سلام هفت ماهگی!
باورم نمیشه 6 ماه و 6 روز و 6 ساعت و 6 ثانیه گذشته باشه از اون صبح دل انگیز به همین لطیفی ...
مثل هر صبح، یک لحظه گونه سپردن، پشت پنجره به خنکای اول روز ، وقتی آفتاب، پرتوهای طلایی رنگش رو به حیاط خونه باباجون هدیه داد .همون صبحی که فقط من موندم و مامان و گنجیشک ها و صدای جیک جیکشون که سمفونی تکرار ناشدنی زندگی بود.از قدیم می گفتن گنجیشک ها که جیک جیک می کنن،خبر از آمدن مهمان میارن با خودشون . چند سال بود که من صدای هیچ گنجشکی رو نشنیده بودم در حیاط خونه مون؟؟؟ همون صبحی که مامان جون من رو زیر قرآن رد کرد و سپرد به "حضرت دوست "و تا اعماق وجودم پر بود از بوی نسيم دريای عشق دوست و تو که هدیه ای بودی از جانب دوست...
و ساعت 6 بعد از ظهر 6/6/90 انگار که از آسمون پر و بال فرشته باریده بود...
و قصه ما ازونجا شروع شد...
امروز که آفتاب نیمه جون اسفند خودش رو پهن کرده توی حیاط وخنکای نسیمش روح آدم رو تازه می کنه روح من رو واین مرغ عشقم رو این پرنده ی بی طاقتم رو... و تنها جان من و این پرنده پربسته ای که یه ایوان خونه ام نشسته... دلم می خواد این همه کلمه رو که دایم دارند من رو می جوند، اینجا خالی کنم .دلم می خواد قصه اون روز رو بنویسم... قصه پیش میره ورق به ورق، پرشور!!! من این قصه رو دوست دارم ،دوست داشتم از همیشه و میگذارمش تا هر جا که خواست پیش بره ...
اومدم بگم عسلم 6 ماهگیت مبارک و برم
اومدم بگم هم نفسم ، قصه اینست: "دوستت دارم"