نرم نرمک می رسد اینک بهار...
باز هم صفحه هاي تقويم به آخر رسيد و روزهای آخر سال هم از راه! باز هم يكسال گذشت و رفت و ما مونديم و كارهامون...
سال نود، تو هم خیالت خوش! تو سال من بودی ،سال من و پسرم!
باورم نمیشه این همون جوجه پنبه ای هست که سال پیش گوشه ی دلم جا کرده بود!!!
الان چندساعته نشستم و زل زدم به این صفحه تا دو سه خط بنویسم که اگه یه روزی خوندی بفهمی حال الانم رو ...
عاشق حال و هوای این روزهام. شادم از شادی و تحرک مردم. شادم از بوی عید. عاشق رنگ و بو و حال و هوای گذشته مخصوصا سنین بچگی...
بچه که بودیم از لباس خریدن عید گرفته تا عیدی گرفتن و عذاب کشیدن واسه پیک شادی و شوق چیدن سفره هفت سین و بعضی سالها بیدار بودن موقع سال تحویل و هزار تا چیز دیگه عید واسمون عالمی داشت وای که چه حالی میداد فرش شستن عید ... کاشتن سبزه عید و هرروز میلیمترهاشو اندازه گرفتن ...چقدر کرخت شدیم چقدر زمخت شاید بگی که لباس عید مال بچه هاست ولی من هنوز هم دلم میخواد با خرید لباس توی همون عالم سیر کنم و از این بی تفاوتی بزرگترا دور بشم میدونم قسمتی از این بی تفاوتی نسبت به عید بیشتر شدن مشکلاته ولی ما بزررگترها انگار خودمون هم بدمون نمیاد نسبت به همه چیز بی تفاوت باشیم. هر چند بچه هایی رو هم میبینم که به خاطر شرایط بد اقصادی و زمختی جو دور و برشون خیلی زود توی همون سنین کودکی بزرگ میشن و یاد میگیرن که باید همراه پدر مادر بسوزن و بسازن و من چقدر درد می کشم ... فکر میکنم هرچی آدم از یه چیزی هر روز دور و دورتر میشه ،پس نباید انتظار داشته باشه هنوز نزدیک اون هدفش باشه! چرخش یک سیب رو که می بینم هاج و واج می مونم ، مثل دنیایی که یک طرف دیگه باشه و تو چیزیو ببینی که بخوای بری به اون دنیای مطلوب، اما نتونی چون تو یه طرف دیگه ای هستی و فقط میتونی چرخش سیب رو ببینی. چون تو قبلا خودت رو از اون عالم جدا کردی .. ناراحت کننده ست برام...
دلم می خواد یه کاری کنم که این شور و شوق تو وجودم نمیره و می دونم بعدش حس خیلی خوبی بهم دست میده حتی اگه شده با خرید ماهی عید...
پسرم سالی که در حال تموم شدنه برای من پر از بالا و پایین بود، خوشی ها و غمهاشو باهم دوست داشتم ، اعتقاد ندارم همش خوشگذرونی باشه یا همش غم باشه. نسبت به سالهای قبلترم خیلی تلاطم داشتم، چندتا جهش ذهنی داشتم (منظورم از جهش ذهنی ، رشد فکری و بازتر شدن ذهنم هست)، احساس میکنم ذهنم نسبت به قبل خیلی بازتر شده، یک سری گره های رفتاری هم برام باز شده. بیشتر به خودم فکر کردم.
خدارو شکر ! امسال برای من سال خيلی خوبی بود با اینکه خيلی از روزهاش آسمون دلم ابری بود و هوای چشام بارونی. خيلی از روزهاش فقط اشك ريختم و خدار رو صدا زدم. روزهای پرازغصه روزهايي كه فقط اشك ريختم و توی تنهايی با خداو خودم و تو و خيلیها حرف زدم. حرفهايی كه زديم، مهربونيهايی كه كرديم، دلهايی كه شكستيم، دلهايی كه به دست آورديم، روزهايی كه رفت و ديگه برنميگرده و برای من جز خاطراتی تلخ و شیرین هيچی باقی نذاشته...
شکر بر داده ها نداده ها ، بر قرار و بی قراری ها ، بر داده ها و گرفته ها ، برای سلامتی و ناخوشی ها ، برای حقمون، برای خواب و بی خوابی ها... شكربه خاطر سلامتی كه به پسرم و همسرم دادو به پدرم ومادر عزیزم و تک تک اعضا خانواده خوبم...
امسال سالی سرشار از تجربه های بیکران بود ، شیرین و تلخ:
مادر شدن، اضافه شدن نقش جدید به نقش های قبلیم، لمس لذت های ناب، از بوس های صورت برگ گلت، بغل های خوشمزه مرد 69 سانتی م
سرشار از پارادوکس، خستگی، دلزدگی، شب نخوابی، امید و انتظار، بیمارستان روی های مکرر، بارداری و خواندن کتاب های رنگ به رنگ در این رابطه، استفراغ و پی پی پسرکم
بودن پدر عزیزت یعنی عشق، روزهای نابی که بودیم دور ازش به او اما نزدیک بسیار هم نزدیک ... سالی سرشار از فراز و نشیب گاهی احساسی ...در این روزهای پایانی سال ولی عمیقا میدونم که قلبمون میزنه براش، یه جوره خاصی....
بزرگ شدم، به اندازه یک دهه، مسئولیت پذیرتر، پر تلاش تر، خلاقتر!!!
مفهوم امید رو بهتر درک کردم و مفهوم شاد بودن، شاید هیچ کس نفهمه که من گاهی چقدر حتی از بالا نیاوردن فقط 1 وعده غذایی پسرکم غرق میشدم در شادی، فهمیدم شاد بودن رو و لذت از حال، ساده تر و دست یافتنی تر شده برام همه چی!!!
فهمیدم مدرسه و درس چیز دیگریست و من خیلی دوستش دارم، باور بفرما دلم تنگ شده بود برای کتاب و جزوه هام، باید سال آینده برنامه مدونی بچینم.با تمام وجود قصد دارم از این همه تجربه نابم پلی بسازم برای سال بعد، سال آینده باید و باید و باید بهتر و رنگی تر باشد برام...
امسال خيلیها رو واقعا شناختم. مهربونی و مهر خيلی ها بهم ثابت شد ، دلم رو با خيلی ها صاف كردم.
چندروزه دیگه عید نوروزه، ولی نمی دونم چرا سال من هنوز توی سالهای گذشته قفل شده . کٍی اینهمه سال گذشت؟
امسال صبح عید میشه ، من دیگه خواب نخواهم بود، بی اختیار به یاد شور و شوق مامان می افتم که در هر شرایطی بود موقع سال تحویل همه رو بیدار می کرد، لباس عید تنمون می کردیم و با همون چشم های خوابالو عکس می گرفتیم.
یاد خرید های عیدم، که این روزها عجیب دلتنگشم، یاد بوی نوی کفش و کیف و لباسم، یاد لذت پوشیدنش، دقیقا چند دقیقه قبل از سال تحویل، یاد عیدی های قلمبه بابا که همیشه و همیشه از همه بیشتر بود.
یاد نوای خوش نقاره خانه های امام رضا که همیشه قبل از سال تحویل پخش میشه، یاد بوس و تبریک بعد از سال تحویل، یاد آهنگ تربت جامی بعد از سال تحویل، یاد سبزی پلو ماهی های مامان پز....
به یاد عید دیدنی های بامزه ی قدیمم، یاد زمانی که با سرعت جالبی به خانه فک و فامیل میرفتیم، به حد خفه شدن شیرینی و شکلات میخوردیم و همش منتظر آخر مهمونی بودیم که اسکناس های شق و رق رو بهمون بدن، موقع برگشت هم همش داشتیم میشمردیم ببینیم پول کی بیشتر شده، و مال من همیشه بیشتر بود، چون بچه بزرگتر بودم.( اون روزها خوشحال بودم که بزرگترم ولی این روزهادائم میگم کاش بزرگتر نبودم تا دلم به این حد اسیر وابستگی ها نمیشد به این زودی...)
این روزها همش بوی وایتکس توی دماغمه، بوی غالب روزهای آخر اسفند هر سال. یاد اسفند 77 یاد خاله سمیه و بامزگی هاش، یاد خاله سلیمه که با همه ترس از ارتفاعش با اون هیکل لاغراون موقع هاش میرفت روی پله و میخواست در و دیوار رو تمیز کنه و نردبون خرکی با تسمه چرمی که از وسط دو شقه شد و خدایی که همیشه بهمون رحم کرده ،یاد خاله طاهره که با نظم مثال زدنیش با همه کم سن وسالیش دست راستی بود واسه مامان و به یاد مامان که چند برابر همه کار میکرد و در مقابل غرغرهاش همه باید سکوت می کردیم حتی اگه از خنده داشتیم منفجر می شدیم.امشب چهارشنبه سوری بود، یاد ترقه هایی افتادم که از ترس مامان هیچوقت نخریدیم تا توی حیاط بزرگمون بازی کنیم، یاد تصور پریدن های از روی آتیش، یاد بنگ بنگ های کوچه.... ذهنم پر میکشه یه جایی اونجا که انگار پاره پاره های دلم هنوز جامونده اونجا...به عیدهای سال قبل و یک نفس خاطرات پراکنده در کنار عزیزترین عزیزانم که الان خیلی هاشون میون ما نیستند بابا بزرگ و مامان بزرگ مهربانم ،عمو کریم و عمو علی عزیزم و محبوبه عزیز سفر کرده به بهشت و دل مهربانش که همیشه باهم داستانهای قشنگ کودکیمون رو خاطراتمون رو از عید همنوایی میکردیم می خندیدیم شادشاد کودکانه .
همینطور دارم می نویسم اما احتیاج دارم و باید بنویسم تا بعد ها که روزهای شیرین با هم بودن به راحتی برامون ایجاد شد با خوندن این روزها، یادمون بمونه که اسیر عادت نشیم!
حالا که تو ! این شکلاتم که داری از پشت این مکعب قرمزت برام می خندی و با تمام وجود محبتت رو به من تزریق می کنی. به پدرت فکر می کنم که همیشه و در هر شرایط اقتصادی، روحی و .. بود برام سنگ تمام می گذاشت، یاد سنبل های بزرگ اولین عید عروسی مون، یاد کادو هایی که در نهایت زیبایی تزیین شده بودند، یاد همه با هم بودن ها، یاد همه دوندگی هاش برای مهر ورزی به من.کاش من هم انرژی او رو داشتم. ویه آن حس کردم یه گلوله داغی تو گلوم ایجاد شد، صدام گرفت، عین احمق ها نتونستم خودم رو کنترل کنم....
هوا به طرز خوشایندی زیباست و آرام واگه روز بود قطعا آبی... دلم می خواد برم بیرون و بذارم نسیم صورت خیسم رو آروم کنه... شاید هم حال و هوای عیدی پیدا کردم، راستی امروز مامان جون ماهی درست کرده بود..شاید بوی سبزی پلو با ماهی قدیمها رو برام تداعی کرد...
چقدر ذهنم پرواز می کنه امروز...
اتاق در گرمای مطبوعی به سر می بره، بخار چای دارچینی داغ دختر مامان دم ، پیشونیم رو پوشونده و من به آدم های متنوع بیرون خانه که سردشونه در کلبه ساده و گرم خونه پدریم به همشون لبخند میزنم.
امسال اما ، سال رودرحالی شروع ميكنم كه ديگه خيلی از رفتارهای بدم از توی زندگيم برای هميشه رفتن بيرون. از خونه دلم برای هميشه بيرونشون كردم و از اين بابت خوشحالم كه بيشتر از اين بهشون اجازه ندادم كه زندگيم رو خراب كنن.
اما یه غمی بزرگ هم روی دلم باقیمونده كه نميتونم بگمش. از خدای بالای سر ميخوام اونقدر به من سعه صدر بده كه بتونم سر سفره هفت سين امسال خاطرم رو از خاطره خيلی ها شيرينتر كنم و سال جديدم رو با مهر ودوستی شروع کنم...
خداروشکر میکنم که بهار هست، که شاخه های خشک شده میتونن دوباره جوونه بزنن ... دوباره میتونم خودم رو بسازم با کلی اطلاعات بیشتر با شناخت بیشتر نسبت به خدا و طبیعت وتو که جزیی از وجود منی .... امسال دوستهای خوبی هم در وبلاگستان پیدا کردم که برای همشون آرزوی سلامتی میکنم ...دوستایی که از همشون درس زندگی گرفتم دوستشون دارم و عجیب بهشون وابسته شدم... دوست دارم وقتی سال جدید شروع شد ، عید رو تبریک بگم ، پیشاپیشش خیلی برام مزه نداره...
حس الانم زمزمه این آهنگه استاده:
اندک اندک جمع مستان میرسند...اندک اندک مِی پرستان میرسند
دلنوازان نازنازان در رهند...گلعذاران از گلستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست...نیستان رفتند و هستان میرسند
.......................................................
پ.ن:
چقدر سپری شدن روزهای سخت نوزادداری خوبه. حالش رو می بریم! هیچ وقت به اندازه امسال از اومدن عید خوشحال نبوده ام. ازینکه هوا گرم می شه، می تونیم کم کم تورو توی کالسکه بگذاریم و بیرون بریم. پوسیدیم از خونه نشینی!
سردی هوا هم مزید برعلته. زندگیم شده بود مدام تو این چهار دیواری چرخیدن و چرخیدن. خدا رحم کرد که مطالعه و فیلم و اینترنت گردی تا حدی برقراربود وگرنه پاک می زد به سرم. اگرچه اون هم با سیصد بار گریه تو وسطش و پاره شدن رشته فکر و حس آدم انجام می شد.فکر کن ، وقتی وسط یک فیلم رمانتیک اشک توی چشمانت حلقه زده یا از شدت هیجان به زمین میخکوب شدی و یا داری وسط یک آوازی خاطره انگیز به این فکر می کنی که زندگی و ما فیها ارزش نسبی داره یا مطلق ، ناگهان مجبوری بری عالیجناب رو که پی پی کرده، بشویی و عوض کنی و لوسیون بزنی و لباس بپوشونی و بعد هم به زور دو تا می می و سعی کنی معده و روده ات رو که خالی خالی شده دوباره پر کنی تا سیر بشی ، خوب معلومه که به فنا می ری! (می تونی در حال حاضر، قیافه و تیپم رو یک چیزی بین میرزا کوچک خان جنگلی و اصحاب کهف تصور کنی راستی چند دست لباس خوشگل مامانی واسه عیدت خریدم که کلی ذوقشونو کردم همینطور عیدی های خاله ها و دایی هات و مامان جون و باباجون عکساشو توی پست بعدی واست میذارم )
خدواندا تو شاهدی که همه ی مادران جز سلامتی فرزندشون هیچ دعایی زمزمه نمیکنن ... سلامت دار این فرشته های زمینی رو
آمین