خاکستری ام...
ببخش اگه تلخم...
خاکستری ام
حس ام رو می گم، خاکستری و بکر. چیزی شبیه قالب جدید وبلاگم، شایدآبی آرام قدیمش مناسب حال و هوای روحی و شرایط زندگیمون بود آرام اما مملو از هیجان (پارادوکس قشنگه زندگیم) و تلاشی فزاینده برای رسیدن به موقعیت فعلیمون...
نمیدونم از 10 روز پیش به این طرف چه چیزهایی تغییر کرد که من رو به این حس ناب رسوند.
من برای تک تک این احساساتم ارزش قائلم و معتقدم این ها بخش بزرگی از هویت من هستند، ولی براشون یه فایل جدا باز کردم، که باشند و ابراز بشند ولی در محدوده خودشون، من باید به فایل های دیگه شخصیتم هم برسم.دیروز که دستم در گرمای دست کوچک تو آرام گرفته بود به تو فکر می کردم و به نتایج خوبی هم رسیدم، از مرور تجربیات این 15 ماه اخیرمون که هردوحس بزرگ شدن داریم، و من حس مدیریت کردن محدودیت ها، حس بالا رفتن توکل و دست یافتنی تر شدن معبود، بالا رفتن اعتماد به نفس، چرا که با حداقل ها مسیر زندگیون رو دوباره میسازیم.
تجربه خوبی بود "قشنگ ترین تجربه"
حتی تجربه اولین روز جدایی چند ساعتمون ...
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است" . عزیزت دستش رو دور گردنت حلقه کرده و حاضر نیست ازت دل بکنه حاضر نیستی ازش دل بکنی ولی مجبوری بری این راهیه که خودت انتخاب کردی و بایدبری تا تهش ....
اولین روز بعد از قریب یکسال... بعد از اینهمه سال بازم استرس اولین روز کاری باهاته . مدرسه جدید دانش آموزای جدید و کادر جدید با افکاری متفاوت از اونچه تا الان باهاش مواجه بودی ...به هرحال خوب گذشت بعد از چند ساعت تلاشی دوباره با افکاری در هم و برهم که در حال پروازه بی قراری بی قراره دیدنی و در آغوش کشیدنی (اعتراف می کنم توی هفته ای که گذشت با همه وجدان کاری که در خودم سراغم دارم نتونستم همه افکارم رو معطوف به کلاس درس کنم. بیشتر حواسم به چند خیابون پایینتربودوبه فرشته ای که در انتظار آغوشم) ، خسته به خونه میرسی ، چقدر لذت بخشه که می بینی آسانسور طبقه همکف و آماده است . سریع میپری توش و با خودت عهد میبیندی همیشه دگمه طبقه همکف رو قبل از پیاده شدن فشار بدی ، شاید یه آدم خسته دیگه هم در اشتیاق دیدن دلبندش از آماده بودن آسانسور به اندازه تو خوشحال بشه...عروسکت هاج و واج مونده فقط نگاهت می کنه شایدم قهره باهات .یهویی خودش رومیندازه توی بغلت موهاتو میکشه از شوق؛ تو درد میکشی درد می کشی اما میخندی ذوب می شی درش...
کاش انقدر زندگی روسخت نمی گرفتم. کاش این حس کمال گرایی تا این حد در وجودم زبانه نمی کشید.کاش هنوز مثل دو ساله های مغرور لجباز استقلال طلب دایم برای انجام هر کاری نمی گفتم خودم... خودم... خودم!
اینروزها دارم به خودم امید میدم که زود همه چی به راهش میافته و دیگه لازم نیست هر روز نگرانِ تصمیمهای بزرگی باشم که دارم برای زندگیم میگیرم. اونوقت دوباره بلد میشم با هر شیطنتت پسرم حس کنم درست وسط بهشتم .! ... خسته ام ازاین دنیای آدم بزرگ ها! از اونا که همیشه کارهای بزرگی دارن ولی نه وقتش رو دارن و نه تجربهشو!!! که بوی بارونو بفهمن. اونا که انگار بار همه دنیا روی شونههاشونه ولی نمیتونن اسب بچهشون بشن. نه بلدن از هیچ شعری سر در بیارن اگه زبون بچگونه باشه که هیچ اصلا در شأن اونا نیست!!! می خوام خودم باشم و فقط حواسم به تردی شاخه گلم باشه... همین
....................................................................
پ.ن-امشب ٤شنبه سوری بود بیایم و در این 6 روز باقی مونده از سال بوسه بزنیم بر زمین .برای اینکه هستیم که بودیم که خواهیم ماند .در جشن آتش زردی رو هدیه کنیم بر سرخی ... به رسم قدیم و دعا کنیم برای باز شدن گره ها ...شمعی روشن کنیم تا طلوع صبح ...بخندیم ..شاد باشیم و نیت کنیم ..حافظ بخونیم و دلامون رو دریایی کنیم .در زمان پریدن از آتش ( حتی از روی یه شمع ) با هم بخونیم : "زردی من از تو، سرخی تو از من"
مطهر و پاک بشیم ..