء اولویت هام نبوده و حالا دیگه هست و باید باشه . درست فهمیدی عزیزکم ،منظورم همون حس قشنگیه که همیشه بعد از نوشتن خاطرات مشرتکمون بهم دست میداد . در همین راستا چند روزیه که دارم عکساتو دسته بندی می کنم تا به امید خدا در اولین فرصت بتونم بذارم از عکسای سفرگرفته تا جشن تولدت تا عکسای این چند ماه اخیرت .تااینکه رسیدم به این عکسا که مربوط میشه به ٨ مهر و با دیدن دوباره ش حالی شدم به حالی ...
سلام قبله گاهِ ایمانم!
خیلی وقته که از شیرینکاریات برات ننوشتم چیزی نزدیک به ٤ ماه .مدتها بود که نبودم. حضور فیزیکی داشتم البته. ولی انگار هوش و حواسم جای دیگه ای بود. خب می دونی پسرم! ذهن و روحم بیش از اون که باید درگیر و معطوف چالش های زندگی شده بود. و حالا که عاقبت کمی آرامش خاطر به سراغم اومد، نوشتن هم اومد ! این که در زمان حال حضور نداشتم بد نشد من خسته بودم و نیاز به کمی استراحت داشتم . برای من که هم مادرم و هم همسر اون هم زنی دور از همسر و هزار وظیفه ریز و درشت دیگه که دارم، روزانه نوشتن یعنی یه برنامه ریزی بسیار سخت و سفت. یعنی مایه گذاشتن از زمان های خواب و خوراک. از زمانی که متعلق به کسی نباشه که نیش وجدانم رو برای هر دقیقه ش حس کنم.ولی در تمام این مدت احساس عجیبی داشتم پسرم .ننوشتن از تو همینقدر برام سخت بود که نوشتن ازتو پسرم. اما دلم خواست که بعد از این چهارماه استهلاک،یه حس خوبی رو دوباره تجربه کنم احساس آسودگی از زمین گذاشتن یه بار بزرگ بر دوش، شادی از پایان یه کاربزرگ و نفس گیر ، و رویارویی با همه اونچه که این مدت جزء اولویت هام نبوده و حالا دیگه هست و باید باشه . درست فهمیدی عزیزکم ،منظورم همون حس قشنگیه که همیشه بعد از نوشتن خاطرات مشرتکمون بهم دست میداد . در همین راستا چند روزیه که دارم عکساتو دسته بندی می کنم تا به امید خدا در اولین فرصت بتونم بذارم از عکسای سفرگرفته تا جشن تولدت تا عکسای این چند ماه اخیرت .تااینکه رسیدم به این عکسا که مربوط میشه به ٨ مهر و با دیدن دوباره ش حالی شدم به حالی ...
..........................................................................
خداجونم ! از همیشه عاشقترت میشم وقنی می بینم که لطیفترین و زیباترین موجودی که به تمام عمرم دیدم و خواهم دید، داره تند تند بزرگ میشه. هرچندصادقانه پیشت اعتراف می کنم گاهی وقتا صبر و طاقت من برای خوشحال نگه داشتنش بیشتر و بیشتر کم میآد.
ملوسکم
مدتهاست که با دقت به آدمها و اتفاقات دورو برت نگاه می کنی و هر رفتاری رو که بنظرت جالب تر میاد توی خلوت خودت هی تکرار می کنی انقدر که ملکه ی ذهن قشنگت بشه . یکیش همین نماز خوندت(از اواخر یازده ماهگی) که همراه میشه با صداهای خوشمزه ای که با خودت زمزمه می کنی یه چیزی تو مایه های "لاولاولاو". وقتی که این اصوات رو تکرار می کنی اینقدر خوردنی می شی که تمام اذیت هات رو فراموش می کنم .خیلی وقته که توی خونه مون و خونه باباجون همه ی نمازها بدون مهر خونده میشه . تو در هرگوشه از خونه که باشی خودت رو می رسونی انگار مامور شده باشی که در یک چشم به هم زدن بیای و مهر رو از زمین برداری.
من عادت به بوسیدن مهر ندارم ولی این حرکت رو نرم و آهسته از مامان جون یاد گرفتی
کافیه از گوشه کنارا فرقی نمی کنه از تلویزیون یا از زبون افراد خانواده کلمه ی "الله" رو بشنوی اونوقته که دستهای کوچولوت با یه حرکتِ تند به سمت گوشات میره و از پشت سر فرود میاد. این عکس البته حق مطلب رو به درستی ادا نمیکنه
و بلافاصله بعد رکوع
از سجده کردنت عکس واضحی ندارم ولی واقعا تماشائیه (سعی می کنم حتما این لحظه رو شکار کنم هرچند که اینروزا به زحمت میشه چند تا عکس خوب از توی شیطون شکارم بشه. قبل تر ها خدایی کارم خیلی آسونتر بود)
و شروع به ذکر گفتن می کنی
جالب اینجاست که همه ی اینارو در کمال آرامش انجام میدی و هیچ چیزی هم نمی تونه حواست رو پرت کنه به جز گوشی موبایل که تنها چیزیه توی دنیا که تورو سست می کنه و دست و دلت رو میلرزونه در هر موقعیتی که باشی(این گوشی که سهله توی پستای بعد بیشتر توضیح میدم که پسرکم با چه مهارتی از گوشیهای تمام تاچ(البته بودن سیم کارت) استفاده می کنه طوری که دهان آدم باز می مونه)
و درآخر این عکس رو با همه اعوجاج و لرزشی که داره بخاطر حس خیلی قشنگی که توش هست و موج میزنه میذارم . این روزای کوتاه و شبهای بلند هر دومون که هی فقط پر میشیم از بهونههای جور واجور ... مثل من دست می زنی زیر چونه و میگی اوف ...
و این هم سجاده ی ترمه همراه با تسبیح چشم زخم که از سفر مشهدبه نیت وجود پاکت از
الماس شرق خریدم . امیدوارم این هدیه متبرک خلوتگاه همه ی تو و خدای تو باشه...
پسرم !
می دانم که دیریازود دنیای قشنگ کودکانه ات تغییرخواهد کرد. گمان نكنم حالا تصوری از دنیایی که در انتظارت است داشته باشی. اما چیزی كه دلم می خواهدتا همیشه برای تو بی تغییر بماند و به گمانم تو در همین لحظه بیش از من از آن شناخت و آگاهی داری خداست! آنكه انگشتانش بر روحت لغزیده و حكمتش در ازل تو را آفریده است. هنوز بویش در مشام تو و صدایش پیچیده در گوش توست.روزهاست كه تلاش می كنم برای شناختنش شتاب كنم. اما عزیزم عاقبت دانستم كه جز از راه عشق راهی را به سویش نخواهی جست ، اگر می خواهی بدانیش. در بودنش شكی نیست اما راهی را كه دیگران كوبیده اند و پیموده اند برای تو توصیه نمی كنم... این راه اعرابی است كه به تركستان می رسد! بگذار دلت تو را به سویش رهنمون شود، دوستش داشته باش و دستان توانمندش را بگیر و به هیچ مسیری جز این اعتماد نكن، مبادا كه از حقیقت دور شوی وخدای ناکرده روزی بیاید که معصومیت از دست رفته ات را به سوگ بنشینی ...با اینحال دلم می خواهد که تو حتی در انتخاب دینت احساس آزادی کنی و برای انتخاب راهی که به خدایت می رسد آزاد باشی!
و اما عشق...
این حس عجیب همان گرمایی ست که آفریدگارت هنگام روح بخشیدن به تو در دستان ملکوتی اش داشت و در قلبت به ودیعه گذاشت تا روزی همچون گل در تو بشکفد.به جز حق حیات که ما به عنوان والدینت به تودادیم ، این حس را در اولین نگاهی که به هم داشتیم همچون هدیه ای دریافت کردی، اولین دیدارمان را می گویم خاطرت هست؟ پسرم! برای تو زندگی سراسر عشقی را آرزو می کنم. عشق به همه ی آنچه که لایق دوست داشتن است: خدایت، سرزمینت، مردم جهان، دنیای اطرافت، فرزندت و همسرت، پدر و مادرت. اما مرد کوچکم! بدون آن بدان که زندگیت از نیستی هراس انگیزتر است! اجازه بده این شعار سرلوحه روحت باشد: بدون عشق هرگز!عاشق شو و هرگز نگران عشق من مباش تو فقط اشاره کن من می شکفم...
خدای آبی ام
می دانم که "تو زبان را ننگری و قال را" واین را هم خوب می دانم که " درون را بنگری و حال را" پسرم را با هر زبانی که حمد تو گوید در دستان قادرت نگهدار،نگاهت را ازاو مگیر و رهایش مکن ...
خدای من این پسرم علی ست ...! به تو می سپارمش...
٢٦ مهر ١٣٩١ -ساعت ٠٢:١٦ بامداد