علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

عاشورایی می شوی...

1390/9/15 7:44
1,608 بازدید
اشتراک گذاری

پرتب و تابتر از همیشه به استقبال محرم می روم...

جمعه 11 آذرماه مصادف با 6 محرم 1433  ساعت 7:30 صبح

شاه چراغ  محل برگزاری همایش شیرخوارگان حسینی:

دست هر کودک  شهر پرچم سبزی است که نام حسین (ع) بر آن حک شده است به یاد مظلومیت کاروان امام حسین؛

و اما من ...در رثای طفل رباب چه دارم که  بگویم  اصلا چه میشود گفت چه تسلیتی میشود داد به پدری که جنسش از نوراست که وقتی فرشته اش در دستانش پرپرمیشود در اوج غم، فقط خون پرنده کوچکش  را به آسمان می پاشد و به مادری که عطش لبهای تشنه علی اصغرش را و پیکر سردغرق به خونش را در کنار هم میبیندو تاب می آورد  و دم نمیزند و ارام و بی صدا اشک می ریزد ضجه نمی زند ناله نمی کند... رباب جان جز خدای توکسی چه میداند که آن لحظه ها چه برتو گذشته است کسی چه می داند...داغ اصغرت تا ابد تازه است و هیچ چیز نمی تواند تسلی بخش دلت باشد ما تا ابد شرمسارتوییم که حتی لایق آن هم نیستیم که خود را در ماتم عظیمی که بر تو رفته است شریک بدانیم...

............................

دیر رسیده ایم و "مارا به حرم راه ندادند" بیرون از حرم مملو از جمعیتیست که خدا درآن موج می زند و

مر ا بی اختیار به یاد آن بخش از كتاب" روی ماه خداوند را ببوس" می ا ندازد:

دراین کتاب(که خواندش را در وقت بی حوصلگی به هیچکس پیشنهاد نمی کنم)

آخرش  یونس به خدا می رسد، خیلی ساده اما شدیدا تامل برانگیز و زیبا. یكی از دوستانش (علیرضا) خیلی به او  كمك میكند، در پایان داستان برایش می نویسد:

"وقتی خداوند در معصومیت كودكان مثل برف زمستانی می درخشد تو كجایی یونس؟ واقعا تو كجایی؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگرِِ هستی ،مثل معصومیت كودكی ،خودش را اینگونه آشكار نكرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در كودكان، پر از هراس می شوم و دلم شروع به تپیدن می كند . دلم آنقدر بلند بلند می تپد كه بهت زده می دوم تا از لای انگشتان ِ كودكان، خداوند را برگیرم. كجایی یونس؟ صدای مرا می شنوی؟..."

هر که مادرباشد بهتر می فهمد که من چه میگویم...

  وقتی خود را به جای... اصلا شرم دارم که خود را به جای رباب بگذارم ...به قول فروغ" خوب می دانم "نام آن کبوتری که از قلبم رمیده ایمانست"*... خیلی دورم از خدافرسنگها دورم اما می دانم خدا به خاطر وجودآن همه فرشته ای که عطرحضورشان فضا را پر کرده است ،آن فضا را اینقدر برایم شفاف و معنوی کرده است... 

پسرم؛

نمی دانم وقتی این نوشته ها را می خوانی وقتی که می توانی  بخوانی و درک کنی،وقتی بتوانی بخوانی و درک کنی وشک کنی و انتخاب کنی آن وقت، باور ها و ارزش ها در کجای زندگیت قرار دارند .در صدرند یا چون بیمه نامه ای درقفسه ی  کتابهایت یا فقط در شب های احیا و عاشورا و تاسوعای هرسال تا سال بعد و بعد و بعد ؟؟؟و شاید هم ... نه زبانم لال می شود....از اندوه این فکر می میرم...

ولی اینرا  می دانم که عشق حسین هرگز نمی تواند  از زندگیت رنگ ببازد عشق حسین که ثارلله ست که خون خداست .آری ثارالله نام مناسبی است برای صاحب گهواره‌ای که کرامتش شفا می‌دهد فرشته را... عشق حسین  در تارو پود همه ما تنیده شده ست و غارتگر زمان هم نمی تواند این عشق بزرگ را از ما بگیرد هرگز نمی تواند...

و امروز عاشوراست ...

پدربزرگ و مادر بزرگ به همراه دایی احمد و دایی محمود به سرزمین پدری رفته اند. من و تو و خواهران عزیزم (سلیمه،طاهره و سمیه ) و عمو مهدی و ضحای کوچکشان در هوایی نسبتا سرد به زیارت فرزند حسین می رویم برای عرض تسلیت به پیشگاهش . ماشین عمو مهدی را پایینتر از میدان شاهزاده قاسم پارک می کنیم و از همانجا به صف عزادران می پیوندیم . امسال چشمانم بیشتر از هر وقت دیگری به کودکان و نوزادانی برمی خورد که هریک سهمی دراین عزاداری دارند.

 

 

کودکانی که با شوق فراوان ، به یاد لبان تشنه حسین و یارانش شربت ها را بین عزاداران پخش می کنند.و با قامت کوچکشان به یاد فداکاریها و شجاعتهای علمدار کربلا ، بازوان کوچکشان را به زیر علمها حلقه می کنند.نمادی از علمدار می شوند و علم حسین بر دوش می گیرند.

 

و محو حقیقتی می شوند که درک زود هنگامش برای ذهن کوچکشان بی نهایت زوداست

 

 و تو پسرم آنروز باز هم در خیل جمعیت به خوابی عمیق فرو رفته ای 

 صدای طبل ودمام گهگاهی آرامشت را به هم می زند ...

 صدای اذان که از مناره ها پخش می شود تو چشمان نافذت را به رویم می گشایی ...

پدربزرگ و عمو مجید و همسرش هم حضور دارند.

 

هنوز پشت درهای بسته مانده ایم ومن نماز ظهر عاشورا را قضا کرده ام و تورا واسطه قرار داده ام میان خود و خدای خود که مرا ببخشد و از سرتقصیراتم بگذرد خدایی که در دعاها میخوانمش"خدایی که همه فخرم اینست که تو پروردگارم هستی و همه عزتم اینست که بنده ات باشم" و حسین را واسطه می کنم میان خود و خدایم که تورا در صف یاران حسینش قرار دهد...

نماز تمام می شود درها گشوده می شوند و ما دوباره به صف عزادارن مشتاق می پیوندیم

 

و باز هم لحظه های ناب

و کودکانی که مرا بیشتر از هر وقت دیگری به سمت  خود می کشانند

و حضور خانواده ارامنه ای که مرا بی اختیار به یاد عبدالله آن مرد نصرانی می اندازد که در روز پیوند ازدواج با دختر مورد علاقه اش که مسلمان است و شرط ازدواجش مسلمان شدن عبدالله است ، ندای "هل من ناصرن ینصرنی" حسین را می شنود، از عشق زمینیش می گذرد و می رود تا به حسین بپیوندد ، دیر می رسد ولی به حقیقت میرسد و "آنجا حقیقت را در زنجیر ، حقیقت را بر سر نیزه ها می بیند"و حجت مسلمانیش حسین ابن علی می شود...

و حالا این پرچم سرخ یاد حسین است که لحظه‌ای از اهتزاز نمی‌افتد و هر لحظه خون تازه شرف را در رگ‌های هر آزادهای می‌نشاند، حسین جان این خط سرخ ادامه گام‌های خونین توست که مرز میان حق و باطل را ترسیم می‌کند و این فریاد بی‌نهایت توست که تا ابد دل هر ظالمی را به لرزه درآورده است.

 

 علی کوچک من ،همه وجودم

بی تابی نمی دانم چرا ..  فضا برایت سنگینی می کند علی رغم میلم آنجا را ترک می کنیم و به خانه بر میگردیم.

امروز همگی میهمان سفره امام حسین هستیم  در حسینیه ای که نزدیک منزل پدربزرگ است مثل همیشه عاشق سفره امام حسین ، غذای نذری و...

تو به خوابی عمیق  فرو رفته ای ومن در کنار تو هر از گاهی از گونه های لطیفت بوسه ی می گیرم و خدا را سپاسگزار بودنت هستم...

............................

ساعت 6 بعد از ظهر است و اینک 100 روز است که من یک مادرم و تورا دراین روزپر از ماتم و اندوه  به خدای بزرگ می سپارم تو که به خدای  من بیشتر از من نزدیکتری از جانب من

 "روی ماه خداوند را ببوس"

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان صدف
21 آذر 90 8:09
بازم مثل همیشه همه چیزو خیلی زیبا به تصویر کشیدی. علی جان عزاداری قبول باشه. امیدوارم با یاران امام حسین محشور بشی
مامان رها
21 آذر 90 8:56
سلام عزیزم عزاداریهاتون قبول شاهپسر تو این لباساش چه جیگر شده میبوسمش
رادین
21 آذر 90 18:04
چه گل پسر نازی خداحفظش کنه
مامان ارميا
22 آذر 90 8:43
عزاداريت قبول گل خاله. خيلي ماهي به خدا.
مامان الینا
22 آذر 90 12:09
ماشاالله چه نینیه نازی دارید خداحفظش کنه