بهشت در اردی بهشت...
سلام شیرین من!
اگه يكروز دونستی كه روحت توی خونه جاش نمیشه ، اگرحالت رو نفهميدی، يكروز كه آسمون دلت شورگريه داشت کوله ت رو بردار و بزن به دل دشت. پسر كوچولوی دوست داشتنيت رو كه چال لپ هم داشت و يك بغل محبت صاف بي موج، بذار توی آغوشت و بوسه ای از موی عطرآگينش بردار. پيش از رفتن مطمئن شو كه جاش خوب و راحته ، اما او خوب مي تونه تماشا كنه جاده رو . بذار طبیعت سلولهای روحت رو شست و شو بده و زنده ت كنه. بذار سیلی بزنه بر هر چه دلتنگی و اضطراب و بدخلقی. بذار پاكت كنه. برای پسرت آواز بخون و مكث كن تا با اون صدای نازكش همراهيت كنه. وقتي خنده آسمونیش توی هوا پيچيد، دنيا برات آفتابي مي شه. خورشيد سعادت مي درخشه از ورای اونهمه ابردلتنگی... اگر مي خوای عاشق زمین بشی و خدای زمین ، پسرت رو با خودت به تماشا ببر. اگر مي خوای جهان رو با همه زيباییهاش درك كنی، كودكت رو دوست داشته باش و اونوقت اجازه بده که مهرت به او در گوشه گوشه دنیات جاری بشه چون رود...
پسرم، پسرک شیرینم! سعی کردم از کوچکترین نشانه های طبیعت بهره بگیرم وگوش جان بدم به آنچه که فرزند من رو پیوند بده به رابطه ای طبیعی! پس تو هم گوش بسپار پا به پای مادرت...
چهار شنبه 6 اردی بهشت به اتفاق خانواده باباجون ، خاله سمیه، عمو عبدالله(پسر عموی مامان) و عمو اسماعیل(شوهر دختر عموی مامان) عازم سفری یک روزه شدیم .
پشت سر گذاشتیم دشتی پوشیده از مخمل سبز گندمزاران با پوششی از درختان بنه(بنشن).تا چشم کار میکرد سبزه بود و درخت و علف. و فواره های آب که بوی خاک بارون خورده رو به مشام می رسوند.پلک اگه میزدی از کفت می رفت این مناظر بدیع
یواش یواش احساس می کردی که داری به یه جایی که شبیه بهشته نزدیک میشی.صدای آب که معلوم بود 3۰۰-۲۰۰ متر جلوتره آدم رو دیوونه و هوایی می کنه که سرچشمه شو ببینه. بعد از یه سراشیبی نسبتا تندکه فقط طبیعت بکر قابل دیدنه از پشت صخره ها و درختان محل فرود آب به پای زمین رو میبینی ولی خود سرچشمه معلوم نیست. بسیار زیبا اماشلوغ بود و جا برای چادر زدن نبود. به راهمون ادامه دادیم
پس از طی 200 متر مسیر خاکی ، زدیم در دل طبیعت (این یکی خیلی دل طبیعت بود،به قول خاله سلیمه داشتیم میرفتیم توی نقشه)
هوا عالی ،آسمون نیمه ابری ، طبیعت زیبا و ما مشتاق که ببینیم می ارزید به اومدن این همه راه یا نه!!
بساطمون رو زیر درختی تنومند پهن کردیم
واینجا شد کعبه آمال پسرکم. روحمون از مهر و عشق پرصفا شد. با روی باز برات از سهراب خوندم که: کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور... و از او می پرسی خانه دوست کجاست...
کنار دستمون زمینی بود پر از گوسفندهای ابلق: سیاه و سفید.کنارشون می ایستیم. خودشون روسپرده اند به دست نوازش آسمون و میزبانی زمین... از تماشای جیش و پوپ گوسفندا خوش به حالمون شد(!)سگها می دوند به پیشوازمون. نان خشکهایی رو که جمع کرده ایم می ریزیم توی محوطه. خوش به حالشون می شه!!!
کمی اونطرفتر خانواده ای نجیب روزگار می گذروندند چشم های درشت و آرامشون رو تحسین
و احسن الخالقین رو بسیار یاد کردیم
مامان صبح زود باقالی پلو و ماهیچه پخته بود برای ناهار. سالادش رو همونجا زیر درخت درست کردیم(ند) و ما هم توی چادر مشغول به تعویض پوشک و امر سرویس دهی به حضرت عالی شدیم وبعد با فراغ بال عکسی انداختیم از نوع دندانی و شاخه های درختان که سایه انداخته بود به زیبایی پشت دیواره ی چادر، بکگراند تصاویرمون شد.
و خلوت انسی شد برای تو و همسفرانت ضحی و یسنا
ناهار خوشمزه مامان پز رو همراه با خنکای نسیم به رگ زدیم و گهگاه دوغی نوشیدیم و شما نظاره گر بودی و حتی ذره ای از سوپ پر ملات دختر مامان پز رو هم میل نکردی و همچنان در حال اعتصاب که شاید ازاون باقالی پلو هم چیزی به شما برسه و زهی خیال باطل و اینگونه شد که شما با شکم گرسنه به خواب نیمروزی رفتی.
و ضحای عزیزتر از جانم! فارغ از هرچه غم توی دنیاست به دنبال کشفیات جدیدش می دوید(بنظرم توی دنیا دوتاکار خیلی سخته اولیش عکس انداختن از ضحی که همش باید بدوی دنبالش و دومی گل سر زدن توی موهاشه که به هیچ قیمتی و هیچ جایزه ای حاضر نیست تن به اینکار بده)
شیر خوردن ببعی ها رو تماشا می کرد وبــــــــــععع بـــــــــــععع میگفت واصلا هم نمی ترسید
و این درحالی بود که ضحی تا پیش ازاین از شنیدن صدای جارو برقی چنان هراسان می شد که مپرس
و به رسم مرد چوپان چوبی برداشت
و نزدیک و نزدیکتر شد
ضحی به زور برگردونده شد به مقر ،کمی استراحت کردیم و به امید دیدن زیباییها براه افتادیم به قصد تماشا و باز با اسبها موازی شدیم در مسیر جاده...
.
اینبار هیجان عبور از جاده کوهستانی تازه بازسازی شده حکایتی دیگه داشت. جاده ای بسیار زیبا که با برش ماهرانه پیکره ای از کوه های مرتفع که به صورت عمودی و استوار قد کشیده بودند و در شیب نسبتا زیاد اونها احداث شده بود و از دل جنگل های پراکنده آن عبور می کرد از یک طرف هم به دره ای منتهی می شد که گاها رودخونه جاری در ته اون قابل رویت بود.
10 دقیقه جنگل نوردی فوق العاده که کاملا شیبی به سمت پایین داشت و همین باعث میشد برگشت یه کم طولانی تر بشه.نیم ساعتی رو مکث کردیم بر فراز این شبه فلات ایستادیم. ابری که به غایت به زمین نزدیک بود بر سرمون سایه افکند میشد بگیریش توی دست.
و ازاون بالا همه دشت زیر پامون بود
و تو آفتاب سوخته و برنزه همچنان در خواب
گیاه خارشتر بهانه ای شد برای شوخی و طنز پردازی
و نوش کردیم از میوه تلخ درخت ارژن
آسمون بینظیرش از آسمون اردیبهشت شیراز هم زیباتر بود.بنه ها نارس و قابل چیدن نبود برای
ترشی انداختن
صمغ درخت بنه خاصیت دارویی داره( درمان دردهای گوارشی،صفرا و عفونت) .... کمی هم مشغول شدیم به جمع آوری
و ضحی اینبار مبهوت ازکشف لانه مورچه ها
و اینجابودکه مامانش مچش رو گرفت
به سمت دشت سرازیر شدیم وحالااینجا نرسیده به سیاخ و دارنگون بود . وارد یک جاده فرعی شدیم از پل عبور کردیم انگارکه وارد جنگل های ماقبل تاریخ می شدی،واقعا جای زیبا و دست نخورده ای بود
روستای اسلام آباد ،تکه ای از بهشت، اسم خوبیه براش!
من که فقط داشتم نگاه میکردم و لذت می بردم عظمت و زیبایی های این شاهکار طبیعت رو
انقدر زیباست که موقع تماشا کردنش یادت میره کجایی.
ورودی روستا کوچه باغی بودبا پرچین هایی از تمشک وحصاری از سپیدار و درختان گردو آلو سیب وگلابی آلبالو و انگور .و عطر شکوفه های سفید و صورتی و این هیجان دمادم همه رو مست می کرد.
و صدای پای آب که از همون ابتدا به گوش می رسید و مارو به سمت سرچشمه می کشوند.
خوشبختانه هنوز تمیزبود و بکر.البته مطمئنا کسی که میره تا این زیبایی رو ببینه حاضر نیست حتی یک برگ درخت رو بشکنه چه برسه که زباله هم بریزه.
می ریم توی آب .خیس می شیم. صورت هامون رومی سپاریم به رود که برامون بشوره. آب قلقلکمون می ده قه قه می خندیم، یکنفرغریبه هم نیست میون ما ... می پریم توی چاله های آب. تا زانو خیس می شیم. بغلت می کنم. می خندیم.
می ریم زیر درختی که برگهاش ریخته می خونیم: "پاییز اومد دوباره، برگها شدن ستاره" برگ های خشک رو توی دست هامون میگیریم. و به جمله آخرکه می رسیم پرتشون می کنیم توی هوا: "از شاخه ها جدا کرد، توی هوا رها کرد" یکبار، دوبار، ده بار، صدبار.
و درختانی که رنگهای پاییزی دارند هنوز... زرد و نارنجی و سرخ و بنفششش...
می چمد در آن،پادشاه فصلها پاییز!!!(اخوان ثالث)
به رسم قدیما چشم میذاریم قایم باشک بازی می کنیم و هیچکس نمی تونه ضحی رو پیدا کنه مثلا...
و در شگفت موندیم که "میان زمین و آسمان چقدر فاصله است که درخت می روید!!!"
و درخت آلو بخارا و گردو ... نماد باغ پدری ...یادآور قیل و قال کودکی ام
ام
در مسیرمون مناظری هست سورئال. تماشاشون می کنیم. سعی می کنیم حدس بزنیم که چه توی دلها میگذره حال درونی همدیگرو از حالت چهره می خونیم. توصیف می کنیم لذت می بریم. و میریم به تاریخ به چندسال پیش وقتی که اینجا قلمرو حبیب خان شهبازی (از مبارزین رژیم پهلوی) بود
اگر ساعت ها هم بایستیم کم نمی آری از تماشا کردن.
معده هامون دیگه داره کش میاد همینجا عصرانه می خوریم نون و پنیر و سبزی و هندوانه...گپی می زنیم چای می نوشیم و میرویم به سوی سرنوشت....
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
(مولانا)
ما که رفتیم و ارزید،شما هم بروید چون می ارزد...
...و در پایان
پسرم من فرزند طبیعتم هر بار که می روم به باغستانی یاد باغ پدریم می افتم و روزگار کودکیم آن روزهای اثیری... و همه روزگارانی که به پشتیبانی من و همسن و سالهایم هرسش می کردیم به تمامی... خاطرات جلوی چشمانم رجی می شود ناخوانا از ورای سرریز اشک ها... چه ذوقی داشت عصرها گرداگردهم کنار همان جوی روان که گذر عمر را می دیدیم و همین اشارت ز جهان مارا بس بود، داستان گویی مادرم قصه "کرٌه سیاه " و "دختر نجار" و خنده تا پاسی از شب و هیجان آتشی که از شاخه های هرس شده باغمان می افروختیم و چه سکر آور بود آن کوزه های گلی که بوی تره تیزک ها هوش از سرشان می ربود... تماشای چهره خسته ولی فروزان پدر که از شادی فرزندانش مایه می گرفت. چه زود گذشت ... این همه تا ابد رفته است و بر نمی گردد. پسرم !سالهاست یاد گرفته ام که نبودن خیلی چیزها را بفهمم .اما حالا که سال ها رفته است و جوانه نرم سبزی نشسته به بن و ریشه ام ،آب می نوشد از آبشخور روحم، فراموش کرده ام روزهای تنهاییم را و غم جدایی از تودر آینده ای نه چندان دور و رها شدنت در دریای بیکران زندگی در آنسوی روزهای دورکه انتظار مرا می کشد شاید صبور بودن را تمرین می کنم و مادر بودن را. دلم می خواهدبدانی که زندگی همیشه می تپد هنوز !حتی اگر نباشم...
اما دلم می خواهد شادی مشابهی را چون روزگار کودکیم برای تو پسرکم به ارمغان بیاورم....
پ.ن:شاید همین لحظه، لحظه آغازین تجربه ای دیگر باشد.عزیزانی که تا امروز در شادی آورترین لحظات سفر همراه و همگامم بوده اید شما را به سفرنامه بعدی (8 اردیبهشت-بُن رود) در پست بعد میهمان می کنم ممنون از بردباریتان قربان قدمتان