تولد
و بالاخره...
در یک روز گرم اما ابری تابستون،
یه جائی در همین نزدیکی ها ،
تو یه بیمارستان سبز و ساکت،
یه هیئت همراه
من و مامانمو
تا پشت در اتاق عمل همراهی کردن
و نفسها ی منتظران که پشت درهای بسته تو سینه ها حبس شده بود و تالا پ و تولوپ قلبها بود که پشت در صداش میومد ...
و من 6 ساعت بعد یعنی ساعت 6 بعد از ظهر روز 6/ 6/ 1390
در روزی که قرار نبود به دنیا بیام ،اومدم...
چند دقیقه ای منو تو آکواریم گذاشتن
و اینجا بود که من اولین جیغ زندگیم رو کشیدم...
و دومین جیغ بنفش زندگیمو وقتیکه چشمم برای اولین بار به مامانم افتاد...
فردای اونروز لباسای جینگول تنم کردن...
اولین واکسن زندگیمو هم زدن و
و برای اولین بار سوار ماشینم کردن و راهی خانه شدیم...
گوسفند قربونی کردن...
کیک و گل و شیرینی هم آوردن...
و من با احترام وارد خونه ی باباجونم(بابای مامانی) شدم
و اینگونه بود که پای من به دنیای بزرگترها باز شد...
و حالا من به مامان و بابا م قول دادم که باهاشون همکاری کنم تا هرچه زودتر بزرگ شم... یه قول مردونه ی مردونه...
راستی اینم مشخصات من در زمان تولدم:
و این داستان ادامه دارد...