واکسن شش ماهگی
روزای واکسیناسیونت روزای نفسگیر زندگیمه!واکسنهای لعنتی رو هم زدیم خدارو شکریه شش ماهی راحتیم.صبح روزچهارشنبه دهم اسفند با عمو مهدی رفتیم درمانگاه. صدای گریه بچه ها از اتاق معاینه میومد .گل پسرم بغض کرده و متوحش شده بوداز این هیاهو.در گوشت گفتم: مامان جان، من بهت قول می دم که دیگه نذارم به تو هیچ واکسنی بزنن. ما فقط اومدیم راجع به پوف پوف های خوشمزه با آقای دکتر حرف بزنیم. بهت قول می دم باشه؟فورا بغضت رو خوردی و خندیدی .فدات بشم مامانی حرفام رو عالی میفهمی!
به نظر من بعضی شغلا قساوت خاصی میخواد مثلا واکسنزنی بهداشت!! موندم اون خانومه چهجوری میتونه روزی اونهمه جیغ جیگرخراش فرشته رو بشنوه؟ تازه با مامانایی که گوشه چشمشون اشک جمع شده هم بلند بداخلاقی کنه؟... به خدا، هربار واکسن زدنت یک قدم منو به مرگ نزدیک می کنه. خدا رو شکر، این بار بر خلاف دو بار گذشته از پادرد بعد از تزریق و گریه های جگرسوز خبری نبود. ولی به هر حال، وقت تزریق طبق معمول هر دو پا به پای هم اشک ریختیم. پای پسرم سوراخ شد و قلب من... اومدیم خونه حالت خوب بود تا غروب که کم کم تب همراه با دردت شروع شد . تک تک سلولهای این تن بینوات درد میکردانگار. شب تا صبح هم تب کردی و من مردم... مردم و زنده شدم.درد پاهات تا روز بعد هم ادامه داشت ...
خداروشکر نموداررشدت طبق معمول صعود کرده بود به نمودار بالاتر هزار ماشالله، البته نسبت به ماه گذشته جهشی نداشتی ولی خداروشکر همچنان در جاده سلامت هستی (قد 5/68سانت ، وزن 8300 گرم، دور سر 45 سانت)
به خاطر اولین سرماخوردگیت رفتیم دکتر. ولی دکتر معتقد بود بیماریهای ویروسی دوره دارن نه دارو! و اصلا تا قبل از 6 ماهگی دارو نمیشه به فرشتهها داد. لابد علم پیشرفت کرده! بگذریم...
خسته م ازین شب و روز بیداری. تو بعد از گذروندن این کابوس انگارکه آزاد شده باشی از زندان ، بعد از هر جیغت که از سر شوق بود یه "ب" محکم می گفتی و یه نگاه به من ... ومن نگاه به روی ماهت میندازم و فکر میکنم من چه حق دارم که خسته باشم وقتی چشمای یه فرشته دنبالمه؟ ...
بهترین نعمت خـدا! بـا تـو، دیگـه از زندگـی چی میخوام؟!....