یک پایان...یک آغاز
"...و در آغاز هیچ نبود ، فقط کلمه بود و آن کلمه خدا بود ..."( انجیل)
سلام امید زندگیم
مرخصی شش ماه ی من بالاخره تموم شد. هروقت تهدید میشی به پایان ، حریص تری به ادامه،و این قانون بقاست. و این البته درد اینروزهای منه...
پسرم،آدم های امروز بخشی از آینده تو هستند،بی آنکه بدونی...
اگه دلگرمیها و مثبت اندیشیهای همسر عزیزم نبود.اگه مادرعزیزتراز جانم با وجود پدرمهربان و دوست داشتنی ام که از زیر عمل سنگینی به سلامت بیرون آمده(،با وجودی که همه مسئولیت خونه رو بردوش داره مسئولیت نگهداری از ضحی عزیزم رو ...) برای کمک اعلام آمادگی نمی کرد.اگه خواهرو برادرهای مهربانم اون همه اصرار نمی کردن،اگه مادر شوهرمهربانم با پست کلیدی که در خونه داره، همکاری خودش رو اعلام نمی کرد. اگه خداوند برای هر قدم دور شدن از تو که15 ماه بهم چسبیده بودیم، به هر دوی ما توان نمی بخشید.اگه خداوند دل روسای آموزش و پرورش رو نرم نمی کرد تا به ما رحم کنند و با انتقال موقتم به شیراز موافقت کنن.اگه کارمند مهربان آموزش و پرورش با من کنار نمی آمد و شرایطم رو درک نمی کرد و نزدیکترین جای ممکن رو برام خالی نمی کرد...و اگه در هر یک از مراحل فوق خللی ایجاد می شد نمی تونستم و نمی خواستم به سر کارم برگردم.
حاصل کلی کشاکش و تلاش جمعی این شد که اگه انشالله همه چیز خوب پیش بره، از چهار روز کاری من، فعلا تا قبل از عید ،صبح تا ظهر زحمت مراقبت از شما رو مامان بزرگت( مامان بابایی) می کشن . مامان خوبم با وجودشیطنت های ضحی وروجک ( که ا قتضای سنشه) واقعا دیگه وقتی واسش نمی مونه ،با اینکه خودش هم اعلام همکاری کرده ولی واقعا دلم راضی نمی شد بیشتر از این بهشون زحمت بدیم ( مامانم از ابتدای بارداری تا الان همه جوره ما رو شرمنده خودش کرده). خیلی دلم میخواد تا جایی که بتونم دیگه کسی رو به زحمت نندازم . هم مادرم و هم مادر شوهرم هردو توی سنی هستن که نیاز به استراحت دارن ولی در حال حاضر چاره ای ندارم که باز سرم رو زیر بندازم و شرمنده لطف بی نهایت هردوشون باشم امیدوارم من و تو بتونیم روزی قدردان زحمات و الطاف بی دریغشون باشیم .
پسرم،حقوق من در اقتصاد کوچک خانوادمون نقشی هرچند کوچک رو ایفا می کنه . از طرفی از خانه نشینی دچار افسردگی شدم واعتماد به نفسم کم شده .من مادرانی رو از صمیم قلب می ستایم که راحتی بچه شون رو ملاک قرار دادن و به خاطرش از پیشرفت های فردی گذشت کردن...مادرانی رو هم می ستایم که در جدال با عذاب وجدان ناشی از ترک بچه و خستگی روز افزون و تلاش برای ایجاد هماهنگی میان نقش های اجتماعی و مادریشون از جان خود مایه می گذارن...یک مادر، چه بمونه و چه بره، رنج می کشه.این بهای داشتن اون حجم کوچک زیبایی ناب در خانه است.بیخود نیست که بهشت زیر پای مادران است.
هر روز شال و کلاه می کنی و رهسپار کار می شی، در حالی که قلبت در حال تپیدن جایی بیرون از بدنت جامونده و با هر فشار گاز بر میزان فاصله ات از او،از قلبت، افزوده می شه.،چه ساعتها که به امید فردایی بهتر سرت رو به کار گرم می کنی و مدام زیر میز عکسهای عزیزت رو توی موبایل بالا و پایین می کنی چشمان پرنور و پرنفوذش رو می بینی و تبسمی که بر لبش میشینه و چه شیرین بر دلت اثر میذاره...و انرژی می گیری و بال بال می زنی تا بالاخره ساعت کاری تمام بشه تا باشوق کلید در قفل در بندازی، تا صورت ماهش روببینی، همه اینها همه وهمه ،تلاش و همتی عظیم رو می طلبه.
من هنوز گاهی وقتها تمام مدت مصمم هستم که دیگه سرکار نرم ؛دوری از تو برام سخته ،خیلی سخت!!!اما از افسردگی مزمن می ترسم.از هجوم ناجوانمردانه اقساط می ترسم.از عواقب وابستگی بیش از اندازه خودم به تو و وابستگی شدیدتو به خودم می ترسم.به همین خاطر میرم و ادامه می دم،به این امید که قلبم با مغزم هماهنگ بشه و آشتی کنه.
تا عادت کنم...
در پایان تورا به همین یک "کلمه" می سپارم و با یاد همان یک "کلمه" دوباره آغاز می شوم...