علی تب کرده من
شنبه 7/8/1390ساعت ٩ صبح بعد از اینکه کلی با هم بازی کردیم و تو هم کلی برام آواز خوندی، با دایی احمد رفتیم درمانگاه برای واکسن دو ماهگی گل پسرم.
اینقدر تو بغلم محکم دست و پامی زدی که پاپوشتو کندی و من اصلا متوجه نشدم. همش نگات می کردم و چون می دونستم قراره چی پیش بیاد یه بغض گنده تو گلوم گیر کرده بود.خوشبختانه درمانگاه زیاد شلوغ نبود و خیلی زود نوبتمون شد. اول رفتیم اتاق چکاپ . قد و وزنتو اندازه گرفتن اونجا هم حسابی خودتو واسه خانوم بهیار لوس کردی خانومه کلی ازت خوشش اومده بود تو هم هی دست و پا می زدی و واسش می خندیدی کیشمیشی...
خوشبختانه نمودار رشدت رضایت بخش و نرمال بود:
وزن ٥٩٠٠ گرم، قد ٥٩.٥ سانت و دور سر هم 40.50سانت
بعد همراه دایی احمد رفتیم اتاق واکسیناسیون . اشکم اومده بود اون جلوجلوها و کافی بود یکی باهام حرف بزنه که اشکم سرازیر بشه و بالاخره اون لحظه که دوسش نداشتم رسید ...
همچنان لبخند رولبت بود که خانومه اون سرنگ لعنتی رو فرو کرد تو رونای کوچولوت که به دفعه چشات گرد شد و لباتو آویزون کردی و یه جیغ بلند از ته دلت کشیدی مامان جون که دلم غش رفت. آرزو می کردم می شد اون واکسن رو به من می زدن تا تو اینقدر درد نکشی. ولی همه اینکارا واسه سلامتیت لازم بود و به یه عمر آرامش و سالم بودن می ارزید...
واکسن ها رو تو جفت رونهای کوچولوت زدن و تا یه ذره تکونشون می دادی جیغت می رفت تا آسمون. یه ریز گریه می کردی و گریه ت بند نمیومد حالا دیگه بغض مامان هم ترکیده بود.
راهی خونه شدیم . فورا لیاساتو عوض کردم . دمای اتاق رو قبلا مامان جون مهربونت تنظیم کرده بود و کاملا مطبوع بود. طبق دستور پزشک 24 ساعت اول رو باید برات کمپرس آب سرد می ذاشتم و 24 ساعت بعد کمپرس آب گرم. مامانت بمیره الهی درد شدیدی داشتی و مرتب گریه می کردی. هر چهار ساعت یه بار باید دو برابر عدد وزنت بهت قطره استامینوفن می دادم یعنی 12 قطره. سر شب یه کم تب داشتی وساعت ده شب به بعد تبت شدیدتر شد و باید پاشویت می کردم.
خدا رو شکر تبت یه کم پایین اومد و شروع کردی به بغ بغو کردن واسه مامانی شایدم می خواستی به مامانت روحیه بدی
ولی این درد پاها نمی ذاشت بیشتر از چند دقیقه واسه مامان آواز بخونی
قربون مرواریدای قشنگت برم که تو چشمات حلقه زده فدای اون لب آویزونت
خلاصه اون شب و تا نزدیکیهای صبح نخوابیدی من هم مرتب دمای بدنت و چک می کردم که مبادا تبت بره بالا . آخر سر به پیشنهاد مامان جون تصمیم گرفتم پاهاتو ببندم که وقتی تکونشون میدی کمتر درد بکشی دردت به جونم همه دردات واسه من گل گلخونه من .
.پسرم اون شب یکی از بدترین شبهای عمرم بود . و دعا می کردم زودتر صبح بشه یه صبح قشنگ