فردای صد روزگی...
سلام عشق 101 روزه ی من ؛
امشب صد و یک شبه که با خیال تو می خوابم و صبحمو با چهره ی پاک و نجیب تو آغاز می کنم و با زنگ صدای تو از خواب بیدار میشم.پسرم صد روز رو با هم پشت سر گذاشتیم. سختی ها و خوشیها همیشه در کنار همن خوب و بد انگار این قانونه در طبیعت . روزایی که پشت سر گذاشتیم پر از شادی و استرس و نگرانی بود . خوبهاش ورود تو به دنیای من بود و ترفیع بابایی انتقال بابایی از بغداد به خرمشهر و بدهاش دوری از بابایی ،تنهایی و دلهره واکسن تو بیماری و تب و...
اینروزا عجیب احساس خستگی می کنم. هنوز خونه رو اونجور که دلم می خواد مرتب نکردم. بابایی نیست منم دست تنهام .و من بازم شرمنده محبت یاور های همیشگیم . اینروزا امتحانهای خاله سلیمه شروع شده خاله طاهره هم میره سر کار مامان جون هم که به اندازه ی کافی سرش شلوغه مسئولیت کارای خونه از یه طرف نگهداری از ضحی جون هم از طرفه دیگه ما هم که به اندازه ی کافی تو این مدت بهشون زحمت دادیم. بابایی بخاطر اینکه خیالش از بابت من و شما راحت باشه در های ورودیه خونه رو تعویض و تبدیل به ضد سرقت کرده . چند روز تعمیرات داشتیم. اتاق شما خیلی وقته که آمادست ولی چون تعداد عکسا زیاده و سرعت نتمون هم اینروزا پایینه اصلا نمی تونم اینهمه عکس رو آپلود کنم.شما هم که اینروزا بد جوری گیر دادی به آغوش من و حاضر نیستی لحظه ای ازش دل بکنی و من بیشتر از تو به تو احساس وابستگی می کنم . بعضی وقتا این وابستگی نگرانم می کنه...آرزو می کنم هرچه زودتر وضعیت کار بابایی مشخص بشه تا هرسه در کنار هم باشیم.
به اطلاعت می رسونم که ما هنوز رسما نرفتیم خونه خودمون و من تا به امروز هنوز تجربه مادری رو به تنهایی نداشتم.نمی دونم این طلسم رفتن من کی میشکنه. همش تقصیر باباجون و مامان جون مهربونه که زیادی دختر ارشدشون رو لوس کردن هاااا...ولی احتمالا بعد از شب یلدا دیگه دل از خونه ی پدری بکنم و مث یه دختر خوب برم سر خونه و زندگیم. امیدوارم شما هم در این اقدام بزرگ همکاریهای لازم را مبذول بفرمایید...
امروز ناهار خونه بابابزرگت(بابای بابایی) بودیم.عمو مرتضی (عموی بابایی) و خانمش هم از بندرعباس اومده بودن اونجا هم کلی واسشون هنر نمایی کردی.
همچین که خودمونی شدی لباساتم در آوردی و ...