روزی که فهمیدم تو در راهی...
آب زنید راه را...
کندوی عسلم سلام
هیچ وقت از یادم نمی رود آن دو خط جادویی قرمز. خط اول پر رنگ و خط دیگر که کم کم به وجود آمد جان گرفت...
خیلی وقت بود که منتظرت بودم. می دانستم که می آیی از آن لحظه که نازک شده بودم شفاف چون حباب که به تلنگری از هم می پاشید...از آن لحظه که شکستم در خود (شاید بعدها دلیلش را برایت بگویم بدون سانسور...)
5 سال از زندگی مشترکمان می گذشت با اینکه اطمینان داشتیم از سلامت هردومان (من و پدرت را می گویم) ولی انگار من هنوز آن زنی نبودم که خدا اورا به داشتن فرزند برگزیند.5 سال زمان زیادی نبود برای اینکه یک زندگی شکل بگیرد.اما این اواخر دلم نازک شده بود اما... و به خدا قسم از همان لحظه فهمیدم که تو داری می آیی...
از بچگی احساس مادرانه ای قوی داشتم به برادرم احمد . همیشه نگرانش بودم و به سن مدرسه که رسید به درس خواندنش حساس .چقدرمادرانگی را دوست میداشتم و این حس را مدیون عروسک پارچه ایم "مهرنوش"هستم یقین دارم اگر جنازه اش هم اینجا بود می پرستیدمش ...
"مهرنوش" معلم بودازطبقه ای متوسط.لباسهایش و خانه اش معمولی بود و خدمتکار هم نداشت و همه ی سعی اش این بود که تنها دخترش "مستوره" را سختکوش بار بیاورد... آن موقع ها فقط 8سالم بود. سه ماه تابستان را در باغ ییلاقیمان بودیم با خواهران و دختر عموهایم . همه ی عشقمان این بود که صبح صبحانه نخورده دوان دوان برویم عروسکهایمان را از خواب بیدار کنیم و شبانگاه خوابشان کنیم .چقدر زمان خوب میگذشت زیر همان درخت گردو کنار همان نهرروان که همه ی کودکی ام را میدید کو دکانه های مرا و همه ی عزیزانم را . کودکیه خاله سلیمه را هم که از همان وقتها بلند پرواز بود . عروسکش "لیلی " مهندس بودبا لباسهایی فاخر شوهری داشت پزشک و پسری لوس به اسم "دانیال" از طبقه ای مرفه با خانه ای بزرگ و ویلایی که طبقه ی آخرش رو به آسمان باز می شد با پنجر ه هایی وسیع و خدمتکارانی زیاد. خانه هایی را که همه از چوب می ساختیم. هنوز هم عاشق حال و هوای آنروزهایم عاشق شادی و تحرک کودکانه ام.شادمیشوم از سیالیت و صمیمیت سبز شناوری که در فضا موج می زد و از صدای غرش رودخانه ای که باغمان را محصور کرده بود ... چقدرزود سپری شدآنروزها وراستی چقدر درست گفته اند که آدمها شبیه آن می شوند که فکر می کنند و امروز من همان "مهرنوشم" ...
داشتم می گفتم یک سالی میشد که حساس شده بودم ولی در نهانخانه دلم ایمان داشتم که می آیی... من به الوهیت خود ایمان داشتم من که مومنانه بخدا اعتماد کرده بودم مگر میشد که صدایم را نشنیده باشد
"من صدای گریه ام به آسمان رسید ... از خدا چرا صدا نمی رسد...؟؟؟"
انتظارم به سر میرود و شکهایم بارورمی شود . هورمونهایی دارم به غایت منظم و سربراه ، و 5 روز بی نظمی ،خیلی زود شکم را یقینی می کند چه شک شیرینی و آندو خط جادویی قرمز...
مگر می شود که از یادم برود آن شادی کودکانه ام راو شادی پدرت را که چون شادی انسان پارینه سنگی بود که آتش را کشف کرده باشد!و باز هم آن دو خط قرمز جادویی برای اطمینان ازینکه در خواب نیستیم...و قراری که هردو باهم گذاشتیم برای مخفی کردن این راز تا نتیجه آزمایش که تعبیر رویاهایمان باشد .و حس کودکانه من که نمی گذارد وفای به عهد کنم و شب نشده خاله سمیه را مطلع می کنم ودهان خاله سمیه که مثل همیشه قفل و بست دارد ...
. ساعت 6 بعداز ظهر روز 18 دی ماه 1389-آبادان- آزمایشگاه و پاتولوژی سینا :و قطرات خون من که اکنون با خون تو آمیخته است برای آزمایش B.HCG. برای اثبات بودنت. وساعت 7 که لحظه ی حلول سال نو ی من بود ...
گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
...
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید.
...
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم
اکنون
گل سرخی دارد می روید.
گل سرخ
سرخ
مثل یک پرچم در رستاخیز
...
آه من آبستن هستم ، آبستن ، آبستن
(فروغ فرخزاد – تولدی دیگر)
نفسم بندمی آید.جز سپاس و شادی کاری از من ساخته نیست به این مجموعه ای که هستم فکر می کنم و دلم سر می رود. به خوشبختی لرزان و شکننده ام فکر می کنم و هاله ای الهی که ما را توامان در برگرفته است. چیزی مثل شعله شمعی لرزان در درون من جان گرفته است. یک زیبایی مینیاتوری، یک هستی کامل جایی عمق وجودم به بار نشسته است و من خود را مثل یک درخت سبز می بینم. چقدر زنانه شده ام. چقدر مظلوم. چقدر ساده و به ژرفای ذات خودم نزدیک .تو از وجود من با خبری؟ تو مرا می شناسی؟ با جوانه های کوچک دستهایت دیواره های درونم را لمس می کنی؟ مرا ناز می کنی؟
واز همان لحظه قلم موهایم شروع به نقش زدن می کند:
"بهار "دخترکی گندمگون با موهای قهوه ای مجعد، صورت گردبا گونه هایی برجسته و چشمانی پف آلو درست مانند کودکی های خودم. دختری با گونه های رزی رنگ، شاد شاد که پاهای کپلش را در کفشهای قرمزش تکان می دهد.
نمی دانم چرا آن لحظه نتوانستم آن موجود را مثلا پسرکی تصور کنم شاد با بیلرسوتی آبی که به تن داشت و می خندید و می خندید و دستهای کودکانه اش را با شیطنت برایم تکان می داد...
سه روز بعد شیراز بودیم و این اولین سفر هوایی تو بود ...
23 دی ماه -شیراز مطب دکتر مینو ذوالقدر-ساعت 5 بعداز ظهر : اولین عکس آتلیه ات که بسیار ناخوانا ست و جز دکترت کسی چیز زیادی از آن دستگیرش نمی شود. موجودی سری-دمی هفت هفته ای با طول 17 میلیمتر که کاملا در ساک حاملگی جوش خورده وموسیقیه ضربان 171 قلب نازنینش که شبیه یورتمه است و اشکهای من که بی وقفه میچکد ...(عکسهایت را در آلبوم خصوصیمان برایت به یادگار گذاشته ام)
و بهمن و اسفندی سرشار از ویارانه نسبت به همه چیز همه بو ،حتی رایحه ی عطر یاس های رازقی هم شامه ام را می آزارد و حالم را دگر گون می کند.همه ی عادات غدایی ام وارونه می شود. تنها به گلابی ست که روی خوش نشان می دهم وبس ، که به ان هم پس از یک هفته پشت می کنم. و کمردرد که مرا تا حد پنچر شدن می کشاند ...
از روی سال کهنه هم می پریم و سال نو را با تو فتح می کنیم... با ورود به ماه پنجم حالم رو به بهبودی می رود و با تو سفری آغاز به آسمان صاف و دشت و کوههای جنوب وگهگاه حریر نرم ابرهای بهاری و من سرمست از بوی عطرآگین گلهای بابونه و تورا که با همه ی وجود نفس می کشم. سفری بس خاطره انگیز با همه ی محدودیت هایی که این روزها دارم ،محدودیت را با تمام وجود حس می کنم. اما نمی دانم چرا این محدودیت را دوست دارم!!برای من که راه رفتن حکم دویدن داشت،برای من که بی پروا از روی هر جویی می پریدم،این روزها سعی می کنم آرام راه بروم. دیگر همه به گرد پایم می رسند...
تا امروز من هنوز همان لاغراندامم با یک چمدان 5کیلویی و موجودی که هنوز در عمق کمرگاهم نشسته است. وارد شش ماهگی که می شوم چون دانه های "پاپ کرن " می شکفم.
و تشخیص های کارشناسانه: خوشگل تر از قبل شده ای پس پسر داری...تنبل و آهسته راه می رود پس دختر دارد ،شکمش در گرده (پهلو)یش است پس قطعا پسر است...لک نیاورده پس دختر است ...
اردیبهشت از راه میرسدسرمستم از بوی عطر بهار نارنج واین یادآوری ام می کندکه هنوز همان دختر دیروزم با همان ذائقه همان حس و حال ...
چه اسفندها...آه! ؛
چه اسفندها دود کردیم! ؛
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها میرسی
از همین راه! ؛
29 اردیبهشت-شیراز- مطب دکتر مینو رباطی - ساعت 6 بعد از ظهر -امروز شاید معلوم شود که X پیروز می شود یا Y !اصلا تو می دانی X و Y چیست؟! (حالا شاید وقتی بزرگ شدی برایت توضیح دهم).امروز شاید معلوم شود که تو آن خرگوش تند و تیزپایی یا آن لاک پشت آهسته و آرام....
باید از علاقه سرشارم به مواد گوشتی و پروتیینی ، به عسل و به گردو به صبحانه ام که از 365 روز سال 360 روزش را انواع مغز گنجانده بودم و به آب هویج و آب پرتقال که دیوانه وار می پرستیدمش ، می فهمیدم که تو باید خرگوش می شدی (ببین که چه منوی غدایی سالمی برایت ترتیب داده بودم)....
حتی مادربزرگت که آنروزها به زیارت خانه خدا رفته بود بی اینکه از خرگوش بودن تو مطلع باشد همه لباسها و اسباب بازی هایت را پسرانه انتخاب کرده بود!
من اما هیچ نمی توانم با این حس تازه ام ارتباط برقرار کنم .تا همین دیروز ایمان داشتم که در بطنم دختری دارم وقتی که حرکت آهسته تو رامیدیدم که چون بالرین ها اینقدر آهسته و لطیف بود که به دیواره هایم بر نخورد. وقتی که طاقباز می خوابیدم و شکمم یک وری میشد مثل دندانی که آبسه کرده باشد . در همه حال تورا همان دخترک مو خرمایی تصور می کردم که با دامن چین چینش برایم میرقصد و شادی های کودکانه اش دلم را می برد ...
حتی به اسمت هم فکر نکرده ام در طول راه فکر می کنم به تو با آن بیلرسوت آبی یا قرمزت و به دستهایت که برایم تکان می دهی و به اسمت که می خواهم اصیل باشد: کسری .... راستین و شاید هم مهراد...
نوه ی اول باشی (نوه اول خانواده پدری) و بعد از 6 سال قدم به روی چشمهایمان بگذاری معلوم است که بی نام می مانی ....واینگونه است که نامدار 6 ماهه ی من تا پایان نه ماهگی بی نام می ماند( در پست های بعد برایت درباره انتخاب نام بیشتر توضیح می دهم)
تارهای چسبناک اضطراب و دلبستگی مادرانه ،مرا عجیب اسیر تو می کند،به تو نزدیک شده ام اینقدر که حس می کنم دارم در تو متولد می شوم ولی اینبار از رحم خود...اینروزهای پایانی که دستانت و شاید پاهایت چون شی تیز از پوست شکمم بیرون میزند. و کف دستانت را که انگار محکم به دیواره ام می چسبانی ... دلم می خواهد بالنده شوی و به بار بنشینی....علاقه ی عجیبی به توت فرنگی و انار پیدا کرده ام ... همه چیز را به عشق تو می خورم به ان امید که توت فرنگی ها را به لوپهایت بمالی سرخ سرخ اناری رنگ...
راستی من هنوزهم خودم هستم با همان بازوها انگار که هندوانه ای را درسته قورت داده باشم . ولی گونه هایم سرجایش است صورتم هم پف ندارد لبهایم و بینی ام هم همینطور. شکمم هم ترک ندارد فقط پشت دستها و پاهایم ورم کرده است که آن هم زیاد بد نیست و وزن 54 کیلویم به 64 رسیده است...
مسافر کوچولوی من
به زودی، همدیگر را ملاقات خواهیم کرد رودررو. قدمت روی شاه نشین چشمم ...
6 شهریور 90-شیراز-بیمارستان دنا -ساعت 6 بعدازظهر و دستان پر مهر دکتر مینو رباطی...
من مادری هستم ندید بدیدکه با همه بی تجربگیم دارم بزرگت می کنم با اینکه می دانم پسرکم روزی مثل یک ماهی کوچک از دستم لیز می خورد و راه خود را در اقیانوس زندگی دنبال خواهد کرد. همانگونه که سالها پیش در کتاب "پیامبر" نوشته جبران خلیل جبران ،ترجمه استاد الهی قمشه ای ،خوانده بودم:
" آنگاه زنی که کودکی در آغوش داشت گفت ، برای ما از فرزندان سخن بگوی:
فرزندان شما در حقیقت فرزندان شما نیستند
آنها دختران و پسران زندگی اند در سودای خویش .این جوهر حیات است که به شوق دیدار خویش، هر دم از گوشه ای سر بر می کند.آنها از کوچه وجود شما می گذرند اما از شما نیستند.
و اگر چه با شمایند به شما تعلق ندارند.عشق خود را بر آنها نثار کنید،
اما اندیشه هایتان را برای خود نگه دارید.زیرا آنها را نیز برای خود اندیشه ای دیگر است.
جسم آنها را در خانه خویش مسکن دهید. اما روح آنها را آزاد گذاریدزیرا روح آنها در خانه فردا زیست خواهد کردکه شما حتی در رویا نمی توانید به دیدار آن بروید.
ممکن است تلاش کنید شبیه آنها باشید اما مکوشید آنان را مانند خود بار بیاورید.
زیرا زمان به عقب باز نخواهد گشت و با دیروز درنگ نخواهد کردشما کمانی هستید که از چله آن، فرزندانتان همچون تیرهای جاندار به آینده پرتاب می شوند"
می دانم که نمی توانم و نباید خودخواه باشم. می دانم که برای رشد و تکاملت باید پر پرواز بگشایی...و به قول حافظ چه باک که در این راه پیش "الف" قدت چو "نون" شوم....
اکنون که این پست را می نویسم تو در تخت و بارگاه خود آرام گرفته ای مرا که می بینی انگار به حالت پرواز در می آیی ومن در تو ذوب می شوم...
آهنگ داریوش در فضا پخش و در ذهنم طنین می اندازد:
"هنوزم توو شبهات، اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری..."
"خدایا، مرا در دستهای بزرگت پنهان کن . .. دستهای بزرگ بخشنده ات را می بوسم و در مقابل عظمتت سر خاکساری به سجده شکر می گذارم. کودک کوچکم را در دستهای قادر مهربانت می گذارم تا با بوسه عاشقانه ات جان گیرد و در گرمای دستانت رشد کند. ..."
آمـــــــــین