تولد چهارماهگـیت با اندکی تاخیر
سلام رویای پاک ؛
چنین شتابان به کجا می روی علی ....اینقدر تندتند بزرگ می شوی که چه؟ بگذار ازتو لبریز شوم بعد ، فرصت زیاد داری برای تاختن!
این را من می گویم ، مادرت، زنی شاید کمی تا قسمتی خودخواه "در آستانه ی فصلی سرد...!"
بادبادکم رها می شود برای خودش.اوج می گیرد...
به یاد می آورم اولین روز تولدت را ،آغاز بودنت را که تولد دوباره ی من بود ...
آنروزها که بسیار با احساس الانم غریبه بودم .من بودم و قطره بارانی پاک که بر زندگیم چکیده بود و برایم ارمغانی از بهشت به همراه داشت که بهترین هدیه ام از خدایم بود و کوله باری از بی تجربگی و احساسی ناشناخته که فقط در کتابها خوانده بودمش...
دیری نگذشت که در این خانه مجازی وبلاگستانی دایر کردم به نام تو و به کام خود ،که سرزمین کودکی های تو باشد و روح گریزان من... و اینگونه شد که شدی "قشنگ ترین تجربه "ام و قطره باران و ارمغانی از بهشت که نام واقعیه تو بود و هست .شدی زیباترین رنگ زندگیم تو که خود بی رنگ و ریا بودی سفید چون برف و به آغاز زمین نزدیک ...
و کلنگ خانه مان را به دست تو سپردم با پست تولد با زبان شیرین تو و به روایت تصویر ..یا علی گفتیم و خشت اول را گذاشتیم.
... گریزی زدم بر رج به رج خشت هایی که به کمک هم ساخته بودیم با لحظه های با هم بودنمان چه آن لحظه ها که گریستی و من قطره قطره آب شدم و چکیدم چه آن لحظه ها که تو خندیدی و من" از خنده ات شکفتم"...
به گریه های آغازین تولد که اولین گفتمان میان من و تو بود با لهجه ای زمینی . و خنده های فرشته گونه ات که آخرین خلوت های تو بود با عالم معنا ...و بی قراریها و شب بیداریهای پیاپیت که شاید ناله هایی بود از درد فراق برای رانده شدنت از بهشت . و سینه ای می خواستی "شرحه شرحه" که با تو شرح درد اشتیاق بگوید. و سینه مشتاق من که مالال بود از تو و اولین درس های صبر بود برای من مادر...
وبه روزی که نام عزیزت وارد شناسنامه ام می شود و پدرت به رسم قدردانی و عاشقانگی وعده ی زیارت خانه خدا را به هردو مان میدهد و در اولین زمان ممکن به وعده اش عمل می کند.
و به یک ماهگیت که مرا به اولین لبخندهایت میهمان می کنی که چه زیبا وچه شیرین بود...
و به چهل روزگیت که دیگر با واژه زیبای "مادر" انس گرفته ام و غریبگی نمی کنم و مست می شوم از بوی تنت و آرزو می کنم که رایحه ی عطر بهشتیه تنت هرگز از یادم نرود وتو اینبار تو مرا به شنیدن اولین ترانه هایت دعوت می کنی .آهنگ صدای قشنگت ،آهنگ خوش زندگیم می شود ومرا که مدتهاست به شدت موسیقی خونم پایین آمدست ،به تهیج وا میدارد. هنوز ملودی های اولین "کوکو"هایت در گوشم طنین انداز است...
و به دو ماهگیت که غم تن تبدارت نمی گذارد که شیرینیش را احساس کنم . تبی که ٥ روز تمام مهمان ناخوانده ات می شود . هوای دلم را بارانی می کند تا انجا که آسمان هم برایم باریدن میگیرد و باز هم دستهای پر عطوفت خالقت که بر سرمان سایه می افکند چونان هرروز دم به دم...
و به سه ماهگیت که خنده های مستانه سر می دهی و با من به جدال بر سر عروسکهایت می پردازی و آنگاه که مغلوب میدان می شوی خود را نعش بر زمین می کنی و غلت می زنی و به قول مولانا"نعره ها می زنی" بر لبانم خنده ای از اعماق درون می نشانی...
و به آفتاب نارنجی رنگ پاییز که دارد کم کم غروب می کند وبه این باد پاییز که عجیب نوستالژی غریبی دارد. در آخرین روزهای سه ماهگیت باید اورا هم بدرقه رفتن کنم دلم برایش عجیب تنگ می شود مثل بوی عطر آدمی که سالها پیش استشمامش کرده باشی و دیگر ندیده باشی اش. مثل عطر تن تو که نغمه ی غم انگیز تمام شدنش، زیباترین روزهای بهاری ام را هم سرد می کند.
یلدا می شود و با انقلاب زمستانی تو نیز انقلاب می کنی .و در پس زایش خورشید فردایت تو مردی می شوی برای خودت و آماده جنگیدن با زخمهای درشت روزگار و مشتی که بر دهان هرچه جراحت است می زنی ... و این درگیری، زندگیه هردو مان را تحت الشعاع قرار می دهد تا آنجا که من از تبریک "میلاد چهار ماهگیت" غافل می شوم ...
بادبادکم خیال پایین آمدن ندارد انگار . سندرم گذشته پرستی دوباره به سراغم می آید ولی باید بروم به حال و به آینده ای روشن که در انتظار ماست ...
... اینک پسرک شیرینم با دو چشمانی سیاه و مژگانی رو به بالا که "مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت..."
"شادباش چهار ماهگیت را
با ٦ روز تاخیر از مادرت پذیرا باش"
در اینروزهاکه سرشارم از تو ، از خنده های تو از حس بالیدن از قدرت دستانت ،از غلت زدنهای پیاپیت از هوشیاریهای بیش از پیشت ، از مقاومتت....
تو پیشتازی این را من نمی گویم دکترت می گوید.هم در هوش هم در وزن هم در قد...خدارا سپاس می گویم و برایت اسپند دود می کنم...
زیباترین فصل کتاب تاریخ زندگیم،
آهسته برو اما پیوسته اما پیشرو ، میخواهم شیرینیه این راه تا همیشه برایم بماند. خستگی هایت را به جان خریدارم ...
اکنون که این پست را برایت می نویسم تو بیداری ومرغ خیالت گویی که به افق های دوردست پرواز کرده است انگار که نمی خواهدپر پرواز روح گریزانم را بشکند.سعی می کنم که مقاومت کنم تا آخرین سطرهای این دل نوشته را هم به پایان برم اما دست دلم رو می شود . از جایم بلند می شوم و تو را محکم در آغوش می فشارم و هزار بار می بوسمت آنقدر که با گریه به من اعتراض می کنی که بخواب مادر دیگر بس است...
"شاعر شنیدنیست ولی میل میل توست"
باشد پسرم به روی دو چشمم می روم که در کنار تو به خواب بروم. ولی به تو قول می دهم که بیایم و تو را شریک کنم در تماشای تصویرهایی از چهره زیبایت در این چند روز ،که ماندگار شود برای همه ی عمر چونان صدایت .... دلم را گرو می گذارم تا بدانی که دل کندنم هیچ آسان نیست.....شاید فردا این پست را اندکی زیباتر کنم برای الان دیگر بس است...
تو نیز برو به رویای" آن وسعت بی واژه که همواره ترا می خواند......"
اگر حوصله اش را داشته باشی باقیه این عاشقانه رادر رویا در گوشهای هم نجوا کنیم...
مادرت
١٢/دی /١٣٩٠ ساعت١:٤٩ بامداد