علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

یک پایان...یک آغاز

1390/12/5 16:40
1,447 بازدید
اشتراک گذاری

 "...و در آغاز هیچ نبود ، فقط کلمه بود و آن کلمه خدا بود ..."( انجیل)

سلام امید زندگیم

مرخصی شش ماه ی من بالاخره تموم شد. هروقت تهدید میشی به پایان ، حریص تری به ادامه،و این قانون بقاست. و این البته درد اینروزهای منه...

پسرم،آدم های امروز بخشی از آینده تو هستند،بی آنکه بدونی...

اگه دلگرمیها و مثبت اندیشیهای همسر عزیزم نبود.اگه مادرعزیزتراز جانم با وجود پدرمهربان و دوست داشتنی ام  که از زیر عمل سنگینی به سلامت بیرون آمده(،با وجودی که همه مسئولیت خونه رو بردوش داره مسئولیت نگهداری از ضحی عزیزم رو ...) برای کمک اعلام آمادگی نمی کرد.اگه خواهرو برادرهای مهربانم اون همه اصرار نمی کردن،اگه مادر شوهرمهربانم با پست کلیدی که در خونه داره، همکاری خودش رو اعلام نمی کرد. اگه خداوند برای هر قدم دور شدن از تو که15 ماه بهم چسبیده بودیم، به هر دوی ما توان نمی بخشید.اگه خداوند دل روسای آموزش و پرورش رو نرم نمی کرد تا به ما رحم کنند و با انتقال موقتم به شیراز موافقت کنن.اگه کارمند مهربان آموزش و پرورش با من کنار نمی آمد و شرایطم رو درک نمی کرد و نزدیکترین جای ممکن رو برام خالی نمی کرد...و اگه در هر یک از مراحل فوق خللی ایجاد می شد نمی تونستم و نمی خواستم به سر کارم برگردم.

حاصل کلی کشاکش و تلاش جمعی این شد که اگه انشالله همه چیز خوب پیش بره، از چهار روز کاری من، فعلا تا قبل از عید ،صبح تا ظهر زحمت مراقبت از شما رو مامان بزرگت( مامان بابایی) می کشن . مامان خوبم با وجودشیطنت های ضحی وروجک ( که ا قتضای سنشه) واقعا دیگه وقتی واسش نمی مونه ،با اینکه خودش هم اعلام همکاری کرده ولی واقعا دلم راضی نمی شد بیشتر از این بهشون زحمت بدیم ( مامانم از ابتدای بارداری تا الان همه جوره ما رو شرمنده خودش کرده). خیلی دلم میخواد  تا جایی که بتونم دیگه کسی رو به زحمت نندازم . هم مادرم و هم مادر شوهرم هردو توی سنی هستن که نیاز به استراحت دارن ولی در حال حاضر چاره ای ندارم که باز سرم رو زیر بندازم و شرمنده لطف بی نهایت هردوشون باشم امیدوارم من و تو بتونیم روزی قدردان زحمات و الطاف بی دریغشون باشیم .

پسرم،حقوق من در اقتصاد کوچک خانوادمون نقشی هرچند کوچک رو ایفا می کنه . از طرفی از خانه نشینی دچار افسردگی شدم  واعتماد به نفسم کم شده .من مادرانی رو از صمیم قلب می ستایم که راحتی بچه شون رو ملاک قرار دادن و به خاطرش از پیشرفت های فردی گذشت کردن...مادرانی رو هم می ستایم که در جدال با عذاب وجدان ناشی از ترک بچه و خستگی روز افزون و تلاش برای ایجاد هماهنگی میان نقش های اجتماعی و مادریشون از جان خود مایه می گذارن...یک مادر، چه بمونه و چه بره، رنج می کشه.این بهای داشتن اون حجم کوچک زیبایی ناب در خانه است.بیخود نیست که بهشت زیر پای مادران است.

هر روز شال و کلاه می کنی و رهسپار کار می شی، در حالی که قلبت در حال تپیدن جایی بیرون از بدنت جامونده و با هر فشار گاز بر میزان فاصله ات از او،از قلبت، افزوده می شه.،چه ساعتها که به امید فردایی بهتر سرت رو به کار گرم می کنی و مدام زیر میز عکسهای عزیزت رو توی  موبایل بالا و پایین می کنی  چشمان پرنور و پرنفوذش رو  می بینی و تبسمی که بر لبش میشینه و چه شیرین بر دلت اثر میذاره...و انرژی می گیری و بال بال می زنی تا بالاخره ساعت کاری تمام بشه  تا باشوق کلید در قفل در بندازی، تا صورت ماهش روببینی، همه اینها همه وهمه ،تلاش و همتی عظیم رو می طلبه.

من هنوز گاهی وقتها تمام مدت مصمم هستم که دیگه سرکار نرم ؛دوری از تو برام سخته ،خیلی سخت!!!اما از افسردگی مزمن می ترسم.از هجوم ناجوانمردانه اقساط می ترسم.از عواقب وابستگی بیش از اندازه خودم به تو  و وابستگی شدیدتو به خودم می ترسم.به همین خاطر میرم  و ادامه می دم،به این امید که قلبم با مغزم هماهنگ بشه و آشتی کنه.

تا عادت کنم...

در پایان تورا به همین یک "کلمه" می سپارم و با یاد همان یک "کلمه" دوباره آغاز می شوم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامی امیرحسین
5 اسفند 90 15:49
بازم حرف دلمو گفتی...مادرچه بمونه و چه بره رنج میکشه...ولی اون لحظه ای که کلید میندازی و میای تو و خداخدا میکنی عزیزدلت خواب نباشه تا بتونی تنگ درآغوشش بکشی...چه شیرینه چه شیرین..


هزاربار این چنروز این صحته هارو توی ذهنم مجسم کردم و سعی می کنم بهش خوب فکر کنم.
محمد سبحان
5 اسفند 90 19:57
ان شالله موفق باشید خانوم معلم


ممنون دوست عزیز
مامانی وروجک
5 اسفند 90 22:35
سلام عزیزم من خیلی دلم می خواد ادامه تحصیل بدم وحتما در اینده اینکارو میکنم اگه یه خورده پشتکارمو بیشتر کنم ولی اگه موقعیت کار پیش اومد فکر نکنم بتونم برم سرکار چون فکر نمیکنم بتونم از ارمیا دل بکنم و زندگیمو با یه چیزی به نام شغل قسمت کنم البته این نظر الان منه شاید تا چند سال اینده تغییر کنه افرین به همتت


عزیزم تصمیم درستی گرفتی برای ادامه تحصیل تا اونجا که به زندگیت لطمه نمیزنه ادامه بده اول واسه خودت بعد هم بخاطر ارمیا جون. در مورد کار اگه بتونی به تعادل برسونی زندگیت رو، زیاد هم بد نیست به شرطی که نخوای یک تنه به جنگ مشکلات بری. موفق باشی گلم

مامان صدف
6 اسفند 90 9:02
من به عنوان کسی که شرایط مشابه شما رو داشت، به عنوان یه خواهر کوچیکتر پیشنهاد میدم که اصلا" به استعفا دادن فکر نکن. چون تو خونه آدم دیوونه میشه. سختیش یک ماه اوله. بعدش که به سن صدف برسه دوست داری پنج شنبه جمعه ها هم بری سر کار که بچت بره مهد کودک. حالا ببین کی بهت گفتم. بعدا" یاد این حرفم میفتی و خندت میگیره. در مورد زحمات اطرافیان هم باید بگم که اونا این کارو عاشقانه و از ته دل انجام مدن. و از این بابت ناراحت نباش. بجاش براشون دعا کن. ان شاءالله یه جای دیگه براشون جبران میکنی.

عزیزم ممنون از دلگرمی و راهنماییت. با حرفات موافقم ولی فعلا نمی تونم با این شرایطم کنار بام خیلی سخته
مادر کوثر و علی
6 اسفند 90 11:53
چه زیبا نوشتی اینو

یک مادر، چه بمونه و چه بره، رنج می کشه.این بهای داشتن اون حجم کوچک زیبایی ناب در خانه است.بیخود نیست که بهشت زیر پای مادران است.


ممنون عزیزم
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
7 اسفند 90 13:46
سلام.
واااای عزیزم.مرخصی تموم؟؟؟؟
دوست عزیز خوب میفهمم حالت رو.خوب.
این وجدان درد همیشه باهاته.حداقل برای من که همینطور بوده.تا روزی که ماهان خودش پدر بشه و اونموقع با درنظر گرفتن شرایطش بهم بگه که کار درستی کردم یا نه؟
من هر دو مدلش رو دیدم پسری که وقتی بزرگ شد افتخارش معلمی مادرش بود و اونی که وقتی بزرگ شد تصمیم گرفت با دختری ازدواج کنه که قصد کار بیرون از خونه رو نداشته باشه.
همیشه وجدانم درد میکنه شدید.


درست می گی دوست خوبم.من خودم از جمله کسانی بودم که همیشه دوست داشتم مامانم شاغل بود. دلیلش وابستگی بیش از حد به خانواده ام بود که تا الان هم ادامه داشته.ولی الان که خودم در جایگاه یه مادرم دچار تردید شدم. یه تضاد درونی که داره عذابم میده. سعی می کنم چیزی واسه علی کم نذارم ولی نمی دونم تا چه حد توان هماهنگی نقش مادری و اجتماعیم رو داشته باشم. ولی ایمان دارم با شناختی که از شما و خودم دارم بچه هامون رو طوری بار بیاریم که شرایط هرکس رو با توجه به زمانش درک کنن. ان شالله. همیشه از بحث با شما لذت می برم
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
7 اسفند 90 13:47
ببخشید من میخواستم دلداری بدم اما نتونستم...


نه عزیزم.حرفات کاملا منطقی و پذیرفتنیه در برابر واقعیت احساسات خیلی وقتا جایی نداره.اتفاقا به اعتقادمن آدم وقتی واقعیت ها رو بشناسه و بپذیره راحت تربه آرامش حداقل نسبی میرسه. آگاهانه قدم در راهی گذاشتن خودش موهبتیه که تجربه شما نصیبم می کنه.ممنون از اینهمه محبتی که به من داری