علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

غریب آشنا...

1390/11/19 4:47
3,071 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سیمای پروردگار من

پسرم این احساس الانم را نه امروز بلکه شاید هیچ وقت دیگری نتوانم آنطور که هست برایت بازگو کنم. لحظاتی شیرین آمیخته با حسی غریب ؛ از آن لحظه هایی که هر قدر هم نغمۀ غم انگیز داشته باشی،نمی توانی بی خیالش شوی... خوابم نمیبرد . 3 ساعتی می شود که شوکه ام از همان لحظه که دردی ناشناخته وجودنازنینت را فرا می گیرد و گریه های بی امانت ، دلم را به درد می اورد . یک ساعتی می شود که آرام گرفته ای در مامن همیشگیت و من شاید  اولین بار است که وقت شیردادن به چهره معصومت نگاه نمی کنم. نگاهم پیش توست فکرم اما می رود به افقهای دور دست  به "جم" میان هوای تفتیده جنوب قل قل می خورد به خواندن ناقص کامنتی از دوستی عزیز  که ذهنم را درگیر که نه قفل کرده است ...

 آواز دوست داشتنیمان در فضا پخش است "هوای گریه " دارم غرق می شوم در خود ، فرو می روم.هیچ می شوم،چون پر کاهی.تخته پاره ای می شوم بر موج. رها...رها...رها...

 بعد از قریب 15 ماه( 15 ماه همراهی با تو که دلم به مویی بند است) فرصتی گیر آورده ام که دقایقی را به خودم فکر کنم. نوشتن را فراموش کرده ام و انگشتانم حروف را و ذهنم کلمه را ... و باز بادبادکهایم رها می شود برای خودش...

  می برد به اولین روز ورودم به این وبلاگستان،بی آنکه دوستی داشته باشم. به ترسی که در اعماق درونم ریشه کرده  بود درست مثل کودکی که نیمۀ سال تحصیلی وارد مدرسه می شود.همه با هم دوستند و او غریبه.اگر کسی جواب سلامم را نداد چه؟اگر کسی لبخندم را پاسخ نداد؟اگر کسی پهلوی خودش برایم جا باز نکرد؟....چشمهایم را بستم و پریدم توی شهرِفرنگ...

 همان روزهای اول، یکی که دلش مثل آینه بود ، به من سلام کرد و برایم در پست تولد چنین نوشت" خیلی بامزه مینویسین.من که همه وبتون رو خوندم. " و خدا می داند که از همان لحظه امواج گیرایش به من رسید...

 حسی ناشناخته هر روز مرا به سمت او می کشاند تا خواننده همیشگی نوشته های نابش باشم تا آنجا که با حالتی اعتیاد آور در عرض یک روز همه مطالب وبش را خواندم آن موقع ها خواننده خاموشش بودم نمی دانم چرا .تا اینجای داستان اورا مادری عاشق تصور کردم بسیار پر انرژی و مقتدر و شوخ طبعی دلچسبی که در لا به لای نوشته هایش موج میزد تصویر ذهنم را به موجودی شاد و خونگرم نزدیکتر می کرد . و قلم مویم اینبارنقشی زد محو از بانویی بلندقامت و( از انجا که خودرا همشهریم معرفی کرده بود) سبزه رو با چشمانی درشت شبیه دخترکان اصیل پارسی همان چشمهای مهربانی که حرفها داشت برای گفتن و لبخندی که همیشه به لب داشت...

همین چند وقت پیش بود که در پاسخ کامنت پر مهرش برایش نوشتم همین روزها می آیم و در وبت تصویر ذهنیم از تو و شخصیتت را می نویسم. فقط گفته بودم کاش زمان اجازه میداد و برایش می نوشتم  تا سندی باشد بر حرفهای الانم... همان کامنتی که برایم نوشت" من چند وقته دارم به اتمام مرخصی شما فکر میکنم.حتی امروز صبح که مدرسه میرفتم تو فکر علی بودم ولی نمیخواستم با عنوان کردن و یادآوریش اذیتتون کنم."

برایم خوشاینداست که دلی کمی آنطرف تر پشت همین صفحه شیشه ای امواجم را می گیرد و برای من و پسرم می تپد و ذهن آزادش درگیر منی می شود که گاهی حجم " منیت م" آنقدر بزرگ می شود که دیگری را نمی بینم و من دانستم که تا اینجای راه را درست آمده ام...

 و باور کن که از آنروز ردپایش را در خانه مان حس می کردم. کسی که انگار می خواهد به آدم اطمینان بدهد که هر لحظه هوایت را دارد و رشته ایست میان آسمان و زمین...

و بیشتر از قبل شیفته اش می شوم وقتی  برایم می نویسد:"  اول سعی میکنم به وبهایی که بهمون لطف داشتن سر بزنم و نظر بذارم بعد نظرشون رو تایید کنم.تا اگه یه دفعه کاری پیش اومد شرمنده نشم که بهشون عرض ادب نکردم" و اینها همه درس زندگیست برای من این من خودخواه!!!

و باز هم خدایی که اینبار خودش را در ذهن دوست بسیار عزیزم، فاطمه ،(که او راخود داستانی دیگر است...) جاری می کند تا از من نام کوچکم را بپرسد و این بهانه ای شود برای یک پیوندیک جوشش...

و  من امشب به واسطه ی همین نام کوچکم، فهمیدم همان دوستی که دلش مثل آینه است ، همان دوستی که قریب 5 ماه است هربار که به اینجا می آیم محال است که به او سر نزنم ، همان دوستی که حضور همیشگیش برایم آرامش است، 2 سال پیش با من در یک مکان زیر یک سقف همکار بوده است . همان هوایی را نفس می کشیده که من.آه که جسممان چه به هم نزدیک و روحمان چه از هم دور ...و همه خاطرات مثل فیلم قدیمی دوربین های انالوگ از پیش چشمانم عبور می کند . باورت می شود ؟ خودم که باورم نمی شود چقدر دنیایمان کوچک است و چقدر خدایمان بزرگ!!!!

و امروز کامنتی که هرچند با گریه های تو ناقص خواندمش و سرعت نت گازوئیلیم به من اجازه دوباره خواندنش را نداد ، مرا می برد به آنروزها ....

به روزهایی که  چشم هایم حرفی برای گفتن نداشتند،دریغ از سلامی برای رهگذران و حتی دست نوازشی بر سر کودکی ، با همه حس مادرانگی که در خود سراغ داشتم.روزهایی که دریچۀ چشمانم سردی روحم را به نمایش می گذارند و ناتوانم از پنهان کردنشان.برای روزهایی که با تمام زیباییِ بهاری اش باز سردم است ...

 آنروزها که اینقدر در پیله تنهاییم فرو رفته ام و دایره دوستیم تنگ . آنروزها که او بی آنکه مرا بشناسد در غم بچه دار نشدن من خود را شریک می کند ودلش برای دلم غصه می خورد بی آنکه من در شادی بچه دار شدنش با او شریک باشم بی آنکه همدلش باشم....حتی همزبانش هم نبودم آنروزها ....

و حالا چقدر باورم می شود این حرف "ویسلا شیمبوریسکا" را :

"هَر دو گمان‌ دارَند که‌ حسّی‌ آنی‌
آنان‌ را به‌ یکدیگر پیوند داده‌است‌ !
این‌ گمان‌ زیباست‌ ،
اما تردید زیباتَر است‌ !
گمان‌ دارَند هَرگز چیزی‌ میانِشان‌ نبوده‌ است‌ ،
چرا که‌ یکدیگر را نمی‌شناخته‌اَند !
اما باید دید ،
عقیده‌ی‌ خیابان‌ها ،
پلکان‌ها و راه‌ روهایی‌
که‌ شاید سال‌ها پیش‌
عبورِ آن‌ دو را از کنارِ یکدیگر دیده‌اند
در این‌ باره‌ چیست‌ !
می‌خواستَم‌ از آن‌ها بپرسم‌ :
آیا به‌ یاد نمی‌آورید
روبه‌رو شُدَن‌ در دَری‌ چَرخان‌ ،
یک‌ ببخشید در ازدحام‌ِ خیابان‌ ،
یک‌ اشتباه‌ْ گرفته‌اید در گوشی‌ِ تلفن‌ را ؟
اما پاسخشان‌ را می‌دانَم‌ ،
نه‌ !
چیزی‌ را به‌ یاد نمی‌آوَرَند !
در شگفت‌ می‌مانند اگر بدانند که‌ سال‌ها بازیچه‌ی‌ تقدیر بوده‌اَند !
تقدیری‌ که‌ هنوز بَدَل‌ به‌ سَرنوشتشان‌ نشُده‌ است‌ !
تقدیری‌ که‌ آن‌ دو را به‌ هم نزدیک‌ می‌کرد ،
دورِشان‌ می‌کرد ،
سدِّ راه‌ِشان‌ می‌شُد ،
خنده‌ی‌ شیطَنَت‌ْآمیزَش‌ را فرو می‌خورد و کنار می‌رَفت‌ !
نشانه‌های‌ گُنگی‌ هَم‌ بود :
شاید سه‌ سال‌ِ پیش‌ یا سه‌شنبه‌ی‌ گُذشته‌ ،
بَرگ‌ِ درختی‌ از شانه‌ی‌ یکی‌ بَر شانه‌ی‌ دیگری‌ پرواز کرده‌ باشد !
چیزی‌ که‌ یکی‌ گُم‌ کرده‌ را دیگری‌ پیدا کرده‌ و بَرداشته‌ !
شاید توپی‌ در بوته‌های‌ کودکی‌ْ...
دست‌ گیره‌ی‌ دَرها و زنگ‌هایی‌ که‌ یکی‌ لَمس‌ کرده‌
و اندکی‌ بَعد دیگری‌ !
چمدان‌هایی‌ همسایه‌ در انبار !
شاید هَم‌ شبی‌ هَر دو یک‌ خواب‌ دیده‌ باشند ،
خوابی‌ که‌ بیدارشان‌ کرده‌ و ناپدید شُده‌ !
هَر آغاز ادامه‌ ایست‌
و کتاب‌ِ حوادث‌ همیشه‌ از نیمه‌ گُشوده‌ می‌شَوَد !"

حالا می فهمم معنی آن حس ناشناخته را . درست است ،آغاز دوستی مجازیمان ادامه ایست از دیروز و" هَر آغاز ادامه‌ ایست‌ و کتاب‌ِ حوادث‌ همیشه‌ از نیمه‌ گُشوده‌ می‌شَوَد !"....

 آری دوست من  :

تو راست می گویی همه ما اینجا خودمان هستیم ، این منم من بدون سانسور این تویی توی بدون سانسور و دیگر هیچ...

وه!که حتی از قید نامِ خودمان آزادیم.رها...از تمام صورتک هایی که هر روز بر چهره می گذاریم.وقتی می آئیم اینجا توی این شهر فرنگ،درست دمِ درش تمام صورتک هایمان را می آویزیم به گیره ای و ... منِ واقعی ام، توی واقعی ات ،باد می خورد و هوای تازه!

من اینجا هوای خودم را می نوشتم باورت می شود؟ می دانم که می دانی همه ما با لباسهای پلو خوریمان به اینجا می آییم چرا که خوب می دانیم دفتر خاطرات عزیزمان نباید با رنجهای ما ازروزگار خدشه دار شود، او که خود انسانیست که مثل همه انسانها به گفته پروردگار "ولقد خلقنا الإنسان فی كبد: مسلماً ما انسان را در رنج آفریدیم" از بدو تولد در رنج آفریده شده است.

  و اما تو دوست عزیزم تویی که نمیشناختمت!!!تویی که تازه پیدایت کرده ام برایم حقیقتی هستی محض. اینجا دیگر حقیقت و مجاز یکیست حداقل برای من که یکی بوده است .حالا دیگر سیمای حقیقی تو در خاطرم هست درست مثل همان تصویر مجازیت که در ذهن دارم : " چهره ای مهربان با لبخندی که همیشه به لب داشت وچشم هایی که حرفها داشت برای گفتن اگرچه نه به آن درشتی و نه به آن بلندی قامت ، اماهمانقدر مقتدر و آرام " اعتراف می کنم که هرگز گمان نمی کردم پشت این چهره آرا م و فرهیخته موجی از احساس نهفته است...!!!

 چه خوب که هرکدام از ما اینجا خانه ای داریم و برای روح گریزانمان لانه ای حتی اگر مجاز باشد...

 حالا دوست من، به جبران سردی هوای دل آنروزهایم، از امروز شریک آوازهای روزگارت هستم چه شاد و چه زبانم لال چه غم ...

دوست من!حضورت همواره گرمم می کرد گرمم می کند در این مدت،که پا به پایم می آمدی و...چه خوب که خانۀ شیشه ایم سبب آشنایی ام شد با تو...

  وبه شما همه دوستان مجازی اما حقیقی ام می گویم : دلم را اینجا گرو می گذارم و پنجره های خانه ام را می گشایم رو به دلهایتان ...

و تو "همایون" عزیز خط به خطِ تصنیف ات را می زی ام این اینروزها ...

" چو تخته پاره بر موج... رها ... رها... رها...من!!!"

.....................................................................

 ...و خداوند نگهبان همیشگیتان باد

چهارشنبه 19/ بهمن/1390

ساعت 4 بامداد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (47)

مامان سانای
19 بهمن 90 8:41



مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
19 بهمن 90 9:40
سلام.
باز همه موهای تنم سیخ شده اند.اصلا ذهنم یاری نمیکنه چیزی بنویسم.از بس الان با خودش درگیره.خیلی لطف داشتی.من این همه نیستم عزیزترین.
بهتره دستامو از رو کیبورد بردارم و رو صورتم بذارم که عاجزم الان از نظر دادن...




هر دو عالم یک فروغ روی دوست
گفتمش پیدا و پنهان نیز هم...


غمت شادی آورد...

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
19 بهمن 90 9:58
هیچ کس هیچ کسی را نشناخت
هر که پرورده دست وطنی
تو تویی دور زدنیای منی
من منم دور ز دنیای توام
تا دلی با دل دیگر نزند
آشنا هیچ کسی با کس دیگر نشود




افسانه ها میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
19 بهمن 90 12:34
سلام عزیز
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی، به هوش باش که مستم


سلام دوست
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم بغیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا

زهره مامان نیایش
19 بهمن 90 16:31
فقط میتونم بگم احساس قشنگ هر دوتون خیلی خوندنی بود و بیشتر از اون دیدنی
چه قدر شیرینه خوش به حالتون


لطف داری عزیزم. واقعا همینطوره
زهره مامان نیایش
19 بهمن 90 16:35
خصوصی
مامان لیلا
19 بهمن 90 17:04
سلام چقدر جالب واقعا چه می کنه این دنیای مجازی... دوستیهاتون پایدار
مامان رومینا
19 بهمن 90 18:25
قلمتون زیباست.و داستان شما و دوستتون که دوست منه جالب بود


شما لطف دارید.بیشتر شبیه فیلماست بنظرم
مامان رومینا
19 بهمن 90 18:26
شما بوشهری هستید؟من بوشهریم


نه عزیزم . شیرازیم
مامانی وروجک
19 بهمن 90 18:27
سلام پورگل جونم خوبی عزیزم منو شرمنده محبت کردی راستش به وب مامان ماهان هم سری زدم و کاملا متوجه شدم قضیه چیه خوشحالم که یه سوال من باعث شد دو دوست مجازی دو دوست وهمکاری واقعی از اب در اومدنقربون اون دل مهربونت بوس بای


فدای تو دوست گلم.بوسسسسسس
مامان نفس
20 بهمن 90 12:09
سلام عزیز دلم خوبی؟خیلی قشنگ نوشتی دوستم..به قول یکی از دوستامون دنیامون مجازیه اما احساساتمون که واقعیه...براتون یه دنیا ارامش و عشق ارزو میکنم...باشی...و شاد باشی.


سلام دوست خوبم .ممنون عزیز دلم. ممنون از دعای قشنگت دوستم
fatemehh
20 بهمن 90 16:43
سلام بالاخره اینبار تونستم این پستو تا انتها بخونم
دوستیتون پایدار
بسم الله... در پست ثابت خط کیه شما یا خواهر هنرمندت؟

فضولی نباشه


سلام عزیزم. ممنون که وقت گذاشتی از وقت خودت و دلبرکت. ممنون
نه عزیزدلم از اینترنت گرفتم.البته سلیمه هم خط خیلی خوبی داره.فاطمه گلم رو می بوسم
مامان آرینا موفرفری
21 بهمن 90 0:40
سلام مامانی.اینقدر با احساس نوشتین که نمی دونم چی باید بگم.احساس آدما همیشه واقعی هستن.


ممنون عزیزم. همینطوره عزیزم. آرینای خوشمزه مو می بوسم

زهره مامان نیایش
21 بهمن 90 9:07
سلام خانمی عیدتون مبارک شاد باشید همیشه


سلام عزیزم. عید شما هم مبارک ببخشید با تاخیر . بوس برای خودت و نیایش شیرین زبونم

كاكل زري يا نازپري
21 بهمن 90 20:49
سلام خانوم معلم مهربون با اين گل پسر خوشكلت ما كه تا الان افتخار اشنايي نداشتيم افتخار ميدين دوست شيم؟

راستي قلمتون محشرهههههه


ممنون عزیزم لطف داری به ما. با کمال میل ، باعث افتخار که دوست گلی مث شما داشته باشم. ممنون از حضور گرمتون
محمد سبحان
22 بهمن 90 0:27
دوستی هاتون مستدام. خیلی قشنگ نوشتید.


ممنون. لطف دارید
محمد سبحان
22 بهمن 90 1:05
سلام ببخشید می خواستم بپرسم شما معلم هستین اگه آره در چه مقطعی و چی تدریس می کنید. می تونم حدس بزنم احتمالا ادبیات. ببخشید البته می تونید جواب ندید.


خواهش می کنم. دبیر ریاضی هستم در مقطع دبیرستان و پیش دانشگاهی. ریاضیات عمومی و پایه، گسسته و حساب و دیفرانسیل تدریس می کنم.
مامی امیرحسین
22 بهمن 90 18:03
چقدر زیبا نوشتی عزیزم...خوشبحال اون غریبه آشنا که تو رو از نزدیک دیده...کاش منم صاحب چنین موهبتی بودم .
امیدوارم زندگیتت همیشه پر از دوستای خوب باشه چه در دنیای مجاز و چه حقیقت...


لطف داری دوست گلم.اینقدر منو شرمنده نکن مگه من کیم؟ در برابر نور ی که دروجود توهست...امیدوارم روزی از نزدیک ببینمت و برای اون روز لحظه ها رو می شمرم. لطف خدا تا الان شامل حالم بوده که دوستای گلی مث شما رر توی مسیر زندگیم قرارداده. می دونی که خیلی دوستت دارم.امیرمو می بوسم هزارتا

الهام مامان رامیلا
22 بهمن 90 22:58
چقدر خوب خیلی خوب بود لذت بردم از حس هر دو شما مرسی که به یادم بودی


ممنون دوست گلم. امیدوارم هر چه زودتر سلامتیتو بدست بیاری .بوس
H.m
23 بهمن 90 1:49
سلام عزيزكم خوبي پسرك گلت راببوس ببخش ميدانم دير ازراه رسيدم درگير.بادل مشغولي هـاي روز مره سر نماز برام دعا كن مانند كلافي سردرگمم وگنگ ازتكرار روزهـا گريم ,حفظ ديالوگ,زندگي و.... خسته ام در فرصتي مناسب ميايم برايت توضيح ميدهـم. بهـرحال پوزشم را پذيرا باش خوشحالم كه دوستان خوبي داري من هـميشه به. فكرتم يه وقت خدايي ناكرده ديركردنم را دليل بيوفاييم نداني هـميشه دوستت دارم عزيز جانم پسرك راببوس واسپندبدود درپناه خدا شادوسلاامت باشي محتاجم. به دعايت

ياعلي خدانگهـداروحافظت

سلام دوست گلم.منتظرت بودم... منتظرت بودم...
مباد روزی که تورو ناراحت ببینم.حتما برام توضیح بده خوشحال میشم. من همیشه به یاد دوستای گلم هستم مخصوصا به یاد شما همیشه هستم.برای تقویت حافظه ت زیاد شعر بخون.امیدوارم روزی اسمتو در صدربهترین کارگردانها ببینم.من و علی مشترکا می بوسیمت.بوس بوس
مامان نیایش
23 بهمن 90 9:25
سلام دوست گلم خوبی ان شا الله کوچولوی نازت خوبه
ان شاالله همیشه خوب و شاد باشید از اینکه دوست خوبی مثل تو دارم خیلی خوشحالم ممنونم که به یادم بودی و ممنون از نظرات محبت آمیزت
عزیزم روزی که دیدم مامان ماهان جون نوشته محاله که شیفته اش نشید تو دلم گفتم من با اینکه چند وقتی بیشتر نیست باهاش آشنا شدم انرژی های مثبتش جذبم کرده ........
بازم ممنون

سلام دوست نازنینم.چقدر به من لطف داری شما . من هم بی نهایت شادم از داشتنت. شما و دخمل شیرین زبونت هم همیشه به من انرژی می دی و شادم می کنی. بوس بوس

مامان صدف
23 بهمن 90 9:26
چه مامانای خوبی. واقعا" عاشقانه در وصف دلبندانتون مینویسین. همه نمیتونن این قدر خوب بنویسن. به هردوتا تون تبریک میگم


شما لطف داری دوست خوبم. ممنون
مهرانه مامان مهرسا
23 بهمن 90 12:27
سلام عزيزم خيلي جالب بود پاينده باشيد


ممنون عزیز دلم
زهره مامان هلیا
23 بهمن 90 18:38
خیلی جالب بود دنیای خیلی کوچیکی داریمعلی جونو ببوس


کوچیکتر از اونیکه فکرشو می کنیم.. هلیا عسلم رو می بوسم
مامان علي خوشتيپ
24 بهمن 90 0:40
سلام عزيزم.واقعا زيبا مينويسيد.دوستيتون پايدار.
كاش ميشد همه دوستاي قديميمون رو اينجوري پيدا كنيم


ممنون از مهربونیت عزیزم. شما لطف دارید. همینطوره گلم و کاش قدر دوستیهامون رو وقتی کنارهمیم بدونیم چقدر حسرت می خورم برای اونروزها... ممنون از حضور و نظر پرمهرت
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
24 بهمن 90 14:57
سلام دوست عزیز.
بعد از چند روز خوشگذرونی(که واقعا جاتون خالی بود و به یادتون بودم)برگشتیم خونه.
علی عزیز چطوره؟یه ماچ خیلی گنده ازش بگیرین.


سلام عزیز دلم باور کن جات توی نی نی وبلاگ واقعا خالی بود دلم حسابی تنگت شده بود. همیشه به شادی و گشت و گذار. علی هم خوبه روی گلتو می بوسه. ماهان جونم رو می بوسم

آذر(مامان کیارش)
24 بهمن 90 17:24
سلام .واقعا مامان ماهان یه دل قشنگ داره به وسعت آسمون .خیلی زیبا نوشتید .دوستیتون پایدار


سلام عزیزم.کاملا درسته دلی به وسعت آسمون و به زلالی رود...ممنون از دعای قشنگت و ممنون از حضورت
مهسا مامان مرسانا
25 بهمن 90 1:07
عزیزمممممممممممممممممممم خیلی خیلی حست رو زیبا بیان کردی.....واقعا لذت برم.....

شمالطف داری عزیز دلم

مادر کوثر و علی
25 بهمن 90 9:21
وااااااااای چه عالی نوشتییییییییییییین
آفرین به شما دو همکار که به این زیبایی همدیگرو شناختین و درک کردین


ممنون از لطف و مهربانیت. ممنون از حضور گرم و نظر پرمهرتون
مامان صدف
25 بهمن 90 9:40
گاو و الاغ و اردک ، کبریت و گاز و فندک ،

جوجه و مرغ و لک لک ، ولنتاینت مبارک



ممنون عزیزدلم ولنتاین بر تو هم مبارک. عشقت جاویدان
مامی امیرحسین
25 بهمن 90 15:11
ما منتظر پست و عکسیم...


می آییم همین روزها...بوسه ام را بگیر
مامانی درسا
25 بهمن 90 15:14
من کلبه ی خوشبختی تو را روزی با گلهای شوقم فرش خواهم کرد
و قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت خواهم ریخت
تا بدانی عاشق ترین پروانه ات خواهم ماند . . .
روز عشق بر شما و مامان مهربون مبارک


بر شما هم مبارک. عشقت جاوید دوست عزیزم
مامی کیانا
25 بهمن 90 16:58
تا پایان نوشته هاتون حتی یک پلک هم نزدم نکنه کلمه ای رو جابندازم خیلی خیلی خیلی زیبا بود و زبیاتر از اون دوستی که بین شما هست امیدوارم دوستیهاتون همیشه پایادار و پابرجا باشه

من ازاینهمه لطف شما دوستم به وجد می آم و دلگرم میشم شرمنده می کنی منو دوست...
ممنون از دعای قشنگت پاینده باشی و شاد

مامانی وروجک
25 بهمن 90 19:49
سلام خاله پورگل جون خوبین کجایین شما دلمون براتون تنگید من ومامانی منتظرتونیم ما اپیم راستی ولنتاین مبارک علی جون رو از طرف من ببوس مرسی ارمیا جون


سلام خاله جون فدای شما و مامان گلت بشم. همین الان میام پیشت درو بازکن پشت درم

مونا
25 بهمن 90 23:10
@}

مامان سانای
26 بهمن 90 8:37
همیشه خوش باشید


ممنون عزیزم
مادر کوثر و علی
26 بهمن 90 13:30
سلام مامانیه مهربون
مرسی که وبلاگ ما رو قابل دونستین
ممنون از حرفای خوشگلتون
با کوثر جون همه صفحات وبلاگ رو مرور کردیم و عکسا و خاطرات قند عسل شما رو دیدیم و خوندیم
انشالله همیشه سلامت و شاد باشید
کوثر با دیدن عکس علی کوچولوی شما به یاد داداش علی خودش میوفتاد و هی ذوق میکرد و میگفت مثه داداشیه
راستی با اجازه لینکتون کردم
یه راستیه دیگه خوشبحالتون که جم زندگی میکنید.من خیلی دوست داشتم اونجا بودم.

سلام عزیزم. ممنون که وقت گذاشتین این نهایت لطف شماست به من. باعث افتخار که کوثر جان خواننده وبم باشه. الهی بمیرم مامانی عزیز علی سفرکرده ی رفته به بهشت همیشه به یادته و برات دعا می کنه ازون بالا برات موج میفرسته. تو تکه ای از وجودت رو پیش خدا به امانت گذاشتی همینطور که خدا تکه ای از وجودش رو، نورش رو یعنی کوثر جان رو به تو هدیه داده الان بیشتر از قبل مواظب این هدیه خدا باش .امیدوارم آرامش به دلت برگرده ... منهم با افتخار لینکتون کردم... راستی عزیز دلم من ساکن "جم" نیستم . اهل شیرازم . دوست عزیزم مامان ماهان همشهری منه و الان ساکن جم...هرجاکه هستی پایدار باشی شاد و سلامت
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
26 بهمن 90 14:27
روز وصل دوستداران ياد باد, ياد باد آن روزگاران ياد باد.
روز عشاق بر تو عزیز عاشق مبارک.


اینروز بر تو هم مبارک باشه عزیزدلم. عشقت جاویدان

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
26 بهمن 90 16:20
مصراع نخست: من تو را می بوسم
در مصرع بعد هم تو را می بوسم
ایراد ندارد! به کسی چه اصلا؟
شعر خودم است من تو را می بوسم

روز عشق ورزی مبارک


زیبا بود.بوسسسسسسسسس
مهسا مامان مرسانا
26 بهمن 90 17:16
عزیزم من اپم زودی بیا.......


اومدم درو وا کن پشت درم
مامانی فری
26 بهمن 90 19:14
سلام گلم علی جون چطوره دلم برات تنگشده کم پیدایی روز عشاق مبارک


سلام مامانی فری جون علی هم خوبه روی ماهتون رو می بوسه. دل ما هم واستون یه ذره شده.اینروز و همه روز بر شماهم مبارک همه دقایقتون پر از عاشقی

مامانی وروجک
26 بهمن 90 22:55
…´´´´´´´´´´´,;****,´´´´ ´´´´´´´´´´´´,*¨¨,“¨¨*,´´´ ´´´´´´´´´´´,**¨¨¨@“;“;;-… ´´´´´´´´´-,¨**¨¨¨¨“)““-““““ ´´´´´´´´//,***¨¨¨¨* ´´´´´´´(,(**/*“¨““¨¨* ´´´´´´((,*/*;*)¨¨¨¨* ´´´´´((,**)*/**/¨¨¨”¨* ´´´´,(,****.*¨¨¨¨¨¨* ´´´((,*****)¨¨¨¨¨¨¨* ´´,(,***/*)¨*¨¨¨¨,¨* ´´,***/*)¨*¨¨,¨* ´)*/*)*)*¨¨* /**)**¨¨“\\)\\) */*¨¨¨¨,…)!))!)…..,( “,¨¨¨¨_)–“–“——/_.
مائده
27 بهمن 90 12:15
حس قشنگ قلبت حس پرواز پروانه ها به سوي خداست...


ممنون از کامنت قشنگت.ممنون از حضور پرمهرتون
مامی امیرحسین
27 بهمن 90 13:06
بنویس برامون که دلتنگ قلمتیم ...


می آیم اگراین حس دلتنگی ام بگذارد... فدای مهربانیت
محمد سبحان
27 بهمن 90 16:31
سلام خانوم معلم چرا آپ نمی کنید. منتظریم. دلمان برای پسرجیگرطلات و نوشته های نابتون تنگ شده داره از سینه میزند بیرون


قربان لطف شما. میام همینروزا.مرسی که سر می زنید به من و علی
مامی امیرحسین
28 بهمن 90 12:40
خصوصی داری گلم
مامان ثنا و ثمین
29 بهمن 90 9:02
سلام.منم شیفته ی قلم شما شدم.تو وب ماهان با شما اشنا شدم.امیدوارم این دوستیهای ناب همیشه مستدام و برقرار باشه. با افتخار لینکتون میکنم.به ما هم سر بزنید و افتخار بدین خوشحال میشیم


ممنون از لطف بی نهاییتون. باعث افتخار که شما در جمع دوستانم باشی من هم با افتخار لینکتون کردم و در اولین فرصت بهتون سر می زنم