به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...
شیرینتر از عسلم من هنوز به آن روزها فکر می کنم، به آن همدلی ها به پنجره های بی پرده ای که آن روزها گشوده شدند و آغوش های زنانه ای که راهم دادند در خلوت مادرانگی شان. به آن نامه های رنگین که می رسید با اینکه صاحبانش را هرگز ندیدم. دلم می خواهد بدانی از آن روزها… یک عالمه دوست نتیجه حرفهای من با توست. این درست که نمی شناسمشان اما شاید همین بهترین قسمت قضیه باشد. وقتی می بینم که حرفهایم با تو در گوش جانشان طنین می افکند لذت می برم خوشحالم برای خودم که این همه آدم خوب را از جای جای این کره ی خاکی پیدا کرده ام و ممنونشان هستم که با همه ی دلمشغولیهایشان گاه به گاه به خانه کوچکم سری می زنند و پاسخم می گویند.. بعضی شان ...