غریب آشنا...
سلام سیمای پروردگار من
پسرم این احساس الانم را نه امروز بلکه شاید هیچ وقت دیگری نتوانم آنطور که هست برایت بازگو کنم. لحظاتی شیرین آمیخته با حسی غریب ؛ از آن لحظه هایی که هر قدر هم نغمۀ غم انگیز داشته باشی،نمی توانی بی خیالش شوی... خوابم نمیبرد . 3 ساعتی می شود که شوکه ام از همان لحظه که دردی ناشناخته وجودنازنینت را فرا می گیرد و گریه های بی امانت ، دلم را به درد می اورد . یک ساعتی می شود که آرام گرفته ای در مامن همیشگیت و من شاید اولین بار است که وقت شیردادن به چهره معصومت نگاه نمی کنم. نگاهم پیش توست فکرم اما می رود به افقهای دور دست به "جم" میان هوای تفتیده جنوب قل قل می خورد به خواندن ناقص کامنتی از دوستی عزیز که ذهنم را درگیر که نه قفل کرده است ...
آواز دوست داشتنیمان در فضا پخش است "هوای گریه " دارم غرق می شوم در خود ، فرو می روم.هیچ می شوم،چون پر کاهی.تخته پاره ای می شوم بر موج. رها...رها...رها...
بعد از قریب 15 ماه( 15 ماه همراهی با تو که دلم به مویی بند است) فرصتی گیر آورده ام که دقایقی را به خودم فکر کنم. نوشتن را فراموش کرده ام و انگشتانم حروف را و ذهنم کلمه را ... و باز بادبادکهایم رها می شود برای خودش...
می برد به اولین روز ورودم به این وبلاگستان،بی آنکه دوستی داشته باشم. به ترسی که در اعماق درونم ریشه کرده بود درست مثل کودکی که نیمۀ سال تحصیلی وارد مدرسه می شود.همه با هم دوستند و او غریبه.اگر کسی جواب سلامم را نداد چه؟اگر کسی لبخندم را پاسخ نداد؟اگر کسی پهلوی خودش برایم جا باز نکرد؟....چشمهایم را بستم و پریدم توی شهرِفرنگ...
همان روزهای اول، یکی که دلش مثل آینه بود ، به من سلام کرد و برایم در پست تولد چنین نوشت" خیلی بامزه مینویسین.من که همه وبتون رو خوندم. " و خدا می داند که از همان لحظه امواج گیرایش به من رسید...
حسی ناشناخته هر روز مرا به سمت او می کشاند تا خواننده همیشگی نوشته های نابش باشم تا آنجا که با حالتی اعتیاد آور در عرض یک روز همه مطالب وبش را خواندم آن موقع ها خواننده خاموشش بودم نمی دانم چرا .تا اینجای داستان اورا مادری عاشق تصور کردم بسیار پر انرژی و مقتدر و شوخ طبعی دلچسبی که در لا به لای نوشته هایش موج میزد تصویر ذهنم را به موجودی شاد و خونگرم نزدیکتر می کرد . و قلم مویم اینبارنقشی زد محو از بانویی بلندقامت و( از انجا که خودرا همشهریم معرفی کرده بود) سبزه رو با چشمانی درشت شبیه دخترکان اصیل پارسی همان چشمهای مهربانی که حرفها داشت برای گفتن و لبخندی که همیشه به لب داشت...
همین چند وقت پیش بود که در پاسخ کامنت پر مهرش برایش نوشتم همین روزها می آیم و در وبت تصویر ذهنیم از تو و شخصیتت را می نویسم. فقط گفته بودم کاش زمان اجازه میداد و برایش می نوشتم تا سندی باشد بر حرفهای الانم... همان کامنتی که برایم نوشت" من چند وقته دارم به اتمام مرخصی شما فکر میکنم.حتی امروز صبح که مدرسه میرفتم تو فکر علی بودم ولی نمیخواستم با عنوان کردن و یادآوریش اذیتتون کنم."
برایم خوشاینداست که دلی کمی آنطرف تر پشت همین صفحه شیشه ای امواجم را می گیرد و برای من و پسرم می تپد و ذهن آزادش درگیر منی می شود که گاهی حجم " منیت م" آنقدر بزرگ می شود که دیگری را نمی بینم و من دانستم که تا اینجای راه را درست آمده ام...
و باور کن که از آنروز ردپایش را در خانه مان حس می کردم. کسی که انگار می خواهد به آدم اطمینان بدهد که هر لحظه هوایت را دارد و رشته ایست میان آسمان و زمین...
و بیشتر از قبل شیفته اش می شوم وقتی برایم می نویسد:" اول سعی میکنم به وبهایی که بهمون لطف داشتن سر بزنم و نظر بذارم بعد نظرشون رو تایید کنم.تا اگه یه دفعه کاری پیش اومد شرمنده نشم که بهشون عرض ادب نکردم" و اینها همه درس زندگیست برای من این من خودخواه!!!
و باز هم خدایی که اینبار خودش را در ذهن دوست بسیار عزیزم، فاطمه ،(که او راخود داستانی دیگر است...) جاری می کند تا از من نام کوچکم را بپرسد و این بهانه ای شود برای یک پیوندیک جوشش...
و من امشب به واسطه ی همین نام کوچکم، فهمیدم همان دوستی که دلش مثل آینه است ، همان دوستی که قریب 5 ماه است هربار که به اینجا می آیم محال است که به او سر نزنم ، همان دوستی که حضور همیشگیش برایم آرامش است، 2 سال پیش با من در یک مکان زیر یک سقف همکار بوده است . همان هوایی را نفس می کشیده که من.آه که جسممان چه به هم نزدیک و روحمان چه از هم دور ...و همه خاطرات مثل فیلم قدیمی دوربین های انالوگ از پیش چشمانم عبور می کند . باورت می شود ؟ خودم که باورم نمی شود چقدر دنیایمان کوچک است و چقدر خدایمان بزرگ!!!!
و امروز کامنتی که هرچند با گریه های تو ناقص خواندمش و سرعت نت گازوئیلیم به من اجازه دوباره خواندنش را نداد ، مرا می برد به آنروزها ....
به روزهایی که چشم هایم حرفی برای گفتن نداشتند،دریغ از سلامی برای رهگذران و حتی دست نوازشی بر سر کودکی ، با همه حس مادرانگی که در خود سراغ داشتم.روزهایی که دریچۀ چشمانم سردی روحم را به نمایش می گذارند و ناتوانم از پنهان کردنشان.برای روزهایی که با تمام زیباییِ بهاری اش باز سردم است ...
آنروزها که اینقدر در پیله تنهاییم فرو رفته ام و دایره دوستیم تنگ . آنروزها که او بی آنکه مرا بشناسد در غم بچه دار نشدن من خود را شریک می کند ودلش برای دلم غصه می خورد بی آنکه من در شادی بچه دار شدنش با او شریک باشم بی آنکه همدلش باشم....حتی همزبانش هم نبودم آنروزها ....
و حالا چقدر باورم می شود این حرف "ویسلا شیمبوریسکا" را :
"هَر دو گمان دارَند که حسّی آنی
آنان را به یکدیگر پیوند دادهاست !
این گمان زیباست ،
اما تردید زیباتَر است !
گمان دارَند هَرگز چیزی میانِشان نبوده است ،
چرا که یکدیگر را نمیشناختهاَند !
اما باید دید ،
عقیدهی خیابانها ،
پلکانها و راه روهایی
که شاید سالها پیش
عبورِ آن دو را از کنارِ یکدیگر دیدهاند
در این باره چیست !
میخواستَم از آنها بپرسم :
آیا به یاد نمیآورید
روبهرو شُدَن در دَری چَرخان ،
یک ببخشید در ازدحامِ خیابان ،
یک اشتباهْ گرفتهاید در گوشیِ تلفن را ؟
اما پاسخشان را میدانَم ،
نه !
چیزی را به یاد نمیآوَرَند !
در شگفت میمانند اگر بدانند که سالها بازیچهی تقدیر بودهاَند !
تقدیری که هنوز بَدَل به سَرنوشتشان نشُده است !
تقدیری که آن دو را به هم نزدیک میکرد ،
دورِشان میکرد ،
سدِّ راهِشان میشُد ،
خندهی شیطَنَتْآمیزَش را فرو میخورد و کنار میرَفت !
نشانههای گُنگی هَم بود :
شاید سه سالِ پیش یا سهشنبهی گُذشته ،
بَرگِ درختی از شانهی یکی بَر شانهی دیگری پرواز کرده باشد !
چیزی که یکی گُم کرده را دیگری پیدا کرده و بَرداشته !
شاید توپی در بوتههای کودکیْ...
دست گیرهی دَرها و زنگهایی که یکی لَمس کرده
و اندکی بَعد دیگری !
چمدانهایی همسایه در انبار !
شاید هَم شبی هَر دو یک خواب دیده باشند ،
خوابی که بیدارشان کرده و ناپدید شُده !
هَر آغاز ادامه ایست
و کتابِ حوادث همیشه از نیمه گُشوده میشَوَد !"
حالا می فهمم معنی آن حس ناشناخته را . درست است ،آغاز دوستی مجازیمان ادامه ایست از دیروز و" هَر آغاز ادامه ایست و کتابِ حوادث همیشه از نیمه گُشوده میشَوَد !"....
تو راست می گویی همه ما اینجا خودمان هستیم ، این منم من بدون سانسور این تویی توی بدون سانسور و دیگر هیچ...
وه!که حتی از قید نامِ خودمان آزادیم.رها...از تمام صورتک هایی که هر روز بر چهره می گذاریم.وقتی می آئیم اینجا توی این شهر فرنگ،درست دمِ درش تمام صورتک هایمان را می آویزیم به گیره ای و ... منِ واقعی ام، توی واقعی ات ،باد می خورد و هوای تازه!
من اینجا هوای خودم را می نوشتم باورت می شود؟ می دانم که می دانی همه ما با لباسهای پلو خوریمان به اینجا می آییم چرا که خوب می دانیم دفتر خاطرات عزیزمان نباید با رنجهای ما ازروزگار خدشه دار شود، او که خود انسانیست که مثل همه انسانها به گفته پروردگار "ولقد خلقنا الإنسان فی كبد: مسلماً ما انسان را در رنج آفریدیم" از بدو تولد در رنج آفریده شده است.
و اما تو دوست عزیزم تویی که نمیشناختمت!!!تویی که تازه پیدایت کرده ام برایم حقیقتی هستی محض. اینجا دیگر حقیقت و مجاز یکیست حداقل برای من که یکی بوده است .حالا دیگر سیمای حقیقی تو در خاطرم هست درست مثل همان تصویر مجازیت که در ذهن دارم : " چهره ای مهربان با لبخندی که همیشه به لب داشت وچشم هایی که حرفها داشت برای گفتن اگرچه نه به آن درشتی و نه به آن بلندی قامت ، اماهمانقدر مقتدر و آرام " اعتراف می کنم که هرگز گمان نمی کردم پشت این چهره آرا م و فرهیخته موجی از احساس نهفته است...!!!
چه خوب که هرکدام از ما اینجا خانه ای داریم و برای روح گریزانمان لانه ای حتی اگر مجاز باشد...
حالا دوست من، به جبران سردی هوای دل آنروزهایم، از امروز شریک آوازهای روزگارت هستم چه شاد و چه زبانم لال چه غم ...
دوست من!حضورت همواره گرمم می کرد گرمم می کند در این مدت،که پا به پایم می آمدی و...چه خوب که خانۀ شیشه ایم سبب آشنایی ام شد با تو...
وبه شما همه دوستان مجازی اما حقیقی ام می گویم : دلم را اینجا گرو می گذارم و پنجره های خانه ام را می گشایم رو به دلهایتان ...
و تو "همایون" عزیز خط به خطِ تصنیف ات را می زی ام این اینروزها ...
" چو تخته پاره بر موج... رها ... رها... رها...من!!!"
.....................................................................
...و خداوند نگهبان همیشگیتان باد
چهارشنبه 19/ بهمن/1390
ساعت 4 بامداد