چله
امروز بالاخره چله ت شکسته شد قند عسلم مبارکت باشه
چهل شبه که باهات دارم زندگی می کنم ، نفس می کشم می خوابم حرف می زنم... پسرم تو این چهل روز کلی تجربه کسب کردم .با اینکه سخت بود و پر از استرس اما خدا رو شکر می کنم که به خیر و خوبی گذشت .مادر بودن حس قشنگیه و من روز به روز دارم بیشتر حسش می کنم با بوییدنت با بغل کردنت با شب بیداری هات و بیشتر از همه وقتی که شیره ی وجودمی می مکی ... تو چه معصومانه توبغلم می خوابی و من چه عاشقانه نگات می کنم و یاد اون حرف خاله سمیه می افتم که به ضحای کوچولوش میگفت " عاشق این بوی شیرتم خدا کنه که این بو هرگز تموم نشه" ... از وقتی اومدی زندگیم یه رنگ دیگست ... امروز با کمک مامانجونت حمام چله تو و همچنین هشتمین حمام زندگیتو هم رفتی. چهل بار واست قل هوالله خوندم ... یکم کسل بودی و یه کوچولو سرفه می کردی ترسیدم شروع یه سرما خوردگی باشه بردمت دکتر خدا رو شکر چیز مهمی نبود.
راستی خبر خبر وزنت هم عالی بود و رسیده بودی به وزن ٥١٥٠ گرم .
بعدشم واسه اینکه ازین حال و هوا در بیای رفتیم خونه بابابزرگت.
قبل از رفتن به مطب دکتر
قوربونت برم مامانی تو راه همش خواب بودی
برگشتنی یکم سرحال شدی و من هزار بار سرحال تر شدم
دورت بگردم با اون ژستای مردونت مامانیییییی
فدات شم که هیچ جا رو با با آغوش مامانی عوض نمی کنییییی