یک ماهگیت مبارک پسرم
عزیز دل مامان امروز یک ماهه شدی
امروز یه ماهه که از توی دلم اومدی توی بغلم مامانی
فرشته کوچولوی مامان
هرروز که میگذره بیشتر و بیشتر عاشقت میشم و خودتو بیشتر تو قلبم جا میکنی
تو این یه ماهه پیشرفت زیاد داشتی و کلی ستاره و نشان لیاقت گرفتی
خیلی شیطون و بازیگوش شدی ورجو وورجه هاتم زیادتر شده مخصوصا موقع شیر خوردن که شوخ طبعیتم گل میکنه و حسابی مامان و میذاری سر کار... میتونی گردنتو واسه چند لحظه بالا نگه داری و یه چند درجه بچرخونی ، لبخندای معنی دار می زنی و دل مامانیتو میبری .دست و پاهاتوکه دیگه نگو چند روزیه که کشفشون کردی و هی باهاشون عرض اندام می کنی ، دستای کوچولوتو سمت عروسکات می بری گاهی هم بهشون حمله می کنی یه صداهای عجیب و غریبی هم از خودت در می آری که مامان هنوزموفق به ترجمه شون نشده.
و اما... واما مهمترین اخبار روز
به اطلاع پسر گلم میرسونم که شما در یکماهگی ٤٢٠٠ گرم بودی که نسبت به زمان تولد ١٤٠٠ گرم وزن اضافه کردی قدتم از ٤٨ به ٥٦ سانت رسیده دور سر مبارک هم از٣٥ به ٣٩ سانت ارتقا پیدا کرده می دونی اینا چه معنی می ده یعنی اینکه همه چیز عالیه یعنی اینکه شما پسرخیلی خوبی بودی شیرت رو حسابی خوردی خوابتم حسابی رفتی نوش جونت پسرم ...و البته مامان بیچارت هم همچنان بادبادک مونده اگه شما همینطور ادامه بدی مامان هم بر میگرده به دوران مانکنی پس نیازمند یاری سبزت هستم قند عسلم...
و حالا باقیه ماجرا به روایت تصویر
یه روزی یه چیزعجیب غریب آوردن و گفتن قراره ازین به بعد اوقات فراغتت رو اینجا بگذرونی
هرچی فکر کردم نفهمیدم چی بود فقط اینو فهمیدم که همشون بهم لبخند میزدن و خوشامد می گفتن...
تا اینجا من فقط دست رو دست گذاشتم و همه چیو سپردم دست مامانی و منتظر موندم
تا چشمو باز کردم دیدم بــــــــــــــــــــــــــــله اومدم وسط گود
اولش یکم ترسیدم خوب هول برم داشت
التماس کردم که بغلم کنین...
خواهش کردم ...
ولی ظاهرا بی فایده بود کلافه شدم...
بالاخره تسلیم شدم و تصمیم گرفتم باهاشون دوست بشم...
ولی دلم شیکست
زیادم بد نبودها...
هیجان زده شده بودم و برام سوال پیش اومد که اینا دیگه چین !!!!
اولش خوووب بررسی شون کردم ...
گاهی به چپ...
گاهی هم به راست...
وقتاییم تعجب می کردم!!
زیر چشمی یکیشونو نشون کردم مامانم بعدنا بهم میگه آقا شیره بوده...
و بعد یه حرکت متهورانه به سمت آقا شیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره ه ه ه ...
وهورااااااااا....بزن اون دست قشنگه روووووووو
یدفعه چشمم افتاد به چیزی اون بالا که برق می زد مامان میگه آینه ست من که نمی دونستم
وانگار برق ازسر مامانم پرید و اومد بالا سرم
درست نفهمیدم چیکار کرد ولی یهو ازون بالا صداهای عجیبی اومد وبازم سوال
صدا نامفهوم بود فقط میشنیدم که مامانی می گفت کِی میشه که پسرمن از خنده ریسه بره و خنده هاش تو گوشم بپیچه
و حتما این حرف مامان یه ربطی به این صدا ها داشت!!!
کمکم به صداها عادت کردم و به سمت صدا رفتم صداها ریتم داشت و من و از خود بیخود می کرد
. یه نگاه به مامانم انداختم و به رسم ادب از مامانم اجازه گرفتم و بله رو هم همون موقع گرفتم ...
اولش خجالت می کشیدم...
ولی بعد کمکم روم باز شد و شروع کردم به انجام یک سری حرکات موزون...
هر از گاهی هم یه نگاه به مامانم و اطرافیان می نداختم تا عکس العمل هاشونو ببینم . لبخند رضایت رو، رولباشون می دیدم . مامانم هم هر چند دقیقه یکبار میومد و آهنگه رو کوک می کرد . انگار خودش بیشتر از من ذوق میکرد واسه همینم خندم گرفته بود
بعد همه تشویقم کردن و کلی برام کف زدن من هم کلی خجالت کشیدم...
عصر همون روز رفتم خونه بابابزرگم(بابای بابایی) و اونجا هم کلی با جغجغه م مشغول شدم
وهمونجا بودکه با کفش دوزکم هم پیمان دوستی بستم....
و در آخر هم از مامانم خواهش کردم که بعد ازین اینهمه فعالیت برای چندمین بار پوشکم رو تعویض کنه
از همتون ممنونم