می دانی ! دلم آن وقتهایی را می خواهد که... میدانی! دلم آن وقتهایی را میخواهد كه دستهای همدیگر را میگرفتیم و بیپروا، طوری كه دیگر كنترلی روی سرعتمان نداشتیم چرخ میزدیم و مادری را كه میگفت: من میدانم، بالاخره دستتان ول میشود، سرتان میخورد یه جایی، آخر پشیمانی بار میآورید؛ ولی ما باز هم میچرخیدیم و هیچ وقت پشیمانی بار نیاوردیم.. دلم برای آن روزهایی تنگ است كه از شدت خنده اشك میریختیم و روی زمین به خودمان میپیچیدیم و فقط خودم و خودت میدانستیم كه میشود به هیچ چیز هم خندید. دلم آن دامن کوتاه زرد توریت را می خواهد که با آن ...