علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

عشـــ ق تو شـــ اعرم کرد تا این ترانــــ ه گفتم...

1390/12/4 23:36
1,223 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همسفر خیال من

نامه ات چه زیبا و چه شورانگیز به دلم نشست ، چون آبشاران که از بلندای کوه فرو می ریزد و زمزمه کنان بر دشت روانه می شود...

دردرونم احساسیست که با قلم بیان نمی شود ولی می دانم آنچه که در این نامه نانوشته می ماند از تو پوشیده نخواهد ماند  پس آسوده خیال برایت می نویسم و ادامه می دهم...

این را د ر شبی سرد از ششمین زمستان یکی شدنمان می نویسم. باورت می شود ده زمستان را باهم و در آرزوی هم به آغوش بهار سپرده ایم؟به همین سادگی؟ امشب می خواهم تورا از لحظه لحظه حالات درونیم با خبر کنم . در این شب سرد، آرزوی این لحظه ام، بارش سنگین و سکوت عمیق و طولانی برف است که همیشه دوست می داشتمش. نه اینکه گویای سکوت همیشگیم باشد نه. می خواهم با سکوت این چندروزم هم نوا شود....

چون عادت همیشگیم چند ورق کاغد از زیر بالشم بیرون می کشم تا سکوت پریشان کننده ام بسویت پر بگشاید و در قالب سخن درآید. . چشمانت را بروی هم بگذار و گوش کن تا سکوت گویایم را بشنوی امید که بتواند همه عواطفم را به تو باز گوید ...

سلام همسفر خیال من

نامه ات چه زیبا و چه شورانگیز به دلم نشست ، چون آبشاران که از بلندای کوه فرو می ریزد و زمزمه کنان بر دشت روانه می شود...

دردرونم احساسیست که با قلم بیان نمی شود ولی می دانم آنچه که در این نامه نانوشته می ماند از تو پوشیده نخواهد ماند  پس آسوده خیال برایت می نویسم و ادامه می دهم...

این را د ر شبی سرد از ششمین زمستان یکی شدنمان می نویسم. باورت می شود ده زمستان را باهم و در آرزوی هم به آغوش بهار سپرده ایم؟به همین سادگی؟ امشب می خواهم تورا از لحظه لحظه حالات درونیم با خبر کنم . در این شب سرد، آرزوی این لحظه ام، بارش سنگین و سکوت عمیق و طولانی برف است که همیشه دوست می داشتمش. نه اینکه گویای سکوت همیشگیم باشد نه. می خواهم با سکوت این چندروزم هم نوا شود....

چون عادت همیشگیم چند ورق کاغد از زیر بالشم بیرون می کشم تا سکوت پریشان کننده ام ،بسویت پر بگشاید و در قالب سخن درآید. . چشمانت را بروی هم بگذار و گوش کن تا سکوت گویایم را بشنوی امید که بتواند همه عواطفم را به تو باز گوید ...

اول از هرچیز باید اعتراف کنم آن شب بر دست تو بر قلم و قلمی که بر دست توست غبطه خوردم آری بسیار هم غبطه خوردم. من چه با احتیاط برایت نوشتم و تو با شورو شوقی در حد اظطراب پاسخم را دادی هزار آفرین بر تو...

مهربانم !چه روزها را که به شب پیوند میدهم  بی تو  واز  ترسی که مدتهاست رهایم نمیکند به نامت پناه میبرم.شبهایی که دور بودم از تو، به تو امانزدیک، بسیار نزدیک به امید  رسیدن به همان ابدیتی که هردو به آن چشم دوختیم، به امید فرداهایی بهتر...

ای کاش می دانستی برای چیزی که ضرورت نمیدیدم برایت تشریحش کنم چقدر رنج کشیدم. در برابر آسمان و زمین و هرانچه بین این دواست سوگند می خورم منظور من از تنهایی آن تنهایی نبود که تعبیرش کردی. البته تو حق داری اشتباه از من است شتابزده سخنی را به زبان راندم که نمی بایست...

خدایا از تو می خواهم به همسرم الهام کنی یا  یکی از فرشتگانت را نزدش  بفرستی تا به او بگوید من هرگز حکمی را صادر نکردم .دلم راضی نمیشد که در مقابل او به مسند داوری بنشیند.

دوست و یاور همیشگیم ! گاه نیاز داری که بخندی و از خنده های بلندت شرمسار نشوی. گاه نیاز داری که بگریی و اشکهایت راهم پاک نکنی و همه اینها نیازمند این است که تنها باشی . من از این تنهایی سخن نگفتم که این خود شاید از معدود موهبتهاییست که در این دوری نصیبم شده است. مگر میشود همه اسرار درونیت را فاش کنی که همه از ان باخبر شوند؟ و این یعنی که تو تنهایی! اینکه نتوانی حرفهایت را به نزدیکترینت بگویی از ترس اینکه مبادا  پریشان خاطرش کنی . واین همان مفهوم تنهایی بود که رنجم میداد.اما حالا که این حرف نسنجیده ام خاطرعزیزت را آزرده کرده بگذار تا برایت از دردانروزم بگویم  .از لحظه خداحافظیت وقتی که ذوق کودکانه علی بدرقه راهت بود و نگاه غمگنانه ات را دیدم که حاضر به دل کندن نبود، از رفتن و برگشتنهای پیاپی ات و بوسیدنهای مدام علی و بغضی که به سختی قورتش دادی . همان نگاهی که با زیرکی تمام خواستی که از من بدزدی اش و نتوانستی و اشکی که در چشمان درشتت حلقه زده بود و نتوانستی پنهانش کنی. همان نگاهی که خانه ذهنم را خراب کرد و  افکار دور و درازم را به اعماق دریاها برد و تا اوج کهکشانها بالا آورد...آن شب را تا صبح گریستم .چقدر حس کردم به عرش الهی نزدیکتر از هر وقت دیگرم ویقین داشتم که خدا صدایم را می شنود....

  اینهارا به که می توانستم بگویم جز اینکه اورا هم چون خودم به هم میریختم؟به مادرم؟ که غصه ها دارد در دل تنگ به اندازه کوه؟ به پدرم که 13 سال است که تنش از ناز طبیبان بی نیاز نیست و همه سعیش براینست تا آب در دل عزیزانش تکان نخورد؟  به خواهرانم که هر رنجی را باید در خود فروریزند تا دیگری پایدار بماندو همان هم برای سنشان کافیست؟ و به برادرانم که بی نهایت زود است برای خاکستری شدن ذهنشان ...

چقدر عجیب است گاهی اوقات تنها یک نگاه در خاطر ما چه غوغایی بر می انگیزد! میدانی آنروز ذهنم تا کجاها رفت ؟

آنروز به تو فکر می کردم به خودم و به علی وبه ابهامی که در رابطه تو و پسرم میدیدم . وباورکن از سردی رابطه ای که ممکن بود اتفاق بیافتد تمام وجودم لرزید.به اینکه هرچقدر هم که من رسالتم را بدرستی  انجام دهم باز هم بالهای این فرشته آسمانی در دستهای پرقدرت توست که بر شانه هایش  می گذاری  واین  نفس گرم و مسیحایی توست که می تواند در این اجتماع مه آلود نجات دهنده روحش باشد.به علی نگاه میکردم که فارغ از دردهای دنیای ما ، با صدای ترکیدن لوپهای بادکرده  پدربزرگش میخندید و میخندید شاد شاد  و جذبه ای روحانی که همه  وجودش را فراگرفته بود .خیلی سعی کردم این زیبایی آسمانی را با زیبایی دیگری در نیامیزم. اما نتوانستم  ، نتوانستم و احساس کردم احتیاج شدیدی به اشکار کردن آن دارم... و تمام صفحاتم را سیاه کردم که چیزی را بگویم که نباید می گفتم  ...

همسرنازنینم ، هر ستایشت  نوعی از  مسئولیت است که بر دوشم می گذاری و من هربار بیشتر به ضعف خودم پی می برم. اما ناگزیر به ادامه آن هستم حتی اگر تحمل این بار گران را نداشته باشم.ولی چه خوب باز هم به توانایی جدیدی دست پیدا می کنم تواناتر از پیش...

عزیزتر از جانم ! از من خواسته بودی که اینبار سرودی برایت بسرایم اما من به تنهایی نمی توانم سرودی غنایی بسرایم همان آواز ازلی و جاودانی که با روح اوج می گیرد و با آن فرود می آید پس آنرا به زمانی دیگر می سپارم تا وقتی که در سایه روشن این فضای مه آلود خودم را پیداکنم...مهلتم ده تا  آن قطعه زیبا را برایت بسرایم بسیار هم زیبا...

از خاطراتمان گفته بودی و اینکه آیا فراموششان کرده ام؟تو از هرکس دیگری دراین دنیا به من نزدیکتری که بردل و جانم نشسته ای !!! سوگند به زندگی، که دلم هرلحظه بسوی تو می گرایدوآنگاه در چشمانم فروغی دیگرست و در گامهایم استواری بیشتری را احساس میکنم.آیاهنوزهم چون گذشته  به پایداری  من بر حقیقت احساسم ایمان داری؟باورت می شود  از همیشه تا هنوز سرمستم از خاطرات تلخ و شیرینمان و در آنها غرق می شوم تخیلاتی شیرین که یادآور زیباترین و گویاترین اندیشه های من و توست؟ و سنگهای بزرگی که همیشه برمی داشتیم و همه به نشانه نزدن می پنداشتند و ما به باوری که به قدرت دستان و اندیشه مان داشتیم؟ که اگر بخواهم خاطراتم را که گاه آهسته و گاه با صدای بلندبر ذهنم می گذرداینجا بیاورم خود منظومه ایست بس شنیدنی.پس  اگر اجازه دهی این خاطرات زیبا  را به قلب سکوت و آرامش بسپاریم تا روزی که در قالب همان سرود غنایی در آید و هردو اینجا در دفتر خاطرات عزیزترین خاطره زندگیمان به ثبت رسانیم. اجازه می دهی؟

و باز هم از تو اجازه می خواهم دریک  مورد و تنها یک مورد با تو هم عقیده نباشم ، آنجا که گفتی " عزیزم در این دوری ها عاطفه ای دردآلود نهفته است که پایان نمی پذیرد اما در عین حال دوست داشتنیست که شاید لذتش کم از تمام خوشی هایی که برایت قابل تصور است ، نباشد. این راگذر زمان به تو خواهد فهماند وقتی که دلارام در برت باشد وباز هم دلارام بجویی !" نمی توانم این کلامت را درک کنم ، چطور می شود بادوست پریشان باشی و بی دوست هم پریشان؟! وچون انسان جز به تجربیات و آزمایشهای خود به دیگری ایمان ندارد، بگذار این تجربه را با عقل و حواس و ادراک خودم  بیازمایم.به تو اعتقاد کامل دارم اما همانطور که خودت گفتی بگذار اینرا هم به دست  زمان بسپارم شاید دراین هم رازی نهفته باشد ژرفتر از راز حیات که من از آن بی خبرم.به تو ایمان دارم و به قول مردانه ات که همه وجودم را از عشقی سرشار ، لرزان و شرم زده می کند .و این را هم   می دانم  در قلب هر زمستان بهاری می خروشد و در پس سیاهی شب صبحی لبخند می زند سپید؛

 اما در اعماق وجودم درد و اظطرابیست دائمی .اندوهگین نیستم اما خرسندهم نیستم اما شکوه ای هم بر زبان نمی اورم. اما عزیز دل ، هیچکس نمی تواند به اجبار با ترسش مبارزه کند شاید هم پیمانه من به وسعت و گنجایش پیمانه  تو نیست. ای کاش بتوانم از دریچه چشمان تو جهان راو زندگی را تماشا کنم از نگاه دوراندیش تو . به یقین می دانم دورنمای کوه در نظر رهگذران دشت،  از آنچه که ساکنان دامنه آن را مشاهده می کنند آشکارتر و با شکوهتر است.

و اما از آرزوهایم برایت بگویم، من تنها امروز در زندان آرزوهایم نیستم بلکه از وقتی که متولد شدم این آرزوها همراه من بوده اند. داشته های الانم که آرزوهای دیروزم بودند و برخلاف خیلی ها هرگز به آنها نمی خندم چون در زمان خودشان بزرگ بوده اند و پر اقتدار وقوی . و آرزوهای الانم که قطعا داشته های فردایم هستند و از حالا به داشتنشان می بالم و  شوق دست یافتن به چیزهایی که ناپیدا و دور از دسترسند...

 و زندگی... زندگی... زندگی...  گمشده ای که چندسالیست به دنبالش می گردم و دارم سعی می کنم که پیدایش کنم و اگر اجازه دهی در پست بعد یافته هایم را برایت آشکار کنم ...

و اما شاه بیت این غزل عاشقانه ام را بشنو :  در این غوغای زندگی ،در این آرامش دلپذیر، تنها به شوق توست که به پرواز در می آیم و حرارت مهر ،عشق و  ایمان به توست که مرا زنده نگه می دارد و به یادم می آورد هموراه دستم را در دستی گذاشته ام نیرومند و با اراده و انگشتانی که می تواند بارهای سنگین را برداشته و بندها از پای دلم بگسلاند.عاشقانه دوستت دارم و باورت ...

 الان دیگر شب نیست ساعت یک نیمه شب است واگر همینطور ادامه دهم شب از نیمه شب هم گذشته است.می دانم در خلال این  سطرها، مطالب نانوشته ای را می خوانی که جز برای تو نوشته نشده است و جز تو کسی آنها را نمی بیند...

دیگر خطوطی را که دستم می نویسد نمی بینم.         

اکنون به بستر میروم و تمام شب را خواهم خفت بدان امید که آنچه را که در این نامه نانوشته مانده در عالم رویا به تو بازگویم.

خداوند تورا همواره برای من و پسرم حفظ بفرماید و قلبمان را از عشق هم  آکنده سازد

همسرت

 پنج شنبه 4/بهمن/1390

ساعت 1:16 بامداد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
4 اسفند 90 2:28
سلام مهربان.
اشکم رو در آوردی.خوب میفهمم چی میگی.یادهمون اشکهای مردانه هم افتادم.یاد همان رفتن و نرفتنهای بابای ماهان در لحظات وداع.ولی خدا رو شکر که دلت به آینده روشن است.من همین راه را رفته ام.
و شما آقای پدر:
سلام.
درست است که به قول عزیز "دورنمای کوه در نظر رهگذران دشت، از آنچه که ساکنان دامنه آن را مشاهده می کنند آشکارتر و با شکوهتر است.
"اما حلاوت بودن با کوه چیز دیگریست.

سلام عزیزم. مرسی از همدردیت. حرفات قوت قلبه برام. خوشحالم که هستی دوستت دارم
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
4 اسفند 90 2:45
زندگی باید کرد !

گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دل تنگ

گاه با سوسوی امیدی کمرنگ

زندگی باید کرد !

گاه با غزلی از احساس

گاه با خوشه ای از عطر گل یاس

زندگی باید کرد !

گاه با ناب ترین شعر زمان

گاه با ساده ترین قصه یک انسان

زندگی باید کرد !

گاه با سایه ابری سرگردان

گاه با هاله ای از سوز پنهان

گاه باید روئید

از پس آن باران

گاه باید خندید

بر غمی بی پایان

لحظه هایت بی غم ............

روزگارت آرام ........



نابترین شعر جهان تقدیم تو باد... روزگار تو هم آرام ،سرخوش ، رام...
مامانی فری
4 اسفند 90 10:00
_______♥╗╔╗═ ♫╔
╗╔╦╦╦═♫║║╝╔ ╗╚
╣╔║║║║╣╚♫╗╚╝╔
╝═╩♫╩═╩═╚╝♫═╚
ஜ۩۞۩ஜ YOU ஜ۩۞۩ஜ
اپ کردم منتظرتم خیلییییییییی قشنگ مینویسی


ممنون مامانی مهربون. میام پیشتون حتما
مامانی وروجک
4 اسفند 90 10:43
عزیزم کجایی تو چرا دیر به دیر میای بهترینارو برای تو خانواده ی گلت ارزو میکنم


همینجام گلم. مرسی که به یادمی. میام پیشت
مامی امیرحسین
4 اسفند 90 17:07
خوش بحال عشق که از قلم زیبای تو جاری میشود...زهی سعادت عاشق که نام زیبای تو را در آغوش میکشد...بگذار عشق پیچکی باشد پیچیده در پایت...چه بندی گواراتر از این؟...بگذار دلهایمان تنگ شود که دلی هست برای تنگ شدن...


ممنونم دوست زیبای روح ملیح من... این زیبایی روح تو این نازک اندیشی تو آخر مرا خواهد کشت...
مامی امیرحسین
4 اسفند 90 17:13
درد دلتنگی رو خوب میفهمم پورانم...روزی رسید که باید انتخاب میکردم،بین دلتنگی و عشق...و من عشق رو انتخاب کردم با قبول دلتنگی...به امید روزهایی که عشق باشه و دلتنگی نباشه...بیا برای ما بگو دلتنگییاتو...نذار تلخ بشی...نذار تهی بشی...این روزا تموم میشه.نذار زخم رو قلبت بمونه.
اشک مرد دل زن رو آتیش میزنه...اونم اشکی از سر عشق...خدا رو شکر کن که عاشقی هست که چشماش نمناک بشه...علی هست که پدرش براش دلتنگ بشه...
ولی از من میشنوی پسرت که از آب و گل دراومد سه چهار سالش که شد که بشه تا ظهر مهد بمونه برو هرجا که عشقت هست...


ممنون عزیزم. اینقدر بهت احساس نزدیکی می کنم انقدر...ممنون سنگ صبور و ممنون از تحملتون که حرفهای تلخم رو با حوصله می شنوین . دلم نمیخواد این حال افسردگی اینروزهام به شما هم منتقل شه. باهات موافقم و بهت می گم تا اون وقت هم نمی تونم تحمل کنم. خیلی زود به دیار یار پر می کشم هرکجای این کره خاکی که باشه شاید سال دیگه شایدم زودتر... ممنون از همدردیت دوست بسیار عزیزم
محمد سبحان
5 اسفند 90 19:58
خیلی زیبا می نویسید. دست مریزاد


شما لطف دارید
آقای پدر
6 اسفند 90 20:47
مگر می شود با کلمات ، احساس قلبت را بیان کرد؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند ، بجز زبانم که خاموش است...



دلم افسانه ای جز عشق پاک ما نمی دونه
که تنها عشقه، اون افسانه خوبی که میمونه
آقای پدر
6 اسفند 90 20:53
برای مامان ماهان عشق:
سلام
کوهی هم اگر باشد این فاصله مجازی ست . من کوه نیم اما همواره فرهادی کوه کنم برای رسیدن به حلاوت همان عشق شیرین و آن چیز دیگرست . ممنون از پیغام بسیار زیباتون. موفق باشید


پیغامت رو حتما میرسونم عزیزم
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
7 اسفند 90 13:35
سلام.درسته آقای پدر.
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
7 اسفند 90 14:11
پر شور از شماهاست امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

(با عذر خواهی از "حزین "عزیز بابت تحریف شعرشون.)

خیلی قشنگ بود دوستم
افسانه ها میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم

مامانی وروجک
7 اسفند 90 22:32
سلام اجازه خانم معلم ها من میتونم یه چیز بگم البته به بحثتون ربطی نداره نظرم در مورده شما شیرازی هاست شما شیرازی های گل چون حافظ شیرین سخن و سعدی عزیز رو دارین همتون یه پا استاد شعرو شاعری هستید تو مشاعره کم نمیارید من خودم خیلی از شعر خوندن لذت میبرم ولی استعداد حفظ کردن رو ندارم نمیدونم چرا؟بازم افرین بر شما


سلام عزیز دلم. صفا آوردی.بازم نتونستم به وبت بیام. البته در این شکی نیست که از هم صحبتی با شیخ و خواجه بهره ای هرچند کوچیک به ماها میرسه . آب و هوا و لطف و صفایی که شیراز داره(ومن به شخصه هیچ جای ایران رو حاضر نیستم با یه لحظه آرامشی که در مردمش سراغ دارم عوض کنم) یه جورایی آدم رو شاعر می کنه. البته اصلا منظورم خودم نیست.در مورد حافظه هم باید تقویتش کنی دوستم. من از بچگی کتاب زیاد می خوندم و همچنین آواز. پدربزرگم بیشتر شاهنامه رو از حفظ بود و بیشتر قرآن رو... تو روح لطیف و روحیه و شخصیت قشنگ و دوست داشتنی داری عزیزم. موفق باشی
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
7 اسفند 90 23:38
سلام مامانی وروجک.حالا فهمیدم که این وروجک دامه کلمه مامانی صفته برای مامان.


منم کاملا موافقم باهات