علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

از 5 ماهگی تا اینروزها...

1390/12/12 0:25
3,493 بازدید
اشتراک گذاری

فراتر از خیال من،تمام اشتیاق من

اسیر ذره ذره ی تو گشته ام

تمام ذره های آفتاب من، تمام التهاب من!

سلام

قدیم ترها، وقتی کسی به من می گفت که یه بچه 6 ماهه داره به نظرم بچه اش بزرگ می آمد. مثل بچگی هام که فکر می کردم هجده سالگی اوج بزرگسالی و سی سالگی پایان جوانیه ولی الان که علی 6 ماهه رو می بینم که هنوز چقدر کوچیکه و چه راه درازی پیش رو دارم. مشکل اصلی اینه که آدم 9 ماه بارداری رو با مشقت پشت سر می گذاره و تازه روز زایمان کنتور صفر می شه و دوباره روز از نو روزی از نو، بچه یک روزه حساب می شه نه9 ماهه! خوب از این بحث فلسفی خارج بشیم...

از شیرین کاریها و مهارتهای حرکتی جدیدت هم بنویسم که ...(این پست یه پست فشرده ست )

 از  شیرین کاریها و مهارتهای حرکتی جدیدت هم بنویسم که در پنج ماه و ده روزگی بالاخره موفق شدی پاهای خوشمزه و بلوریتو بخوری . قبل تر از این پاهات رو پیدا کرده بودی وخیلی بامزه با دست می گرفتیشون ..ولی بالاخره تونستی مزمزه ش کنی . مثل یک هلوی انجیری توی خودت گرد می شی دهانت رو غنچه میکنی وپاهات رو میبری سمت دهانت اینقدر شیرین میشی که نگو.

چند وقتیه که دوباره رفتی  تو نخ دستای کوچولوت  انگشت کوچولوها رو باز و بسته می‌کنی ؛ تکونشون می‌دی و با دقت مسأله رو بررسی می‌کنی.مفهوم پیدا و پنهان رو دیگه بخوبی میفهمی مثلا وقتی چیزی رو از جلو چشمت برداریم دنبالش می گردی یا وقتی چیزی از دستت بیفته سعی می کنی پیداش کنی درحالیکه قبلا بی خیالش میشدی.

 

 وقتی هم که دمر می شی، باسن و شکمت رو از زمین بلند می کنی و سعی می کنی به جلو بخزی.وقتی به کمر خوابیدی سعی می کنی به حالت نشسته دربیایی.وقتی طاقباز خوابیدی با سر عقب عقب میری  حدود 20 سانت . با کمک کنج مبل می شینی و تلویزیون نگاه می کنی...وقتی بهت میگم بپر تو بغل مامی دستاتو باز می کنی و به حالت پرواز در میای اخ که میمیرم از شوق.

  

 عاشق وقتی هستم که در مواجهه با یک تجربه جدید با نگاهی استفهام آمیز رو به من می کنی وقتی بهت می گم: مامانییی نازه. با تو مهربونه. اون تو رو دوس داره. تو هم اونو دوس داری! می خندی فدای اون شکرخنده هات بشم مامان . ولی حتی اگه فقط حالت صورتم منفی باشه، گریه می کنی. چقدر خوبه که معتمد این کاشف کوچولوی خودم هستم!

 

  پنج ماه و چهار روزگی : گفتی  "بابا" و فرداش دو بار گفتی "ماما ". فدات بشم پسملک قند عسلم! هر چند اولین بارخودم نشنیدم و خاله سلیمه  شنید ولی ازاون  روز به بعد بارها شنیدم که وسط گریه چندین بار گفتی "ماما"بعد هم گفتی "می می"

 کلمه جدید و با مزه دیگه ای که  توی این ماه یاد گرفتی کلمه  "اه"( با فتح الف و تاکید روی ه) . اینو اینقدر بامزه میگی که هر بار هوس می کنم دندونت بگیرم. مثلا وقتی داری با عروسکهات بازی می کنی اگه از دستت بیفته  محکم دستتو به زمین یا پاهات می کوبی ومی گی" اه " همچین با تشر اینو میگی که طرف میخ کوب میشه . الیته این کلمه چند منظوره ست و معنای دیگه هم داره بطور مثال  وقتی با ذوق به رقص نور ویندوز مدیا پلیر نگاه می کنی این" اه" رو با ریتمی خاص میگی مث داوری که داره یه اثر هنری رو داوری میکنه.

 ... یعنی وقار و سنگینی این گل پسرم منو کشته ! آهنگ دامبولی که می‌شنویم، من که مامان خانومتم پا میشم  به دس‌دسی و نانای‌نای اون‌وقت پسرکم سیخ نشسته با چشمای گرد و دهان باز و همچین یه‌جورایی رفته تو بحرش که انگاریه تصنیفه !

 ١٧/11/90

پسرگلم!ديدن خونه خدا با همه سادگیش جلوه‏گاه تمام عظمت‏ها واسرار نهان ميون بنده و خداست .اونجا دیگه حجاب‏هاى ظلمانى ميون بنده و معبود به حداقل میرسه  و انسان احساس مى‏ كنه بايد به خدا نزديكتر از گذشته باشه.قبلا برات گفته بودم بابایی به مناسبت تولدت هرسه مون رو  برای حج عمره نام نویسی کرده بود در اولین روزهای ثبت نام یعنی 24 شهریور . 17 بهمن  نتایج قرعه کشی متقاضیان حج عمره اعلام شدو اولویت ما هم شد 474 . طبق گزارش سازمان حج الزیاره کاروان ما احتملا برای سال 96-97 اعزام میشه کاروانی که مارو به سوی  خدا میبره. دلم دریای نور، نور امید فرا رسیدن لحظه دیدار و بر لبم دعا که دیری نخواهد گذشت که اون روز مسعود فرا می رسه...

این گلای نرگس روهمون روز ساراجون زحمت کشیده واسمون آورده بود از نرگس زار کازرون

و یه دسته گل نرگس هشتپر سفارشی مخصوص که عمو اکبری( بابای ساراجون و شوهرخاله من)  واسه اعلی حضرت همایونی دسته کرده بودن البته از ترس اینکه مبادا بهش آلرژی داشته باشی نزدیکت نیاوردمش ولی ازش یه عکس یادگاری گرفتم. ممنونتون عموجان

پنج ماه و سیزده روزگی(19/11/90 )چه میکنه این انرژی:

چهارشنبه غروب بودازخواب که پاشدی گلاب به روت تا گردن پی پی کرده بودی . مجبور شدم همه لباساتو عوض کنم تو هم که عاشق تعویض لباس.ازونجایی که میدونستم چه کیفی می کنی بابادی آستین کوتاه ، ضمن اینکه دمای اتاق مناسب بود و مطبوع چنددقیقه ای آزادت گذاشتم. نمیدونم نوشابه انرژی زا خورده بودی یا هرچی نمی دونم از وقتی گذاشتمت توی تخت پارکت شروع کردی به انجام یه سری حرکات آکروباتیک. تازگیها دالی بازی رو هم یادگرفتی لحافتو می کشی رو خودت و برمی داری کر کر میخندیییییییییی قوربونت برم مامانییییییی...

 بعد علامت دادی که بلندم کن ...

توروخدا اینجارو نگاه .عین دزدی که از دیوار مردم بالا میره همچین داری خودتو می کشونی بالا که مثلا چیو ببینی؟ میشه بگی پسرم؟!

چه ذوقیم می کنه(خودم این عکستو خیلی دوست می دارمشقلب)

آی خونه دار و بچه دار... زنبيل  و بردار و بيار

بعد ندادادی که برت گردونم (خیلی زود از همه چی خسته میشی)

به اینم رضایت ندادی و خواستی که بذارمت روی تخت خودم(فعلا تا وقتی مستقل نشدی میذارمت توی  تخت پارکت که نصفه فضای اتاق مارو هم اشغال کرده) ...یه مدت با توپ سرگرم شدی

 ولی دیدی بازی بدون موزیک لطفی نداره دستور دادی لاکی جون رو هم بیاریم شرفیاب شه

لاکی جون رو هم بوسیدی و گذاشتی کنار ای بی وفا هی ...بعد یه می می دو دقیقه ای خوردی و دستور دادی که دوتایی بلند شیم. چشم انداز مورد علاقه ت اینروزها  این درختچه جی سینگه که تا از دور میبینیش انگار شرطی شدی نسبت بهش دهانتو باز می کنی همچین شاخه هاشو تکون میدی که بینوا میخواد از ریشه درآد حالا خوبه که مصنوعییه!

و این عکسو صرفا سفارش واسه خاله فاطمه(مامی امیر حسین جون) گذاشتم که اینقدر غصه نخوره که امیر حسین کچل و بی موئه  (خاله شما گول این دوتا نخ شویدو خوردی که جلو سرمه. بغلارو نگاه کن ببین بزرگراه که خوبه شاهراه هم از توش رد میشهنیشخند)

فدات بشم الهی که فاصله خواب و بیداریت سه سوته. رفتم زیر غدا رو کم کنم اومدم دیدم تخت گرفتی خوابیدی به چه شیرینی...

"آهای مهتاب پاورچین
پاورچین سایه ورچین
در گلخونه بازه
عزیزم خواب نازه..."

وقتی سرما خورده بودی و نای حرف زدن هم نداشتی چه برسه به خندیدن ، به سمت خودم برت گردوندم، ندا دادی که بلندم کن، ایستاده نگهت داشتم ، اونوقت به شیرینی عسل دستهات رودور گردنم حلقه کردی و مثل اینکه عزیزی رو بعد از مدتی دوری دیده باشی ، با محبت بوسم می کردی صورتم رو ناز می کردی ...دلم ازعشق سر می رفتقلبقلبقلب

١8٤ روزگی (10/12/90)

صبح روز نوبت واکسن 6 ماهگی :

نترس! همه چیز تحت کنترله.

کلا کار سختیه. تمرین لازم داره. پس تا می تونی از انرژی دیگران استفاده کن!

خجالت نکشیا اونها خستگی ناپذیرن!!!!!!!!!!!!...

علی: "ببین چه فشاری را تحمل می کنم..."

آهنگ پس زمینه هم کمک بزرگیه،

دستور فرمودید براتون بلند بخونن: تاتی، نباتی، تاتی، نباتی...

دم رفتن گیر دادی به سبد میوه جیغی کشیدی جیغ کشیدنی!

 

در نهایت هم یک جا ولو شدی و دستور فرمودی براتون یک دسر خوشمزه بیارن! جالبه تازگیا وقتی جغجغه یا دندون گیر یا هرچیو میارم سمتت به جای دستات دهانتو باز می کنی و جالتر اونکه سعی هم می کنی با دهان بگیریش و کنترلش کنی بدون کمک دستات اینم هنریه واسه خودش! وقتی هم موفق نمی شی شروع می کنی به غر زدن و "اه" کردن . احتمالا منتظری دستی از عالم غیب بیاد و شی مورد نظررو  بذاره توی دهان مبارک!

 

 و امروز در 186 روز زندگیت (12/12/90)

 میون گریه های قشنگت برای اولین بار گفتی" د" (به فتح دال) و "دی دی دی " گفتی همراه گریه هات که اینروزها همراه با اشکه .عسلم ، اوایل مجاری اشکیت بسته بود و اصلا اشک نداشت چند نوبت در روز می بایست گوشه چشمتو ماساژ میدادم. ولی مدتیه که وقت گریه مرواریدای قشنگت رو گونه هات سرازیر میشه . هرگز مباد که چشمای روشنت از دست من با اشک بنشینه...

خدایا شايد بايد لحظه هايی باشه كه باعث بشه از روزمرگی خارج بشيم و يه چيزهايی خودش رو پر رنگ تر از هميشه بهمون نشون بده. این لحظه های من از همون لحظه هاست ،اشتیاق بیشتر من به زندگی با آمدن عضو جدید خانواده م...

خدایا پسرم رو ،این  واقعی ترین همخونم رو به تو میسپرم .کمکم کن خدا .من رو که تا امروز میان طوفان آرزوهام غریق هستم .خدایا!دلی می خوام مملو از شوق تو! .می شه چشم دلم رو تو بگشایی؟تا رها بشم از اینهمه کوچکیم؟خدایا!حالم رو،به بهترین حال تبدیل نما!

آمیــــــــــــن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
13 اسفند 90 13:52
سلام.قبلا هم میخواستم بپرسم این پستایی که فقط عنوان دارن مال چی هستن؟ولی گفتم حتما خاطراتیه که توی ذهنتونه یا جایی دیگه ثبت میکنین.مث همون دفتری که خاله هدیه دادن....


سلامعزیزم. نه مطلب روتوی ورد نوشته بودم ولی نتم یهو قطع شد و نتونستم بذارم. فراموش هم کردم ثبت موقت کنم. سعی می کنم تا آخر شب بذارمش. دفتر خاطرات تقریبا حرفهای دلتنگیه یه جوری غمنامه منه. شاید در آینده بعضی هاش رو بصورت مطلب رمزداربذارم

مامانی وروجک
14 اسفند 90 21:30
وااای چه ناز خوابیده خوابای رنگی ببینی خاله جون


ممنون خاله گلم
مامانی وروجک
14 اسفند 90 21:32
عزیزدلم تو به حرف اومدی!چقدر خوب چه لحظه ی قشنگیه وقتی پاره ی تنت تو رو ماما صدا کنه افرییین علی جون


آره خاله جون مامانم که هنوز توی آسمونهادر حال پروازه...
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
14 اسفند 90 23:55
سلام علی عزیز.حرف زدنت مبارک.
مامانی زودتر باهاش تمرین کن خاله بگه.(ماهان هنوز راحت نمیتونه "خ"بگه)
جالب شد.اولویت ما هم 494 هست.
چه خوب میشه ایشالله عمری باشه و همسفر بشیم.


ممنون خاله جون ولی آخه خاله خیلی سخته قبول دارین؟
چه جالب اینروزا عجب تلپاتی داریم ماااا! ولی نمی دونستم حج الزیاره هم با ما همگامه!!! فکرشو بکن عالی میشه اگه همسفرباشیما


مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
15 اسفند 90 0:05
یه عکس شبیه همین اولی از 6 ماهگی ماهان دارم.به همین حالت و با توپ.اتفاقا 3 تا از توپها هم همین شکلی بودن.
تا دیدم یادم به اون عکس افتاد.


آخی تجدید خاطره شد پس . ازین توپ خواهرزاده م هم داره . علی عاشقه اون مکعبه شده زیاد سمت توپها نمیره یه توپه دیگه داره که توی این عکس نیست از اونم خیلی خوشش میاد
H.m
15 اسفند 90 2:25
دروددددددد فراواننننننن خوبييي دوست جوني من حالي احوالييي نپرسيااااا ماشالله هزارررررر ماشاللله اي قلبونتت بره خاله علي جونننننن اوهههههههه چه كارا و ماشالله به مامانيييي كه هميشه در اصرعععع وقت به وبلاگت مياد و از شيرين كاريات مينويسههههه خاله جون يه وقت از دستمممم نالاحتتت نشي بخدا با موبايلممم توي سركار ميومدم ميخوندممممم بوسسسسس حالا چند كلامي با آبجي گلم مامانيييي عزيز و سرورم و خانوم گلم بانوي مشرقي و دوست گرامي بحرفم اجازس خاله جون. بسم الله سلام بر دوست گراميييي بنده بسيارررر دلتنگاتتتت بودمممم ميدونممممم كه سرت شلوغههه آبجي با اين پسمل نازوخولدنييي ووووشششش بزنممممم ب تخته ي وقت چشم نخورههه عزيزكم بعديدش ميرم اسفندي ميدودممممم خوب احوالاتتتتت آبجي جون خوش ميگذرههههه دم عيدو مشغوليييي ابوهواي شيرازززز خوبه خوب بسلامتي تهران كه الايندش زيادههههه هممون شديمممم سياههههه. ههههههههه. ايشالله ي روز قسمت شد با شوشو اومدممم شيرازززز اين پسر نازتو ميچلونمممم وايييي خدااااااا البتهههه شوخيييي نمودمااااا نزنياااا گوشتو بياررررر ابجي الان برو واسه علي زوديييي اسفند بدود تا بگم خوب اين شد الهم صلي الا محمد وال محمد چشم حسود بخيلو بدنظررررر دورررر بزنممممم به تخته مامانم اونروزززز بعد گفتن صلوات و ارزوييي سلامتي گفت پسر دوستتت چه نازه بعد گفتمم آخه خدا واسه نقاشي اين پسرنازوصالح كه از يه خانواده هنرمند و اهل قلم هست كلي وقت گذاشته بعد چشم غره اي مادر به من رفتند كه پريدم اسفند دود كردممممعزيزم خدارا بابتتت دوستي چون شما شكر ميگم خدا كنه زودتر ببينمتتتتوأي نميدوني دم عيدهههه و حسابي شلوغغغ داغونم حالا بهت ميگم توي فرصت مناسب الان كه نميشههميشهحالااااااعزيزم سلامممم مخصوص مارا ( من و همسرم) پذيراااا باش و ب خانواده و همسرت و پسرتتت سلام مارا برسانننن  هميشه شادوسلامتوموفق باشي اميدوارم هيچ مشكلي نداشتهههه باشي و همه چي بر وفق مرادتتتت باشهه در پناه و سايه خداييي كه بالاي سرماننن و در همينننن نزديكيهاستتتت هرروزت شاد و بهتر از ديروزت باشهه هميشه دعاگويت هستيمممم و به يادتان هستيمممم بازممممم مياماااا دوستتتتت دارمممم ي عالمههههه واييي چقدرررر مرفقات زدمممم ببخشيناااا اخهه دلم واستون تنگيده بوددد ايييي هوااااانزنيااااا ابجي دارم ميرمببخشينا مزاحم شدنمون كلي حرففف زدماااوأي اخيششش راحتتتت شدممم بوسسسسزود زود ميامخوببب ديگههه رفع زحمت كنم تا مثل توپ پرتمممم نكردي دوستتتونننن دارمممم و به يادتونم فعلاااا شبتونننن ناززززز باييييي باييييبرممم يعني واقعا برماوكيييي خوببب رفتمممم با اجازهه فعلا شبتونننن ناز خدانگهدارتون


دروووووووووووود بر تو دوست گلم باور کن دلم خیلی برات تنگ شده بود و منتظرت بودم خییییلی. ولی شما که آدرسی جز ایمیل نداشتی که اونم با اوضاع الان می دونی که... شما خیلی خیلی لطف داری به ما. ب ان شالله به زودی دست شوشورو میگیری میای شیراز و از خجالتت در میام. توی این روای قشنگی که بوی بهارم با خودش داره شادترین لحظه هارو برات آرزو می کنم. من و علی هم خوبیم اینروزا یکم سرم شلوغه. قربون تو دوست عزیز و مهربونم. به مادر وهمسر گرامی سلام برسونید. روی گل و ماهتو می بوسم


منتظر شنیدن حرفای قشنگت هستم گلم
مادر کوثر و علی
15 اسفند 90 7:56
وای چه پسمل خوردنی و خوشمزه اییییییییی
عکسا عالیییییییییی بودن

آفرین




ممنون. قابل شمارو نداشت عزیزم
مامان نیایش
15 اسفند 90 11:01
سلام به مامانی گل دوست خوبم و پسر نازش ببخشید عزیزم یه مدتی نتونستم بیام چه قدر پست جدید گذاشتی خیلی عالی می نویسی خیلی قشنگ برای شاه پسرت می نویسی و ما هم استفاده میکنیم عزیزم خیلی محبت داری که به ما همیشه سر می زنی من مدتی سرم شلوغه و حال و حوصله درست حسابی ندارم ببخش اگه دیر اومدم الهی که همیشه سالم و شاد باشید کنار هم


سلام به دوست مهربون و صمیمی خودم. ممنون که وقت میذاری و میخونی پستهامو. شمالطف داری من هم از نوشته های شما لذت میبرم. ممنون که توی این اوضاعی که داری بازم به ما سر می زنی.
مامی امیرحسین
15 اسفند 90 19:13
چه ماه نگارهای زیبایی میذاری پوران...خوشبحالت...احساست بی انتهاست...کلمات من احساس من زود تموم میشه ولی تو هرچقدر میخوای مینویسی...مینویسی و مینویسی تا تخلیه بشی...دوست دارم قلمتو....علی کوچولوتو...خود نازنینتو...


وای عزیزم اینو نگو که دیگه دارم از خجالت آب میشم. این ماهنامه های من شاید هرروز به روز میشه خیلی از حرفام رو واسه اینکه یادم نره به صورت کد توی دفترم می نویسم اونهم بجاب خودش خیلی صفاداره. ولی تو روحت خیلی دور پرواز تر از منه خیلی دوووور. نازک خیال و رها... رهاتر ازمن. همیشه توی این سکوت دنیای مجازی تورو دختری زیبا و مهربان مجسم می کردم. جز این هم نمی توست باشه و دیدم که بود...دختری که همه چیز رو درک میکنه و به مطالب مختلف آشنایی داره،زندگی رو به نور الهی میبینه و به پرتواندیشه تابناکش راه زندگیشو روشن می کنه... من هم دوست دارم هم خودتو هم فرشته کوچولوتو هم ذهنتو هم خیالتو هم چهره دوست داشتنیتو...

fatemehh
15 اسفند 90 21:53



مامی امیرحسین
18 اسفند 90 0:58
شرمندم میکنی نازنین...



مامانی وروجک
21 اسفند 90 22:49
سلام خانمی کجایی دلم برات تنگید هی روزی 2 سه بار میام ولی خبری ازت نیست کم کم دارم نگرانت میشم ها!زودی بیا


سلام عزیزم. ممنون که یه یادم بودی . میام همین روزا. بوس