به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...
شیرینتر از عسلم
من هنوز به آن روزها فکر می کنم، به آن همدلی ها به پنجره های بی پرده ای که آن روزها گشوده شدند و آغوش های زنانه ای که راهم دادند در خلوت مادرانگی شان. به آن نامه های رنگین که می رسید با اینکه صاحبانش را هرگز ندیدم. دلم می خواهد بدانی از آن روزها…
یک عالمه دوست نتیجه حرفهای من با توست. این درست که نمی شناسمشان اما شاید همین بهترین قسمت قضیه باشد. وقتی می بینم که حرفهایم با تو در گوش جانشان طنین می افکند لذت می برم خوشحالم برای خودم که این همه آدم خوب را از جای جای این کره ی خاکی پیدا کرده ام و ممنونشان هستم که با همه ی دلمشغولیهایشان گاه به گاه به خانه کوچکم سری می زنند و پاسخم می گویند..
بعضی شان مثل خودم، مادرند، برخی چشم به راه و عده ای هم دوستان هم اندیشه و هم قلم، هر چه هست غریبه نیستند، هم وطن هستند … می دانند چه می گویم. می دانم چه می گویند. راز دل می گوییم. بغض هایمان را به هم قرض می دهیم.. برای من، هزاران کیلومتر دور از هر زنی که مادر باشد، باران هستند، بادهستند، نسیم روح بخش دوستی دوردستی با خود دارند این زنان...
و حالا یک سال گذشته از آن روز و روزگار پسرکم. باور کنی یا نه هر لحظه اش را زندگی کرده ام با تو ،این هم رد پایم که می بینی. این نوشتار های گسیخته که از زاویه ای دیگر اگر ببینی یک زایش دوباره اند. پسرم.20مهر روزی است که نخستین آجر این خانه را از زبان شیرین تو بنا نهادم. خانه دلت تا ابد مستدام...
شیرینتر از عسلم
من هنوز به آن روزها فکر می کنم: به آن همدلی ها . به پنجره های بی پرده ای که آن روزها گشوده شدند و آغوش های زنانه ای که راهم دادند در خلوت مادرانگی شان. به آن نامه های رنگین که می رسید با اینکه صاحبانش را هرگز ندیدم. دلم می خواهد بدانی از آن روزها…
یک عالمه دوست نتیجه حرفهای من با توست. این درست که نمی شناسمشان اما شاید همین بهترین قسمت قضیه باشد. وقتی می بینم که حرفهایم با تو در گوش جانشان طنین می افکند لذت می برم خوشحالم برای خودم که این همه آدم خوب را از جای جای این کره ی خاکی پیدا کرده ام و ممنونشان هستم که با همه ی دلمشغولیهایشان گاه به گاه به خانه کوچکم سری می زنند و پاسخم می گویند..
بعضی شان مثل خودم، مادرند، برخی چشم به راه و عده ای هم دوستان هم اندیشه و هم قلم، هر چه هست غریبه نیستند، هم وطن هستند … می دانند چه می گویم. می دانم چه می گویند. راز دل می گوییم. بغض هایمان را به هم قرض می دهیم.. برای من، هزاران کیلومتر دور از هر زنی که مادر باشد، باران هستند، بادهستند، نسیم روح بخش دوستی دوردستی با خود دارند این زنان...
و حالا یک سال گذشته از آن روز و روزگار پسرکم. باور کنی یا نه هر لحظه اش را زندگی کرده ام با تو، این هم رد پایم که می بینی. این نوشتار های گسیخته که از زاویه ای دیگر اگر ببینی یک زایش دوباره اند. پسرم.20مهر روزی است که نخستین آجر این خانه را از زبان شیرین تو بنا نهادم. خانه دلت تا ابد مستدام...
................................................................................
دوستان جانی ام
دروغ نگفته باشم خیلی وقت است که دلم یک حیاط خلوت می خواهد ولی دست و دلم به نوشتن نمیرود. حرفهای نگفته زیاد داشتم، دارم؛ حرفهای دل خودم. ولی اینجا نمیشود نوشت. هر كدام را به ملاحظهای، به خاطر آشنایی كه مرا میشناسد، به خاطر سوء برداشتی كه میشود، به خاطر توضیحی كه ناگزیر باید به دوستان و آشنایان داد و از همه مهمتر اینکه اینجا متعلق به خاطرات پسرم است ونه جای درددل های من!
خیلی وقتها به دفتر خاطراتم فکر می کنم که ماههاست گوشه ی کتابخانه ام دارد خاک می خورد. خوبی دفتر خاطرات واقعی اینست كه وقتی توی آن مینویسی به هیچ چیز فكر نمیكنی و هیچ چیز حد فاصل تو و دلت نیست، جز خودت و دلت. برایم گوش شنوایی ست كه كم پیش آمده در زندگی داشته باشم. نه خیال كنید كه همیشه تقصیر آدمهای اطرافم بوده، نه، من از ابتدا رسم درد و دل كردن نمیدانستم. میمردم و زنده میشدم تا یك كلمه حرف از دهانم دربیاید و بلافاصله هم پشیمان میشدم از گفتنش.
بعد مینشینم و سبک و سنگین می کنم که کدام محاسنش بر دیگری می چربد وبلاگستان یا دفتر خاطرات...
اینکه خلوتی داشته باشی با دلت و پسرت که تویش بنویسی و مهم نباشد كه چقدر طولانی میشود، مثلا دفتری بی نام و نشان که كسی قرار نیست بخواند كه به سر رفتن حوصلهاش فكر كنی و به پراكنده نوشتن و بیسر و ته بودن.آنجا میتوانی هر چقدر كه دلت بخواهد خودخواه و احمق و مغرور باشی.که نخواهی همیشه با لباس پلوخوری حاضر شوی . که جسورانه برای پسرت اعتراف کنی که سوپرمام نیستی. که صادقانه برایش اعتراف کنی وقتهایی هم کم آورده ای ..که به پسرت بگویی باور کن من هم پدر و مادری داشته ام "بهتر از برگ درخت" که با شکوهترین هدیه را به من داده اند: هدیه ای به نام زندگی!که به پسرت بگویی همیشه دانسته ای که در برابر جامعه مسئولی و در برابر دوستانت. در قبال همسرت و آنهایی که دوستشان داری. بیش از همه دربرابر تو ، چون متولد شدنت به خواست من بوده است. در عین حال به او بگویی کس دیگری هم هست ، که حق حیات دارد مادرش! مادری که می خواهد برایش مادر نمونه ای باشد و در عین حال خودش را هم فراموش نکند و اینکه اوهم حق بالندگی دارد و رشد. همه ی اینها را توی همان دفتر خاطرات برایش بنویسی كه تویش اگر دلت خواست با دنیا چپ بیفتی. كه دق دلیت را سر هر كس كه خواستی خالی كنی. جایی که به كج بودن زمین هم بشود گیر داد و کسی نباشد که قضاوت کند. بگذارد آنقدر بگویی تا به خودت برسی. كه روحت آنقدر الاكلنگ كند تا در نقطهای از تعادل بایستد. ناگزیرنباشی از مراعات، از سكوت، از خوردن حرفها،.ناگزیرنباشی از ملاحظه ی خواننده، از قضاوتها، از برداشتها، از تبعات؛ ناگزیرنباشی از نقطه، از ویرگول، از غلطهای نگارشی!
اما فکرش را که می کنم می بینم لذتی دارد سرزدن از در پشتی خانه به دوستی که در حیاط خلوت روحش با دلت حرف می زند. خواندن وبلاگ های قشنگی که هرکدام قشنگیهای خاص خودش را دارد . که هرکدام هویت دارند. مهم نیست که ساده بنویسند یا قلمهایشان اینقدر شیوا و دلنشین باشد که دل هر رهگذری را برباید. هرچه هست اصالت دارند سبکشان مخصوص خودشان است انقدر که می شود ردپای هرکدامشان را از بین هزاران نوشته به راحتی تشخیص داد و این یعنی که تو توانسته ای دلشان را بخوانی و با دلشان حرف بزنی. خواندن آدم هایی که حرف دلشان را در رهگذار نوشتار برایت هجی کرده اند.
شاید اما، قشنگترین قسمت وبلاگ نویسی همان نسیم تسهیم فکرهای خوب باشد که از یک پنجره باز به پنجره دیگر می وزد. از خانه ای به خانه دیگر. یک تشویق. یک کلام ساده. یک راهنمایی بی چشمداشت. یک آفرین از ته دل. یک دلگرمی. یک سلام همراه با لبخند...
و خیلی چیزهای دیگر که خیلی برایم ارزشمندتر از درددلهای مادرانه است ... اینکه دریافته ام اینجا اگر موردی جالب یا آموزنده پیدا می کنیم، اطلاع رسانی عمومی کنیم. اینکه من برای پسرم اطلاعاتم را بلوکه کنم درست نیست. فردا همین علی باید در مهد و مدرسه و جامعه در کنار بچه های دیگر زندگی کند. به اشتراک گذاشتن اطلاعات در نهایت به نفع بچه های خود ماست. و اینکه بدانم در این کاینات بی انتها، هیچ انرژیی از بین نمی رود و هیچ تلاشی بی ثمر نمی ماند. اینکه ایمان داشته باشم که همه ی ما هر جا که هستیم و هر گونه امکاناتی که در اختیار داریم، چون صادقانه و ایثارگرانه کمر به تربیت کوچولوهای قشنگمان بسته ایم، به لطف خدای متعال فردا ثمره اش را خواهیم دید. مهم این است که دست از تلاش برنداریم و همیشه امیدوار باشیم و از خداوند بخواهیم که اذهان بچه ها را همچون خاکی حاصلخیز برای پرورش بذرهای نیکو آماده کند که فردای بهتری بسازند... و اینکه از خدابخواهیم همه ما را آنقدر در پناه عنایت خود بگیرد که تازه رسیده ها را به جرم تازه بودن از حریم امن دوستی هامان نرانیم که خود نیز روزگاری تازه رسیده بوده ایم...
و در آخر با زبانی ساده تر از هرچه آنچه که ساده است و بی تکلف ،می گویم چه خوشحالم از آشناییتان که بی گمان حضور یکایکتان برای من و پسرم نعمتی بوده است و ارمغانی از سوی پروردگارم!
دوستتان دارم...
پ.ن1: عنوان پست برگرفته از این شعرزیبا و ماندگار فروغ فرخزاد می باشد:
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
..
.
و من در آستانه به آنها که دوستم میدارند
در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد...
پ.ن٢: مادرم دیروز راهی کربلا شد .راهی آستان حسین ! رفت که بگذرداز کنار "علقمه" این سرافکنده ترین رود در همه ی تاریخ . الان دوساعتیست که اقامت کرده ا ند در نجف اشرف. درنزدیکی ایوان پدرم علی، شاه نجف... عجیب دلم هوایی شده بچه ها ... هوایی باب سدره المنتهی...این دل که با خود داشتم با کاروانم می رود...
راستش را بخواهید کمی نگرانم و دلشوره دارم بخاطر اوضاع نابسامان عراق ...
خداوند نگهبان مادرم و همه ی عاشقان حسین باد
آمین