علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

این را برای سالها بعد می نویسم...

1390/9/1 23:41
1,110 بازدید
اشتراک گذاری

از من به تو آهنگ خوش زندگیم سلام:

بازم یه غروب پاییز  بازم بارون  وبازم دستای پر مهر خدا که همیشه هست بالای سرمون و نمی ذاره آب تو دل آدم تکون بخوره.

 

 بارون  که میاد من حالم خوبه شاید دلیلش اینکه منو ازین پیچ وخم زندگی به دشت پر از خاطره های کودکیم میبره...

 

...می بره به اجاق نفتی و کتری آب و بوی شلغم و فلفلی داغ ومنقل خونه قدیمیه مادربزرگ  وسیب زمینی و بلوط پخته زیر آتیشش و... و  به حیاط مرکزی دنج و حوض وسطش و یه هفت سالگیه محض و ترانه های کودکانه  و دویدن زیر بارونای  توی کوچه  وجمع کردن  یاس هایی که زمین رو فرش کرده وعطرش توی فضا پیچیده  و فریادهای مامان جونم  وخنده های کودکانه من و بعد  یه سرماخوردگی حسابی و قرص و دوا و آمپول و نرفتن به مدرسه و خوابیدن زیر لحاف و  صدای شر شر بارون زیر ناودونی ...

  

الان دیگه نه از اون اجاق نفتی خبریه نه از کتری آب و نه حتی عطرو بوی شلغم هایی که همیشه  زمستونا براه بود. مامان بزرگ سالهاست به  آسمونا سفر کرده روحش شاد.  ازاون حیاط مرکزی که همه ی کودکی من بود هم دیگه خبری نیست . تنها سهم من از بارون  تماشا کردنش

 " پشت قاب شيشه ی پنجره ای که شبای منو با خود مي بره
جايی که گذشته هام مثل تصوير از تو باغش مي گذره"

 

 الان با همه ی وجودم فریاد های مادرم  رو درک می کنم .  الان که دیگه سالهاست از هفت سالگیم فاصله گرفتم و خود کودکی در آغوش دارم  که

"اگه یک شب دیگه
زیر بارونا قدم زدی بدون
که تمام فکر من پیش تو بود
مثل تو تو زندگیم هیچکی نبود"

الان می فهمم که  همه ی لذت اون دویدن ها رو به چه قیمتی می خریدم.به اندازه  تشویشی  که  توی دل مامانم بوجود می آوردم. .اصلانمی خوام بگم دوست دارم قد آغوشم باشی  برعکس دوست دارم هر روز بال  وپربگیری تا اوج  از امروز تا فرداها ...

 من می خوام  که هرچه زودتر بزرگ بشی و کودکی کنی، بدوی و خنده های مستانه سر بدی وبدونی هربار که تو گامی به جلو بر می داری من به رویاهام نزدیکتر میشم .

  

  فقط باید یه مادر باشی که درک کنی  چی میگم.باید مادر باشی که بفهمی  وقتی میگن پاره تن یعنی چی . یعنی جزیی از وجود که حتی تصویر جداییش هم توی ذهن جا نمیشه.

باید مادر باشی تا معنای اشک شوق یه مادر رو بفهمی  وقتی کودکش رو می بینه  که تا دو ماه و اندی پیش نمی تونست حتی مشتای بسته شو باز کنه و تنها رفلکسش گرفتن اشیایی بود که بزور می خواستن  مشت گره کرده ش رو باز کنن، حالا اینقدر قوی شده که میله گهواره شو  کاملا آگاهانه محکم میگیره و سعی داره با شکم بلند بشه ، دستی که قراره بعدها دست خیلیا رو بگیره .

 

باید مادر باشی تا بفهمی خوشترین  آهنگ زندگیت  می تونه صدای کودکانه ی عزیزت  باشه که در گوشت طنین اندازه  از گریه های آغازینش گرفته تا گریه های بی قراریش تا گریه های گرسنگی تا ناز و عشو ه های کودکانه تا گریه های منقطعی که کم کم جاش رو به آواز کبوتر گونه ای میده که اینروزا کاملا می شه باهاش یه موزیک ریتمیک ساخت(اَ یَ یَ یَ  گَ گَ گَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ)  تا خنده های بی صدا ش تا  صدای سکوتش وقتی در بهت این جهان تازه ی سیاه وسفید  که هنوز درک درستی ازش نداره، بسر میبره  و... "

تنها باید مادر باشی که لمس کنی معنی واقعی عشق رو و از درک این واژه لذت ببری

 باید مادر بود تا فهمید واژه ها کم میارن برای توصیف حتی  یک لحظه ش.

 و حالا...

 من یک مادرم 

و بالنده به خویش از اینکه به موجود نازنینی چون تو زندگی بخشیده است.

   Orkut - Dividers

پسرم علی ،قشنگ ترین تجربه زندگیم ، بیا و

"لحظه اي با من باش تا به باغ چشم تو پنجره ای باز کنم
از تو شعر و قصه و ترانه ای ساز کنم
شعری هم صداي بارون رنگ سبز جنگل و آبي دريا

 قصه ای به رنگ و عطر قصه های عاشقای دنيا
از يه لحظه تا هميشه، ميشه از تو پر گرفت تا او ج ابر ا
کوچه پس کوچه شهر و با خيالت پرسه زد تا مرز فردا
لحظه ای با من باش"

  و...

" به شوق فردا که تو را خواهم ديد چشم به راه مي مانم
تن من پاره ای از آن تن توست
و قشنگترين شبای پر ستاره شب توست "

    

                        سه شنبه یکم آذر مــــــــاه سال یکهزار و سیصد و نود خورشیدی

                                       ساعت ٦،١٠ بعد ازظهر یک غروب پاییزیه بارونی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

منا مامان یسنا
3 آذر 90 8:23
سلام .مطلباتون رو خیلی قشنگ می نویسین.دست مریزاد






ممنون لطف دارید. ممنون که سر زدید.
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
3 آذر 90 18:42
سلام دوست خوبم.خیلی خیلی با احساس و قشنگ نوشته بودی.ما رو هم به همون حس بردی.شب جمعه است.خدا رحمت کنه همه اموات رو و مخصوصا مادربزرگ گرامیتون رو.


ممنون دوست عزیزم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
مامانی وروجک
4 آذر 90 12:52
درسته باید مادر بود تا صبر وفداکاری مادرانه رو تجربه کرد که اگه کودک نازنینت از فرط گریه نفسش برید تو هم نفست ببره وبه گریه بیفتی که چرا جگر گوشه ت داره عذاب میکشه یا اینکه مثل مادرم وقتی واسه زایمانم منتظر بود تنها دغدغه و دلهرش اول سلامتی فرزند خودش بود وبعد نوه ش قبلا هم گفته بودم قلمت فوق العاده س رشته ات ادبیاته؟


لطف داری عزیزم. نه من دبیر ریاضی هستم.
مامان صدف
5 آذر 90 9:04
خیلی زیبا بود. در ضمن موسیقی متن وبلاگتم خیلی توپه.من که هر کدی میدم موسیقی فعال نمیشه.


ممنون دوستم. اگه توی اسکریپتت فعال نمیشه باید توی قالب وبلاگت بذاری.
مامان نفس
5 آذر 90 20:36
سلام گلم خوبی؟اوضاع بر وفق مراده؟خوشحال میشم بهمون سر بزنی میبوسمت


خوبم مرسی عزیزم حتما


مامان ارميا
6 آذر 90 10:51
سلام. واقعا زيبا بود. كيف كردم از خوندنش. ياد بچگي بخير.آآآآآآآآآه. چه روزهايي بود. خدا علي جون رو واست حفظ كنه.
زهره مامان هلیا
6 آذر 90 11:35
چه خوب نوشتی خانومی منم بردی به دوران مدرسه مون
صوفیا
7 آذر 90 0:35
ما چقدر دیر متوجه میشویم که زندگی و حیات یعنی همان دقایق و ساعاتی که با کمال شتابزدگی و بی رحمی انتظار گذشتن انرا داشته ایم دیل کارنگی وبلاگ قشنگی دارین موفق باشین
مامان نفس
7 آذر 90 8:02
حسین (ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود افسوس که بجای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند
مامی امیرحسین
7 آذر 90 14:54
سلام مامان علی جون.خیلی قشنگ وبلاگ مینویسی.از معدود وبلاگایی بود که دلم خواست همشو بخونم.منم با افتخار لینکت میکنم.خدا علی کوچولو رو برات نگهداره


مرسی عزیزم. شماخیلی خیلی لطف دارید