باغ انار
پروردگارا ...شانه به شانه پسرت از جنگ ویروسهای لعنتی برگشته باشی ،خستگی یک هفته پرکار در تنت مانده باشد ، بی حوصله باشی، جمعه باشد،پسرکت چندروزی سرما خورده باشد. هنوز از راه نرسیده تن لطیفش پذیرای مهمان ناخوانده ی پائیزی شده باشد . دندانهای مانده در راهش جوانه زده باشند ،بهانه گیری اش شروع شده باشد ، ازچهاردیواری خسته شدی باشی و ... و ...و...
دلت خواسته باشد کسی باشد که با او راهی باغ و بوستانی شده باشی... تو باشی و شهری باشد و شیرازی و قصرودشتی و کوچه باغی ... تو باشی و پسرکت باشد و همراهان همیشگی و دیگر هیچ ...و دلتنگیهایت را " به سر مستی غزل خوانی به شور و شیدایی" باشادی حضورهمگیشان .... ...
خودِ چند سال پیش ات را زیر ذره بین بگیری،دلت برای خودت تنگ شود ، برای خودت دل بسوزانی، به خودت بخندی و ... و ...و...و بعدش هم شاید به سرت بزند بیایی اینجا را گردگیری کنی و نتیجه یک روز جمعه ات (که می توانست کسل کننده باشد) این باشد که ازپیدا کردن جسارت از یاد بردن خیلی چیزها، احساس رضایت کنی.... اگر حوصله ای باشد دفتری به دست ، قلم احساست را در سفیدی کاغذش لغزانده باشی و شعری سرائیده باشی برای شاه بیت غزل هایت ...
پروردگارا... شانه به شانه پسرت از جنگ ویروسهای لعنتی برگشته باشی ،خستگی یک هفته پرکار در تنت مانده باشد ، بی حوصله باشی، جمعه باشد،پسرکت چندروزی سرما خورده باشد. هنوز از راه نرسیده تن لطیفش پذیرای مهمان ناخوانده ی پائیزی شده باشد . دندانهای مانده در راهش جوانه زده باشند ،بهانه گیری اش شروع شده باشد ، ازچهاردیواری خسته شدی باشی و ... و ...و...
دلت خواسته باشد کسی باشد که با او راهی باغ و بوستانی شده باشی... تو باشی و شهری باشد و شیرازی و قصر و دشتی و کوچه باغی ... تو باشی و پسرکت باشد و همراهان همیشگی و دیگر هیچ ...و دلتنگیهایت را " به سر مستی غزل خوانی به شور و شیدایی" باشادی حضورهمگیشان .... ...
خودِ چند سال پیش ات را زیر ذره بین بگیری،دلت برای خودت تنگ شود ، برای خودت دل بسوزانی، به خودت بخندی و ... و ...و...و بعدش هم شاید به سرت بزند بیایی اینجا را گردگیری کنی و نتیجه یک روز جمعه ات (که می توانست کسل کننده باشد) این باشد که ازپیدا کردن جسارت از یاد بردن خیلی چیزها، احساس رضایت کنی.... اگر حوصله ای باشد دفتری به دست ، قلم احساست را در سفیدی کاغذش لغزانده باشی و شعری سرائیده باشی برای شاه بیت غزل هایت ...
.................................................................................
سلام انار شیرینم
10 صبح جمعه است 14 مهر ... من و تو هستیم و خانواده باباجون . عمو مهدی و خاله سمیه و ضحی هم هستند . بار و بندیل را بسته ایم ،نان ولی کم داریم .راهی میشویم به سمتی که یک جورائی حس آشنایی داردبرای همه مان یک حس خوب و مشترک . این چندمین بارست که اینجا میرویم هربار یک حس و حال خوب و به یادماندنی . آخرینبار همین ماه رمضان بود شب افطاری خاله سمیه. ازآن شب اما عکس با کیفیتی نداریم ولی تا دلت بخواهد خاطره و خنده و شادی ،امواجی از یادها در دریای خاطره های به یادماندنی...
بگذریم ...
نانوائی خلوت ، باباجون یکی یکی نان تافتون های زعفرانی را می سپارد به دست نسیم. تو بی محابا سرت را از شیشه داده ای بیرون و بعد از یک مبازره سخت انگار که میخواهی همه ی این هوای پاک را یکباره نفس بکشی ببلعی...صبرت اما تمام می شود به همین زودی... و با زبان مخصوص خودت به باباجون فرمان حرکت می دهی... گروه رستاک گیلکی می خواند" رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا ، پارسال بوشو امسال نِمَی ،رعنا..."
تو نشسته در کنار ساحل آرامش من در بین دستانم...در قلبم...در گوشه چشمانم ... زلف به دست باد می دهی دستان تو در باد می رقصند وضربات رقص "کله ای"ا ت هر از گاهی قفسه سینه ام را نوازشی جانانه می دهد .من که محکومم به جرم مادری ،دیگران اما نمیدانم به چه جرمی محکومند به شنیدن "رعنا" تا حدی که بالا بیاورند.ازین دست آوازها بسیارند در گلچین علاقمندیهایت پسرک (لیست بلندبالایی دارم ازاین آهنگ های بندتنبانی بعدها قطعا شرم زده خواهی شد از شنیدن بعضی هاش ) و ترانه های اینچنینی که هرگزجرات تمام شدن ندارند مگر اینکه دستانی از غیب برسد قبل از اتمام ترانه این اسباب طرب را play بفرماید... پشت در ایستاده ایم مجادله ایست میان عمو مهدی و قفل در و بالاخره عمو مهدی پیروزمیدان می شود. باغ اما در سکوت همیشگی...
پاییز به ما سلام می کند...برگها رقصنده بر آب
و اناری در آستانه به ما خوشامد می گوید
کنار خانه باغ زیر درخت گردو بساطمان را می چینیم . خواب نمیروزیت پاورچین پاورچین نشسته توی چشمهایت . آفتاب نیمه جان پائیزی خودش را پهن کرده روی اندامت . من اما می ترسم همین را هم تاب نیاورد تن تبدارت.
تو را میسپرم به نگهبان مهربانت مامان خوبم وقتی که اینگونه شیک خوابیده ای .
با خاله جونی ها گشتی می زنیم توی باغ.آبی ِلاجوردیش را نفس می کشیم
یاد ایام جوانی می کنیم هی ژست می گیریم هی عکس می اندازیم و هی می خندیم لحظه هارا دربند می کنیم تا همیشه بماند . ضحای نازنین هم قدم زنان به ما ملحق می شود و همه ما را به شادی کودکانه اش دعوت می کند .
ضحی چشم می گذارد . ما مثلا قایم می شویم
و دوان دوان دنبالمان می کند .
خواب گنجشکی تو بیدار می شود .و اینبار این تو هستی که جایی میان زمین و هوا معلقی
بی اینکه تکانی به باسن مبارک بدهی امر می کنی که انار به طرفت بیاید. این عادت اینروزهایت شده .
و ازآنجاکه نه انار به ذات کروی بودنش ایستا می باشد ونه علی به ذات اعلی حضرت بودنش پویا ، در همین راستا هردو ظاهرا بی خیال هم می شوند.
اما دقایقی بعد ...
و علاقه ی شدید ت به هل دادن اشیاء انقدر توی ذهنت رسوخ کرده که ازاین طریق راهی برای رسیدن به مقصود پیدا می کنی و انار بیچاره با همین تکه چوب اینفدر رانده شد تا از لبه سکو پرت شد.و اینگونه شد که تو بی اعتنا به همه ی حرص خوردنهای من با همه وجود و با همه اعضا ،طبیعت را لمس کردی( خوب این پاهای برهنه خاک آلودت من را کشته اساسی)
این هم یک لبخند فاتحانه برای مادر ...
مادر به فدای توو خنده هایت چه لطیف می جهی در زیر پوست من
نمایشنامه هم داریم:
اپیزود اول: کمی آنطرف تردر ضلع غربی باغ ،مادری هست و دختری ... مادر مثلا (به حکم دخترک) باید با نگرانی هی دخترک را صدا بزند"کجایی دخترم؟" ... بعد دخترک هی دور درخت بچرخد. هردودقیقه یکبار مادرباید هی از دیدن دخترک که مثلا پشت درختها گم شده ذوقمرگ شود وبعد هردوالکی به هیچ بخندند...
اپیزود دوم: اوه ه ه ه ه این طرف در ضلع شرقی باغ مادری هست و پسری. پسرک دور از چشم دخترک روی صندلیش نشسته و حالش را میبرد(عین این صندلی را خودش دارد منتهی آبی ش را اما دریغ از یک نیم نگاه.کلا هرچیزی که به اسم دخترک باشد پسرک بلافاصله بعد عاشقش می شود و البته عکس این قضیه برای دخترک هم صدق می کندحتی اگر بهترش را خودش داشته باشد شاهدش دراپیزود بعدی )اینجا هم مادر و پسرک معلم بازی می کنند و نهایتا این دو هم الکی به هیچی می خندند.
اپیزود سوم: در همان ضلع غربی خانوم باجی به بازارچه می رود تاسبزی بخرد وبرای بچه هایش که"سَلما اووردَن(سرماخوردن)" آش بپزد و البته همه محکومند که از آش سبزی میل کنندکه مواد تشکیل دهنده آن فقط نمک است چون خانوم قزی می گوید :"لوغن ندالم(روغن ندارم) ، فلفل ندالم، آب لیمو ندالم، بِلِنج (برنج) ندالم،دوشت(گوشت)ندالم " وخلاصه در آشپزخانه ی خانوم قزی به جز نمک چیزی یافت می نشود و البته همه هم باید بدانند که" نمکِ مامان جون اِییییلییی شوووله=نمکِ مامانجون خیییلییی شوره" (با کمال تجعب این سِتِ خاله بازی متعلق به پسرک است ،لطفا مادر بیچاره پسرک را سرزنش نکنید باور بفرمائیداین مادر ِ بچه ذلیل ،رسما کچل شده بود تا این سِت برایش خریداری شد)
بعد خانوم قزی ظرفهایش را یکی یکی می شوید
و برای ظرفهایش آواز می خواند...دااا..لَم...مییی ...شووو...لَ...مِت(کاملا ریتمیک)
و یکی یکی خشک می کند...آخخخ که اگرفقط این خاله قزی اجازه میداد کمی شانه توی موهایش برود چه بانوی محترم و تمام عیاری می شد حالا گل سر هم پیشکش ما که از خیرش گذشتیم)
اپیزود آخر:پسرک ارگ می زند و هی دلبری می کند...
....................................
کم کمک بوی کباب محصول مشترک باباجون و عمو مهدی به مشام می رسد
مامان جون سفره را پهن کرده بشقابها را ضحی می چیند به سبک مخصوص خودش .در ضلع شرقی سفره ضحی فقط دوغ می خورد .در ضلع غربی سفره علی یکی یکی کبابهارا به صورتش می مالد. اصلا قابل شناسایی نیست پسرک وفوج فوج زنبورها را دعوت میکند به میهمانی لوپهایش. مع الوصف لازم به گفتن نیست که با این شرایط ناهار بایدبا سرعت نور خورده شود آنهم چه ناهار خوردنی اصلا یک وضعی...
دو ساعت بعد...
ضحی اینبار هوس بالا رفتن از نردبان می کند
و روی شانه های من این تو هستی که اینگونه به وجودم ملحق میشوی
هوا کم کم رو به سردی می رود و بساط چای قندپهلوی مامان جون مثل همیشه به راه است.
پاییز است دیگر.. کاریش نمی شود کرد چشم بگذاری روز تمام می شودو شب دوباره چادر سیاهش را پهن می کند روی شهر ...دوباره باید رفت به استقبال روزی نو و روزگاری نو
سیاوش در گوشم مدام زمزمه می کند:
"عسل بانو عسل گیسو عسل چشم ، منو یاد خودم بنداز دوباره ..."
..........................................................
ضحی دخترک امروزم!
تو خودِ دیروز مادرت هستی ،تو تکرار دوباره ی منی و همه ی مادران امروز. بمان همیشه همینگونه که هستی ،میدانم که خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت...
خاله به فدای تارموهایت !من برای تو چه دارم ؟ هیییچ ... همه آرزویم برای خوشبختی فردایت
علی پسرک امروزم
مثل یک رود که آرام میگذرد روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ، با تو گرم هستم به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی .. ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ، حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند و من چه با شوق میخوانم چشمانت را
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم...(سهراب)
........................................
شنبه ست ساعت 02:11 بامداد - 15 مهر 91
حالا این من هستم که پشت میزم نشسته ام و ثبت می کنم ثانیه هایی را که پر از عطر و بوی عاشقیست، .باز هم همان چهاردیواریست ...نه باغی و نه قصرالدشتی اما چه بی انتهاست قصرعشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو...
آسمانِ ایمانم ،علی!
تو در فراسوی هر زمان در هر جای این مکان
با منی...تو خودِ منی!
می خوانمت تا دلم آرام بماند
آری تا شقایق...
نه!!!
تا تو هستی زندگی باید کرد...