علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

برای روز میلاد تن تو...

1391/4/3 14:30
3,453 بازدید
اشتراک گذاری

می دانی !

دلم آن وقتهایی را می خواهد که...

می‌دانی!
دلم آن وقت‌هایی را می‌خواهد كه دست‌های همدیگر را می‌گرفتیم و بی‌پروا، طوری كه دیگر كنترلی روی سرعتمان نداشتیم چرخ می‌زدیم و مادری را كه می‌گفت: من می‌دانم، بالاخره دستتان ول می‌شود، سرتان می‌خورد یه جایی، آخر پشیمانی بار می‌آورید؛ ولی ما باز هم می‌چرخیدیم و هیچ وقت پشیمانی بار نیاوردیم..
دلم برای آن روزهایی تنگ است كه از شدت خنده اشك می‌ریختیم و روی زمین به خودمان می‌پیچیدیم و فقط خودم و خودت می‌دانستیم كه می‌شود به هیچ چیز هم خندید.

دلم آن دامن کوتاه زرد توریت را می خواهد که با آن پاهای لاغرو باریکت دورتادور حیاط را بدوی و هوس کنی بالای دیوار خانه عمو علی را هم با همین دامن کوتاه فتح کنی و مادر بزرگ برایت چشم غره برود که آخر دختر سادات چه به اینکارها.

دلم آن ظهر های گرم تابستان را می خواهد که بالشمان را بزنیم زیر بغلمان دوتایی و  خودمان را به  خواب بزنیم، به خوابی که برای چشمهایت همیشه غریبه بود . و بعد وادارم کنی که هردانه بیسکوییت گندمکی که رویش را تمر و لواشک مالیده بودی (و چقدر هم بدمزه بود )  به قیمت یک بسته بیسکوییت!!! از تو بخرم.

دلم هنوز هم دنبال  آن 50 ریالی های مسی رنگ است که به ازای نوشتن هر مشق شبانه ات قرار بود که به من بدهی و سر جمع همه اش آخر سال با تخفیف می شد 845 تومان والبته که هیچوقت هم پرداخت نشد و خوش بر حلالت شد.

دلم تنگ است برای  آن  لحاف سبزساتن دور صورتی جهاز مامان که دوتایی خودمان را لوله کنیم زیرش و هی کر کر بخندیم و مامان گرمپ گرمپ  از روی لحاف مثلا بزندمان و البته مطمئن باشد که ضربه هایش در آن لحاف یادگاری نفوذ نمی کند.
برای وقت‌هایی كه پشتی‌های خانه را می‌گذاشتیم روی هم و سوارش می‌شدیم و به كمك بی‌ثباتی كه شكم‌های پشتی، روی هم ایجاد می‌كرد خودمان را در یك دریای طوفانی مجسم می‌كردیم؛ برای روزهایی كه كیسه فریزر پایمان می‌كردیم و روی فرش سر می‌خوردیم،یاتو پاهایت را روی موزاییک ها می کشیدی و ریتمیک راه می رفتی و از من می خواستی که حدس بزنم از روی ریتم صدای پایت بفهمم داری چه ترانه ای را می خوانی.

دلم یه قل دو قل می خواهد و یک دل سیر "آبشار" که بیندازیم و تو نتوانی سنگ ها را با دستهای کوچکت جمع کنی و بعد جر بزنی و بازی را الکی به هم بزنی.دلم حتی مارو پله هم می خواهد که مار بارها و بارها درست توی خانه آخر نیشت بزند و برگردی سر خانه اول و هی لجت دربیاید و مهره ها را پخش زمین کنی.

  دلم هوای رودخانه پرخروش پایین باغمان را هم کرده و آن هفت سالگی ام را که من و بابا و منیر راه بیفتیم و تمشک بخوریم و تو هم پشت سر ما با چشمهای بسته آواز بخوانی و بعد ما گم شویم پشت درختان گز ببینیم با چشم بسته کجا می روی و تو هی تا ناکجا آباد بروی و آواز بخوانی و بابا نگران این باشد که فردای روز که بخواهی به مدرسه بروی نکند که وسط کلاس درس بزنی زیر آواز ( متن ترانه ات را فاش نمی کنم که حفظ آبرو شود حالا) بعد که خودت را  میان سنگ و لاخ ها و ماهی "لولو"  ها  تنها ببینی گریه کنی و بعد  ما از پشت درختها سر در بیاوریم بیرحمانه بخندیم تو هم به تلافی اش بیایی و موهایم را بکشی..   
برای آن روزهایی كه می‌فرستادمت بالای کمد تا بهت آموزش پرواز بدهم و تو به مزخرفات من اعتماد می‌كردی. دلم تنگ شده برای روزهایی که سهمیه شكلاتم را از دست تو ،توی كمدم قایم می‌كردم و وقتی می‌آمدم سراغش، می‌دیدم كاغذ خالی‌اش را گذاشتی واسه من یادگاری.

دلم آن روزی را می‌خواهد كه دیوار اتاقمان را یواشكی سوراخ كردیم تا بتوانیم صدای همدیگر را از دوطرف اتاق بشنویم. آن روزهایی كه هیچ ذهنیتی از اینكه بتون را نمی‌شود با میخ سوراخ كرد، نداشتیم.
برای همه ساعت‌هایی كه با هم پچ‌پچ می‌كردیم و تبانی می‌كردیم وبرای بعضی پسرهای فامیل اسم مستعار می گذاشتیم (ی) نقشه می‌كشیدیم، دل تنگم؛ برای وقت‌هایی که از دستت شاکی بودم و در جواب مامان که می‌گفت صبر داشته باش،عاقل میشه ، همچین بلند یک جوری كه مطمئن باشم شنیدی، بگویم: "تا این گوساله بخواد گاو بشه، دل صاحابش آب می‌شه"

ازین فلش بک ها زیاد دارم/داریم، می دانی که خیلی اش را نمی شود اینجا گفت ...دلم برای همه آنها هم تنگ است!

دلم حسابی برای همه لحظه های بودن با خواهر كوچكتری كه هرگز 2 سال و سه ماه و 5 روز را به عنوان سندی برای بزرگتری من به رسمیت نشناخت، تنگ شده است.
آن مادری كه بعد از وقت‌هایی كه حسابی توی سر و كله هم زده بودیم و می‌خواستیم سر به تن آن یكی نباشد، می‌گفت یك روزی می‌بینی كه نفست به نفسش بند است، راست می‌گفت.حالا که در قالب یک مادرم می گویم :

نفسم به نفست بند است،
نفس همه مان  سال‌هاست به نفس هم بند است،
نفسمان از روزی كه به دنیا آمدیم به نفس هم بند بود،.

تولدت مبارك  سلیمه جان !عزیزترین خواهر دنیا !!!

همانقدر که تو افتخارت این است که یک "تیر ماهی" هستی، من هم مفتخرم به اینکه خواهربزرگتر یک "تیرماهی" لجوج بهتر از برگ گلم!!!

....................................................................................

و من باز شرمنده بی منتهای پسر ک شیرینم هستم برای همه تنبلانگی هایم:

سیصد

روز پیش

از درون من به آغوش من آمدی و زندگی با تو رنگ تازه ای گرفت. سیصد روزگیت مبارک پسرم.چیزی نمانده که ماهگردهایت به تعداد انگشتان دو دستت برسد تنها سه روزدیگر باقیست ...بادا که همیشه باشی و باشیم سایه بان تو...(چقدر عکس خوشگل داری تو که نگذاشته ام)

برای دوستان وبلاگیم:

 خیلی دلم میخواهد همین الان به خانه هاتان بیایم و حرفهای شیرینتان رابشنوم...اما برای به روز کردن همین جا هم از شبانه روز وقت میدزدم...!  کمی کسالت دارم این روزها البته چندروزی هم نقش کوزت را بازی می کردم نتم هم قطع بود.یک عالم هم برگه امتحانی تصحیح نشده مانده بود روی دستم که آن هم خداراشکر تمام شد. راستش را بخواهید نوشتنم هم نمی آمد بی دلیل  ... چیزی نیست یعنی چیز خاصی نیست.الان حالم خیلی بهتراست خوشحالم که دوستان مجازی دارم که محبتشان واقعی هست و  بدون اینکه ببینمشان حضور مهربانشان را حس میکنم، دستهاشان را می بینم که نوازشم می کنند، گرمای آغوششان را حس میکنم . میخواهم بگویم که خیلی دوستتان دارم و افتخار می کنم که شماها را دارم در کنارم، اگرچه هرگز هرگز همدیگر را  ندیدیم اما میدانم که خیلی خوب همدیگر را  درک می کنیم و انرژی مثبت به هم منتقل میکنیم. دلم می خواهد گاهی خنده را مهمان لبهای قشنگتان کنم و خاطره خوبی از من و این خانه هرچند خاکستری در یادتان بماند ...این چندروز که نبودم احساس می کنم چقدر حال و هوای اینجا تغییر کرده مثل هوای خودم .احساس "اصحاب کهف" بودن را دارم !!! احساس "ماکسی میلیانوس " را! مثلا این مشعل المپیک گوشه سمت راست بالای صفحه مدیریت نمی دانم قبلا هم بود یا من تازه متوجه اش شده ام یا مثلا در یک نگاه گذرا به بعضی دوستان  یک عالمه پست قشنگ قشنگ دیده ام که گذاشته اند و من نخوانده ام (کی وقت کنم که بخوانم؟) مگر من چندروز خواب بوده ام همه اش؟ به هر حال ببخشید نگرانتان کردم ممنونم از مهرتان.دوستتان دارم  برمی گردم با دست پر ...

روی ماه همه تان و نی نی های نازتان را می بوسم

پ.ن 1:خواهر عزیزم نمی خواستم اینجا  لحظه هایمان را مرور کنم فقط دلم خواسته بود که آن شادی و هیجان تکرار نشدنی را حفظ کنم... در بایگانی راکد ذهنم!!! نشانه های آن روزها  را چیدم کنار هم و در حالیکه یک لبخند کمرنگ روی لبهایم نقش بسته است سرم را تکان می دهم. که آیا می شود همه چیز آنقدر مهیا باشد برای علی که به اندازه من و تو و ما کودکی کند؟ او که شاید هرگز خواهر یا برادری نداشته باشد؟ می شود آیا؟اینها همه لقمه های کوچک خوشبختی بود که پدر و مادرمان در کوله خاطراتمان گذاشتند با همه کاستی هایی که در زندگی داشتیم .آیا من هم می توانم ازین لقمه ها بگیرم ودر کیف زندگی علی ام  بگذارم؟

پ.ن 2: صفورای عزیزم (مامی سامیار) و زهرای نازنینم (نی نی 213) من یک جواب خصوصی به شما بدهکارم در اولین فرصت سر می زنم .کم لطفی ام را که می بخشید به بزرگی دلتان؟

پ.ن3: دوست غایب همیشه حاضرم ،زهره مهربانم (مامان نیایش عزیز) و فاطمه دوست داشتنی ام( مامی امیر حسین) دوست نادیده بر دل و جان نشسته ام!!! من همینجا هستم زیر سایه مهربانی شما ... کم لطفم ولی عاشق دل پهناور  و قلم بی نظیرهردویتان که هستم؟شک دارید مگر؟

پ.ن4: دوست ارزشمندم مادر کوثر عزیز خوشحالم که برگشته ای . خانه ات همیشه پر رونق باد! مگر می شود نوشته های زیبایت را خواند و طاقت آورد و دم نزد؟ حالا گیریم که در سکوت...؟!!!

....حالا خوب است که گفتم نوشتنم نمی آمد !!! باز که طولانی شد این پست ببخشید خب...این آیکون های مسنجر هم که امشب نافرمانی می کنند و پیست نمی شوند نمی دانم چرا ؟خب لازمشان دارم :)))))

راستی " باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم" واااای نازنین مریم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (30)

مامان حسني
3 تیر 91 11:28
سلااااااااااااااااام مامان علي كوچولوي نازنين يا خانم ماكسي ميليانوس عزيز
تولد خواهرنازنينت را به تو به خودش وخانواده ات تبريك ميگم ساليان سال دركنارهم سالم وشادباشين ونفستان گرم گرم گرم
خداراشكر بالاخره نوشتنت اومد هرروز اومدم ولي تونيومدي البته حدس زدم غيبتت به خاطر امتحانات باشه چون خواهرم كه اوضاعي داره
بدجوري منو بردي به اون روزا خصوصا وقتي دوتا خواهرباشن وفاصله سني هم كم واندكي شيطون
راستي اونروزا خيلي خوش بوديما چه عالمي داشتيم وچقدر خيال پردازي مي كرديم واقعا اين سوالت منو هم به فكرانداخت آيا مي شود بچه ها يمان هم به اندازه ما كودكي كنند وازش لذت ببرند
اين روزها درمورد خواهرعزيزمن هم اتفاقي رخ داده يعني يه معجزه يه لطف
وپست تو خيلي تاثيرداشت ناخوداگاه تومحل كارم اشكم سرازير شد برامون براي خواهرم دعاكن



سلام به تو دوست مهربون همیشگی .خوشحالم از خوشحالیت عزیزم ان شالله خبرای خوب خوب بشنوی همیشه. چشم من همیشه دعا می کنم اگه قابل باشم. ببخش اگه ناراحتت کردم.:پست رو برمیدارمااااا گریه نکن دیگه ئه!!!!
مامان نیایش
3 تیر 91 23:21
عزیز دل ، پوران مهربانم که از روزی که شناختمت مست نوشته هایت شدم واقعا دلتنگت بودم و نگران ...
چه قدر زیبا نوشتی از همه خاطرات کودکی تان که حس میکردم همه را از زبان من نوشتی تو که قلمت شیواست و زبانت روان چه زیبا سرودی ترانه ی کودکی را و چه قدر مشترک بود احساس هایی که از قلمت بر دلم می نشست برای خواهرت حتی دلنوشته هایت برای پسر یکی یکدانه ات و دلنگرانی ات از اینکه آیا کودکی خواهد کرد مثل کودکی هاتان همیشه با خودم این جمله ها را تکرار می کنم و می اندیشم که آیا این کودکان امروز هم مثل ما دیروزی ها بزرگ خواهند شد با کودکی های به یاد ماندنی نمیدانم شاید کودکی هر جور هم که باشد باز هم یاد آور خاطراتی باشد که دل را تنگ میکند خیلی
عزیزم میلادِ قشنگِ عزیزترین خواهر دنیا رو بهت تبریک میگم و به او صد البته هم به خاطر باز هم بودنش برای شما و هم به خاطر داشتن گلی مثل تو
و آرزوی شاد ترین لحظه های با هم بودن رو براتون دارم دوست مهربان من نفستان مستدام
سیصد روزگی ات مبارک علی من
همیشه برات آرزوی سلامتی دارم شاه پسر و برای مادرت هم که همیشه زیر سایه ی امن و سبزش باشی الهی


فدای تو زهره جان .دل کی تنگ نشده ؟ اون خاطره ها همیشه با آدم می مونه، شکل خونه ها تغییر میکنه وگرنه اون چیزی که توی دل ماست تغییر ناپذیره... ممنون از دعاهای قشنگ و نابت
صوفیا
4 تیر 91 3:00
مامانی فکر کردم فراموش کردی
ممنون گلم منتظر جوابتم
اون کله براق وناز علی جونم یه ماچ کن


مگه میشه چنین چیزی دوست من که فراموش کنم؟سامی خوشمزه رو ببوسش لطفا.راستی من اسمتو اشتباهی صفورا نوشتما ببخشید

زهره مامان هلیا
4 تیر 91 9:28
یادش به خیر دقیقا مثل من و خواهرم دلم تنگید امیدوارم سالهای خوبی رو پیش رو داشته باشید


یادش بخیر واقعا...ایام بکام
سحرمامان آمیتیس
5 تیر 91 13:59
سلام مامان علی جونم خوبید؟علی عزیزم خوبه؟ ماشالله چقدربزرگ شده منوببخش که دیرسرمیزنم اصلا فرصت آپ کردن وبلاگ آمیتیس هم ندارم الهی خاله فدات بشه دیگه آقاااشدی ها


فدای همه محبتات شما همیشه لطف داری به ما گلم
سلیمه
5 تیر 91 14:32
الهی من قربونت برم

این قشنگترین هدیه‌ای بود که توی تمام عمرم گرفتم....خیلی قشنگ بود... یاد اون روزا کردم یه دل سیر گریه کردم....تا حالا هدیه‌ای نداشتم که اشکمو در بیاره...دوست دارم هزار بار بخونمش،دلم اون روزا رو می‌خواد...دلم خیلی چیزا می‌خواد، دلم میخواد مثل اون روزا یک ساعت فقط به "هیچ چی" بخندیم... و و و ...
نفس منم به نفست بنده...منو ببخش واسه همه اون اذیت کردنا ولی خیلی حال می‌داد به خدا.... و تو هیج‌وقت نمی‌دونستی که این 2 سال و سه ماه و 5 رو منشأ همه موفقیت‌های منه همه پشت منه همه اعتماد به نفس منه و همه آرزوی منه. از داشتن یه خواهر بزرگتر که همیشه حامیته و تنهات نمیذاره فارغ از اینکه کارت درست بوده یانه... حتی مشقاتو و می‌نویسه... دیوونه وار عاشقتونم هم خودتو هم پسر خوردنیتو که اینروزا خوردنی ترم شده با اون کله کچلش


دلتنگ آغوش توست خواهرت! خواااهر... بپر تو بغلم خووو
سلیمه
5 تیر 91 14:41
همینطوری با چشمهای گشاد به نوشته هایت خیره شده بودم و فکر میکردم این ذهن های کوچک ما چقدر خاطره در خودش جا داده است، فکر میکردم اتاق های آن خانه شاهد چه کودکانه هایی که نبوده است، راهروهای باریکش چه خنده ها و اغوش های گرم پر از اعتمادی که به ما هدیه نکرده است، وآن باغ بهشت کودکی هایما ن به درخت هایش که سایه بان و تکیه گاه چه جان های خسته ای که نبوده است. و چمن هایش، سنگ هایش، آسمان آبی اش، چه لحظه های عاشقانه و کودکانه زیبایی را در قاب عکس ها ثبت نکرده است. یاد آوری غروب هایش در کنار آتش چه اشک ها که در دل ننشانده است ، در رویاهای خودم سیر می کردم و لب خند به لب داشتم و شروع کردم به کاویدن با تو دست در دست هم، بازو به بازوی هم، شانه به شانه هم، قدم به قدم هم، سایه به سایه هم. تکرار نشدنی ...در پناه نفس هایمان و شیطنت هایی که انگار از همان ابتدا با ما متولد شده بود..من یاد وقت هایی افتاده بودم که می رفتم از درخت بالا ان درخت گلاب عباسی را می گویم . آن وقت ها که جوگیر می شوم و حس می کنم چقدر حتی در قبال همه کسانی که دلشان انگور می خواست و نمی توانستند بچینند مسئولم !!!آنروزها که شاد بودم شاد!!! حالا قامت کوچکم که کنار آن درختان سپیدار بلند قرار می گیرد حس می کنم که هنوز هم می توانم از خودم یک الهه کوچک خوش بختی بسازم؟آجرهای قرمز ساختمان مدرسه مان یادت هست . سنگ فرش زیر پایمان در گوشم فریاد می زنند به آنها چشم می دوزم و به خاطره همه عزیزانی که دیگر نیستند به محبوبه به شهاب که با نگاه مهربانشان بدرقه ام می کنند ... من توان خداحافظی با بهترین روزهای زندگی ام را ندارم...
اما خواهر عزیزم به تو اطمینان می دهم که آری خواهر بزرگ زودرنج من ، تو خوش بختی،در کنار پسر ناز و دوست داشتنیت در کنار همسر خوب و مهربانت بسیار هم خوش بختی، فقط باید این را باور کنی و ازش لذت ببری. من هم با نگاهم که اینروزها بین غم و شادی سرگردان شده است ازتو قدردانی می کنم و به افکاری که امروز در سرم می چرخید فکر میکنم با بغض نگاه می کنم به همه چیزو می بینم اگرچه سالها از آن روزهای قشنگ گذشته است اما ما حالا شده ایم جزئی از آن همه زیبایی و شکوه کودکی که در لحظه اول در چشمهای هر جفتمان درخشیدن گرفته بود.من هنوزهم اشک های دلتنگی ام را که سالهاست بر شانه های مهربانی ات باریده ام، بر شانه ات می بارم و از خدای مهربانم بخاطر وجوت ممنونم... از صمیم قلب خوشحالم که اسرار کودکانه مان را در اینجا در این آشیان عشق فاش کردی نه هیچ کجای دیگر....



دلم بوی نم دیوار خواست...چه دخترای خوشبختی بودیم ...گلیه نکن دیگه...باشه عزیزم
هووم حالا داری توی واقعیت زندگی میکنی؟ توی واقعیت سخت !!! اما بازم با چشم همون دختر بچه کودکی هات به همه چی نگاه کن تا زندگی مثل بچگی ها زیبا بشه
خاله ی نیایش
5 تیر 91 14:43
وای آدم از خوندن نوشته های شما سیر نمیشه هر کدوم از این چیزایی که نوشتید تصویرش برام کاملا قابل تجسم بود چون من و خواهر و برادرم هم روزهای اینچنینی با هم زیاد داشتیم و انگار خاطرات خودم کاملا برام زنده شد . کاش منم میتونستم مثل شما بنویسم که خاطراتم برای همیشه جایی بمونه ..
300 روزگی علی کوچولوی دوست داشتنی هم مبارک باشه .
خیلی لذت بردم از این پست


قابل چشمای قشنگتو نداره .زیبا می خونی و میبینی گلم. ممنون اینهمه لطف
سلیمه
5 تیر 91 14:46
ولی خودمونا خوب پته مارو دادی روی آب حالا همه فکر می کنم من جزء ارازل و اوباش بودم فکر می کنی من هیچی ندارم که بگم بذار حالا علی یکم بزرگتر بشه ...تهدیدم که می کنی . قضیه اون کفشا رو بگم؟ برات دارم حالا بذار


باشه امتحان می کنیممممم
سلیمه
5 تیر 91 14:53
ولی خیلی نامردی بود!!! خودت و منیر رو می گم شوخی بدی بود هنوزم که یادم میاد دلم می خواد موهاتو بکشم.اصلا حقتون بود





قصاص کن توی همین دنیا لطفا ...تسلیم
زهرا از نی نی وبلاگ213
5 تیر 91 16:40
سلااااااااااااااااام خوشحالم که اومدی و پست جدید گذاشتی


فدای تو دوووست
زهرا از نی نی وبلاگ213
5 تیر 91 16:41
خواهرت خیلی خوشبخته که تو خواهرش هستیا!
چی گفتم
چرا کسالت ؟ بلا به دوره ایشالا
منم اینروزها حسابی درس میخونم ! باور کن


من خوشبخت تر ازونم ولی باور کن...
چیز مهمی نبود عزیز ممنون ازاحوالپرسیت. موفق باشی خانوم فیلسوف
زهرا از نی نی وبلاگ213
5 تیر 91 16:42
راجع به اون سوال خصوصی ممنون که یادت بودهنوز
عجله نکن سر فرصت عزیزممممممممم


فدای تو همین الان اومدم خدمتت.
مامان نیایش
5 تیر 91 17:56
عزیز دل چه قدر شرمنده ام کردی ممنونم ازت که اومدی به خونه ی خودت و اینقدر وقت گذاشتی گلم به خدا انتظار نداشتم با این همه مشغله و گرفتاری بخوای تک تک پست ها رو بخونی و ...
ولی چه سر مستم من از این همه یادگاری که برای من و نیایش گذاشتی بی نهایت سپاس دوست مهربان و دوست داشتنی ام مدیون این همه لطف و محبت بی اندازه و بی دریغت هستم
می بوسمتون علی گلم رو ببوس کنار هم همیشه شاد باشید و لباتون خندون و این روزهای قشنگ عید براتون همیشه جاویدان باشه و مبارک عزیزم التماس دعا مهربونم


دشمنت شرمنده گلم. من کاری نکردم جز اینکه لحظاتی اومدم و مهمون خونه قشنگت شدم. من با هم پستات شیدایی می کنم باور کن دوست. قابل شمارو نداشت اصلا . همه روزات عید و شادی و سرور... بوس برای تو مهربون
مادر کوثر
6 تیر 91 7:00
اول اول باید خیر مقدم بگم به مامانیه پرتلاش و معلم و کم پیدا
به به به خوش اومدییییییییییییییین. خوشحالمون کردین با نظرات زیبا و متفاوت عزیزمممممممم


فدای شما چه چسبید این خوش آمد گویی شاد و پر انرژی . ممنون عزیزمممممممم
مادر کوثر
6 تیر 91 7:08
وااااااااااااای عزیزم خیلی خیلی باحال نوشتییییییییی. لذت بردم مامانییییییییی
چه خاطرات زیبایی به یادت مونده
و حتما اونایی هم که سانسور کردی جالبترن
واقعا دلم برای خوندن این نوشته ها لک زده بود. فدات عزیزم
منتظر دیدن عکسای علی جون هم هستیم
راستی راستی تولد شما و خواهرتونم مباررررررررررک
بازم مرسی که ما رو از خوندن نوشته هات بی نصیب نذاشتی


قربونت برم عزیزم که اینهمه منو سر ذوق میاری با این کامنتای شادت. آره خییییییییییلی باحالترتره ولی خب جاش اینجا نیست که.... منم دلتنگت بودم عزیزم. خوشحالم از حس بودنت ... چشم عکسارو هم میذارم بزودی... بوووووووس
مامي نسيم ( مامان ملودي )
7 تیر 91 10:13
زيزم ملودي توي مسابقه ني ني خانه دار شركت كرده اگه دوست داشتين بهش راي بديد. ممنونم

sheklak_mohammad.niniweblog.com/post931.php


چشم عزیزم ان شالله که موفق باشه

شبنم
7 تیر 91 14:48
سلام مامان علی. همون روزی که کامنت هاتون رو توی وبلاگم گذاشته بودید،خوندمشون،و توی فکرشون بودم..توی فکرشون بودم تا همین امروز.. حس اینکه یه کسی که یه گوشه ای از درد من رو حس کرده،پاش رو گذاشته به وبلاگ من،حس عجیبی بهم داده بود..و جملات پرمهرتون...و اینکه چقدر حسم رو خوب فهمیده بودید. وقتی کامنتتون رو می خوندم،ته اش از این جمله اشک شوق اومد توی چشم هام"یه روز صبح که بیدار شدم،بچه مو دیدم که داره برام دست تکون می ده و می خنده،و یه چیزی به لطافت بال پروانه توی وجودم لرزید،و همون زمان حس کردم توی راهه"
شبنم
7 تیر 91 14:51
براتون خیلی خوشحال شدم که شما ته اش،جوابتون رو گرفتید و فرشته کوچولوتون رو خدا قسمتتون کرد..همون روز اومدم که این علی کوچولوی نازنینم رو ببینم،که وبلاگتون رو باز نمی کرد برام..بعدشم توی پست جدیدم نوشتم که چرا،چند روزی فرصت نداشتم. راستش تا چند ساعت دیگه ما داریم می ریم مسافرت،فقط اومدم بگم که از اشنایی تون خیلی خیلی خوشحال و خوشبختم،و ای شالله بعد از مسافرت،می یام تا هم بیشتر با هم صحبت کنیم و هم یه دل سیر خاطرات و عکس های این انخ ماهو خوشگل رو ببینم و بخونم..هزار ماشالله اش باشه.از همین حالا،خاله شبنم عاشقش شد.
نرگسی
7 تیر 91 19:27
وااااااااااااای چقدر قشنگ مینویسید شما .. من اولین باره میام اینجا .. از وب شبنم جون اومدم .. وای که کاملا میتونستم نوشته هاتون رو تصور کنم .. خوش به حال خواهرتون خوش به حال شما که تنها نیستین و خواهر دارین و قدر همدیگر رو خوب بدونید که ایشالله هم همینجوره .. نمیدونید که وقتی کامنتتون رو تو وب شبنم جون میخوندم چه حالی شدم مو به تنم سیخ شد و ناخودآگاه اشکام میومد از اینکه نوشته بودین که بچتون رو دیدین .. ماشالله علی جون خیلی نازه و بانمک خدا براتون حفظش کنه و ایشالله همیشه کنار هم شاد و سلامت باشید ..
مامانی وروجک
7 تیر 91 21:03
سلام عزیز دلم.خوبی/مرسی که باز دوباره ما رو بردی به دوران خوش کودکی و سادگی!ممنونم که همچین پستای دلنشینی میزاری و یه جورایی غیبتای طولانی رو جبران میکنی.وای چه خواهرانه ی زیبایی!و چه خانواده ی استادی در توصیف در ادبیات. خاله سلیمه جون تولدت مبارک.
الهام مامان رامیلا
9 تیر 91 16:05
سلام عزیزم اگه اشتباه نکرده باشم پوران خانم عزیزم واقعا نوشته هات من و برد به زمان کودکی خودم و خواهرم وای که چقدر خوب بود مبارک باشه تولد سلیمه جان و خوشبحالش که خواهری به ماهیه تو داره و علی عزیزم سیصد روزگیت مبارک مرحبا با همچنین مادری با این نوشته های رویایی عاشقتم
مامان نیایش
9 تیر 91 16:32
سلام مامانی خوبی خوشی علی جونم خوبه ببوسش از طرف من عزیزم نیایش هم تو مسابقه شرکت کرده اگه دوست داشتی و تونستی بهش رای بده ممنون http://sheklak_mohammad.niniweblog.com/cat102.php
مامان آرینا موفرفری
9 تیر 91 23:20
سلام دوست عزیز ،آرینا موفرفری در مسابقه نی نی خانه دار در وب نی نی شکلک شرکت کرده خوشحال می شم به آرینا رای بدهید.آدرس وبتونو فراموش نکیند !!!چون بدون آدرس وب رای محسوب نمی شه. آدرس وب نی نی شکلک ttp://sheklak_mohammad.niniweblog.com
مامی امیرحسین
10 تیر 91 17:48
سلام نازنین...خوب شد که تولد خواهر خوبت رسید تا تو رو از ننوشتن و ما رو از انتظار دربیاره...پستت خیلی نوستالژیک بود.دلم خواهر خواست!زیاااااااد
مامی امیرحسین
10 تیر 91 17:49
راستی خاله سلیمه عزیزم تولدت مبارک...خوش بحالت که چنین خواهر دوست داشتنی و لطیفی داری...خوش بحالت
مامی امیرحسین
10 تیر 91 17:53
از تصحیح برگه ها نگو که باید بچه فرهنگی باشی تا بدونی چه مصیبتیه!مامان و بابایی که یک ماه تمام زندگی رو تعطیل میکردن برای تصحیح برگه ها!چه فیلمی داشتیم!برای هر برگه که تستیاشو تصحیح کنیم 2 تومن از مامان پول میگرفتیم!
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
11 تیر 91 1:20
سلام دوست عزیز. دل به دل راه داره.اتفاقا امروز ماهان داشت کارتون میدید و کاری با من نداشت اومدم و خوندمت .با این پست ناب خوشحال شدم و تا اومدم تولد خاله سلیمه جون رو تبریک بگم که صدای جیغ همراه با وحشت ماهان از پشت سرم بلند شد. آقا دکمه لباسشون رو کنده و در بینی مبارک فرو کردند.خدا رو شکر که به خیر گذشت و تونستیم درش بیاریم.فقط و فقط کمک خدا بود.حالا چنان مظلومانه خوابیده که به خودم لعنت میفرستم چرا غفلت کردم و وقتی بیدار بود اومدم سراغ نت. راستی خاله سلیمه تولدت مبارک.
مامان سانای
11 تیر 91 12:14
تولدت خواهرت مبارک با خواندن خاطرات کودکی من هم به گذشته سفر کردم وهمه نوشته هات مثل فیلم جلوی چشمم مجسم شد. همیشه خوش باشید
مامان نیایش
14 تیر 91 10:21
سحر از باغ،شمیم نفسی می آید همره قافله ی عشق کسی می اید ریسه بندان شده عالم به مبارک بادش مژده ای دوست که فریاد رسی می آید عيد نيمه شعبان بر شما كه لحظه هاي انتظار را با دعا براي ظهورش مي آراييد ، خجسته باد التماس دعا