دوودوول کات
ایـ‗ـن عاشــ‗__‗ــقـانه تـ‗ـریـ‗ـن غــ‗__‗ــزل را ..
بـ‗ـا هـ‗ـر قــ‗__‗ــیــدی ...
کـ‗ـه دوســ‗__‗ــت مـیــ‗__‗ــداری!...
بـ‗ـخــ‗__‗ــوان:
دوســ‗__‗ــتـ‗ـت دارم !...
سلام شیرین شیرینم؛
بالاخره پس از تحقیقات عمل آمده توسط من و بابایی و اتفاق نظر با دکترت، تصمیم گرفتیم عملیات ختنه ی گل پسررو در اسرع وقت انجام بدیم. و شما در اولین روز از اولین زمستان زندگیت،یعنی در ١١٥ روزگی، دودول "کات" شدی .
اونروز از صبح که بلند شدی مث همیشه پر انرژی بودی و با ضحی جون مشغول بازی شدین الهی بمیرم که نمی دونستی چه بلایی قراره سرت بیارن مامانــــــــــــــــــــی
اینجا ضحی گوشیه منو گذاشته بود در گوشت و با زبون شیرینش می گفت "دااااوداااوشِِِـــــــــــــے" تو هم که تا دوربینو میبینی هیپنوتیزم میشی و....
نوبت عملت واسه 6:30 بعدازظهر وپزشک جراحت هم دکتر سیوانی بود. طبق توصیه پزشکت عمل باید به روش سنتی انجام می شد.. قبل از رفتن اینقد شاد و شنگول بودی و بلند بلند می خندیدی و همین بیشتر دلمو می سوزوند.
و عکسی که با دایی احمدت قبل از رفتن انداختی
ساعت 5:30 به اتفاق دایی احمد و عمو فربد و مامان جون راهی مطب شدیم. پنج شنبه بود و خیابونا هم شلوغ خوشبختانه راس ساعت 6 مطب بودیم. زمان خیلی کند می گذشت و ضربان قلب من هم تند...
دکتر ساعت 6:35 اومد و عمل با نیم ساعت تاخیر ساعت 7 انجام شد. من که دلشو نداشتم برم تو اتاق تو رو سپردم دست مامان جون . دایی احمدو عمو فرید هم پشت سرت وارد اتاق شدن و من پشت درهای بسته موندم. واای پسر کوچولوی من ، حتی مرور اون لحظه ها هم آزارم میده و خیالمو ناراحت میکنه...
جز صدای گریه هات که از اعماق وجودت بلند می شد هیچ صدایی رو نمی شنیدم ،تو جیغ می زدی و من بی صدا گریه می کردم کاشکی زودتر تموم بشه ...چه خیالی هنوز جراحی شروع نشده بود و این ضجه ها برای آمپول های بی حسی بود آخه بدبختانه بدن کوچولوت دیر بی حس شد،دوتا آمپول هم چاره نکرد و کار به آمپول سوم کشیده شد. بابایی هم مرتب تماس می گرفت و جویای حالت می شد و منو دلداری میداد. بعد از ده دقیقه عمل شروع شد . بسکه توی گلو گریه کردم صدام گرفته بود و در نیومد. دایی احمدکه تاب نیاورده بود که تو رو تو اون وضعیت ببینه ،از اتاق اومد بیرون رنگش مث گچ سفید شده بود.دایی احمد رو نبین با این هیکل ورزشیش دلش خیلی نازکه و منو همیشه یاد اون کلانتر میندازه " که پشت ستاره ی حلبیش قلبی از طلا داره" یا "قلب تو قلب پرنده ست پوستت اما پوست شیر"...
بمیرم الهی داییت می گفت خون زیادی ازت رفته. خانم منشی خانوم مهربونی بود خیلی دلداریم میداد برام آب قند درست کرد و سعی می کرد فکرمو از اتاق عمل به جایی دیگه ببره با سوالاتی که ازم می پرسید ولی تلاشش بی فایده بود.عقربه های ساعت از جاشون تکون نمی خوردن. عمل نیم ساعت طول کشید وقتی بدن بی حال و رنگ پریده تو رو دستای مامان جون دیدم بدنم سست شد ولی با همه ی وجود در آغوش کشیدمت تا الان پیش نیومده بود که وقت بیداریت اینهمه از آغوشم دور باشی ... گریه ت به قدری سوزناک بود که دلم آتیش می گرفت .صدات گرفته بود ولی گریه ت بند نمی یومد. رسیدیم خونه. باباجون اینا مهمون داشتن عمه زرافشان و دخترو نو ه نازش یسنا جون. عمه زری فورا تو رو از دستم گرفت و خواست که آرومت کنه ولی مگه آروم می شدی . خاله سلیمه خاله سمیه هم نوبتی اومدن بازم فایده نداشت از گریه داشتی تلف می شدی .طفلک ضحی ترسیده بود و اونم با تو گریه می کرد. بالاخره رو دستای مامان جون آروم شدی و آروم خوابت برد فرشته ی من
شب بابابزرگ و عمه فریبا اومدن دیدنت ولی خواب بودی . مامان بزرگ مهمان داشت و تلفنی احوالتو پرسید. به توصیه دکتر پوشکتو بایدتا بهبودی کامل دو سایز بزرگتر استفاده می کردی . 6 ساعت بعد از عمل باید پانسمانت رو باز می کردم و بعد ازون هر دو ساعت یکبار پماد می مالیدم اطراف زخمت . اون شبو تا صبح نخوابیدی من و مامان جون و خاله سلیمه هم پا به پات بیدار بودیم . ساعت 2 نیمه شب خاله سلیمه پانسمانتو باز کرد من که دل و جراتشو نداشتم. از صدای گریه ت همه بیدار شدن خدا رو شکر ضحی جون ماشینشو که عاشق صداش هستی رو خونه بابا جون جا گذاشته بود . وقتی صداشو واست میذاشتم آروم می شدی و درحالت درد می خندیدی.همه ی شیراز رو زیرورو کردم و لنگه ی این ماشین رو گیر نیاوردم. عمو مهدی هم یه روز تمام گشت ولی نتونست گیر بیاره . از میون اینهمه اسباب بازی فقط این ماشین و هزارپاتو دوست داری.
فردا ی اون روز یکم درد داشتی ولی خدا رو شکر دردت خیلی کمتر از شب قبل بود. به توصیه مامان جون پوشکت نکردم و دامن پات کردم. با دامن خیلی بامزه شده بودی
عصرش یه جشن کوچولوی خانوادگی گرفتیم . این درد البته واسه بقیه دردی شاد محسوب میشد ولی واسه من و تو یه عذاب... شب بازم بی تاب بودی و نخوابیدی . البته تا صبح رکورد ج-ی-ش کردن و کثیف کردن زیرانداز رو شکستی . یازده مرتبه ج-ی-ش کردی. یادم رفت بگم موقع عمل هم یه کاره بی ادبی کردی و روی دستای عمو فربد ج-ی-ش کردی ولی عمو به بزرگواریه خودش بخشیده بود... دکتر حمام رفتن رو تا 3 روزبعداز عمل قدعن کرده بود. فردای اونروز حمامت کردیم و بریدمت دکتر که بخیه هاتو بکشه . دکتر گفت عملت خوب بوده. ولی شب شروع کرد به خونریزی گریه که می کردی خونریزی شدیدتر می شد . تلفنی با دکترت تماس گرفتم گغت طبیعیه و جای نگرانی نیست. زخمت روزبه روز داره بهتر میشه ولی همینکه ازت غافل می شم می خوای خودتو برگردونی بازم جیغت می ره تا آسمون . هنوز کاملا خوب نشدی . واسه همینم قرار واکسن 4 ماهگیت موکول شد واسه شنبه. خدا رو شکر که این مرحله از رشدت هم به خوبی سپری شد...
کوچولوی نازپرورد من؛
در حالی دارم این مطالب را برایت ثبت می کنم که تو آرام خوابیده ای و من خرسند از آرامش تو در پس این ناآرامی های اخیر ...
آرام جانم ، همزمان با انقلاب زمستانی انقلابی در تو ظاهر می شود واین اولین زخم تو از زمینیان است . دردی شاد که به شکرانه اش جشن می گیریم و من چندان اعتقادی به این پایکوبی ها ندارم چرا که معتقدم ریشه ی برتری مرد از زن از همین آداب و رسوم ها سرچشمه می گیرد و مرد سالاری از همین موضوعات به ظاهر پیش پا افتاده ظهور می کند و بزرگ می شود. این رسالت من و همه ی مادران پسردار است که این طرز تفکر را از خانه هامان جمع کنیم و اگر بعنوان یک زن از شرایط امروز جامعه ناراحت هستیم باید نگاه پسرانمان را جهت بدهیم .ای کاش آسمانی بمانی پسرم...
لطیف ترین احساس من،دنیا پر است از تضادهای لطیف و نشاط آور. مثل سیاهی شب و سپیده ی صبح. مثل لطافت زیبای گل در برخشونت خار .مثل چهره ی بیمار دیروزت و صورت خندان امروزت. مثل ناله ودرد دیروز و خنده های مستانه ی امروز ... همین تضادهاست که به زندگی رنگ می دهد و زیبا جلوه می کند. مثل عنوان این پست و صفحه ی اولش که در کنار هم یک "کمدی" به تمام معناست. ....و شاید جهان به یکباره کمدی بیش نیست...
اینروزها لبریزم از خنده های مستانه ی تو .زندگی دوباره بر میگردد و پراز صدا می شود تو ترانه می خوانی اسباب بازی هایت ترانه می خوانند و سکوت چندساله زندگیم را پر می کند .همه این صداها را با هم میخواهم . میخواهم همه برایم ترانه زندگی و شور بنوازند....
به امید شادکامیت
دوستدارتو:مادرت
شنبه 10/10/1390 ساعت 2:08 بامداد