از 5 ماهگی تا اینروزها...
فراتر از خیال من،تمام اشتیاق من
اسیر ذره ذره ی تو گشته ام
تمام ذره های آفتاب من، تمام التهاب من!
سلام
قدیم ترها، وقتی کسی به من می گفت که یه بچه 6 ماهه داره به نظرم بچه اش بزرگ می آمد. مثل بچگی هام که فکر می کردم هجده سالگی اوج بزرگسالی و سی سالگی پایان جوانیه ولی الان که علی 6 ماهه رو می بینم که هنوز چقدر کوچیکه و چه راه درازی پیش رو دارم. مشکل اصلی اینه که آدم 9 ماه بارداری رو با مشقت پشت سر می گذاره و تازه روز زایمان کنتور صفر می شه و دوباره روز از نو روزی از نو، بچه یک روزه حساب می شه نه9 ماهه! خوب از این بحث فلسفی خارج بشیم...
از شیرین کاریها و مهارتهای حرکتی جدیدت هم بنویسم که ...(این پست یه پست فشرده ست )
چند وقتیه که دوباره رفتی تو نخ دستای کوچولوت انگشت کوچولوها رو باز و بسته میکنی ؛ تکونشون میدی و با دقت مسأله رو بررسی میکنی.مفهوم پیدا و پنهان رو دیگه بخوبی میفهمی مثلا وقتی چیزی رو از جلو چشمت برداریم دنبالش می گردی یا وقتی چیزی از دستت بیفته سعی می کنی پیداش کنی درحالیکه قبلا بی خیالش میشدی.
وقتی هم که دمر می شی، باسن و شکمت رو از زمین بلند می کنی و سعی می کنی به جلو بخزی.وقتی به کمر خوابیدی سعی می کنی به حالت نشسته دربیایی.وقتی طاقباز خوابیدی با سر عقب عقب میری حدود 20 سانت . با کمک کنج مبل می شینی و تلویزیون نگاه می کنی...وقتی بهت میگم بپر تو بغل مامی دستاتو باز می کنی و به حالت پرواز در میای اخ که میمیرم از شوق.
عاشق وقتی هستم که در مواجهه با یک تجربه جدید با نگاهی استفهام آمیز رو به من می کنی وقتی بهت می گم: مامانییی نازه. با تو مهربونه. اون تو رو دوس داره. تو هم اونو دوس داری! می خندی فدای اون شکرخنده هات بشم مامان . ولی حتی اگه فقط حالت صورتم منفی باشه، گریه می کنی. چقدر خوبه که معتمد این کاشف کوچولوی خودم هستم!
پنج ماه و چهار روزگی : گفتی "بابا" و فرداش دو بار گفتی "ماما ". فدات بشم پسملک قند عسلم! هر چند اولین بارخودم نشنیدم و خاله سلیمه شنید ولی ازاون روز به بعد بارها شنیدم که وسط گریه چندین بار گفتی "ماما"بعد هم گفتی "می می"
کلمه جدید و با مزه دیگه ای که توی این ماه یاد گرفتی کلمه "اه"( با فتح الف و تاکید روی ه) . اینو اینقدر بامزه میگی که هر بار هوس می کنم دندونت بگیرم. مثلا وقتی داری با عروسکهات بازی می کنی اگه از دستت بیفته محکم دستتو به زمین یا پاهات می کوبی ومی گی" اه " همچین با تشر اینو میگی که طرف میخ کوب میشه . الیته این کلمه چند منظوره ست و معنای دیگه هم داره بطور مثال وقتی با ذوق به رقص نور ویندوز مدیا پلیر نگاه می کنی این" اه" رو با ریتمی خاص میگی مث داوری که داره یه اثر هنری رو داوری میکنه.
... یعنی وقار و سنگینی این گل پسرم منو کشته ! آهنگ دامبولی که میشنویم، من که مامان خانومتم پا میشم به دسدسی و ناناینای اونوقت پسرکم سیخ نشسته با چشمای گرد و دهان باز و همچین یهجورایی رفته تو بحرش که انگاریه تصنیفه !
١٧/11/90
پسرگلم!ديدن خونه خدا با همه سادگیش جلوهگاه تمام عظمتها واسرار نهان ميون بنده و خداست .اونجا دیگه حجابهاى ظلمانى ميون بنده و معبود به حداقل میرسه و انسان احساس مى كنه بايد به خدا نزديكتر از گذشته باشه.قبلا برات گفته بودم بابایی به مناسبت تولدت هرسه مون رو برای حج عمره نام نویسی کرده بود در اولین روزهای ثبت نام یعنی 24 شهریور . 17 بهمن نتایج قرعه کشی متقاضیان حج عمره اعلام شدو اولویت ما هم شد 474 . طبق گزارش سازمان حج الزیاره کاروان ما احتملا برای سال 96-97 اعزام میشه کاروانی که مارو به سوی خدا میبره. دلم دریای نور، نور امید فرا رسیدن لحظه دیدار و بر لبم دعا که دیری نخواهد گذشت که اون روز مسعود فرا می رسه...
این گلای نرگس روهمون روز ساراجون زحمت کشیده واسمون آورده بود از نرگس زار کازرون
و یه دسته گل نرگس هشتپر سفارشی مخصوص که عمو اکبری( بابای ساراجون و شوهرخاله من) واسه اعلی حضرت همایونی دسته کرده بودن البته از ترس اینکه مبادا بهش آلرژی داشته باشی نزدیکت نیاوردمش ولی ازش یه عکس یادگاری گرفتم. ممنونتون عموجان
پنج ماه و سیزده روزگی(19/11/90 )چه میکنه این انرژی:
چهارشنبه غروب بودازخواب که پاشدی گلاب به روت تا گردن پی پی کرده بودی . مجبور شدم همه لباساتو عوض کنم تو هم که عاشق تعویض لباس.ازونجایی که میدونستم چه کیفی می کنی بابادی آستین کوتاه ، ضمن اینکه دمای اتاق مناسب بود و مطبوع چنددقیقه ای آزادت گذاشتم. نمیدونم نوشابه انرژی زا خورده بودی یا هرچی نمی دونم از وقتی گذاشتمت توی تخت پارکت شروع کردی به انجام یه سری حرکات آکروباتیک. تازگیها دالی بازی رو هم یادگرفتی لحافتو می کشی رو خودت و برمی داری کر کر میخندیییییییییی قوربونت برم مامانییییییی...
بعد علامت دادی که بلندم کن ...
توروخدا اینجارو نگاه .عین دزدی که از دیوار مردم بالا میره همچین داری خودتو می کشونی بالا که مثلا چیو ببینی؟ میشه بگی پسرم؟!
چه ذوقیم می کنه(خودم این عکستو خیلی دوست می دارمش)
آی خونه دار و بچه دار... زنبيل و بردار و بيار
بعد ندادادی که برت گردونم (خیلی زود از همه چی خسته میشی)
به اینم رضایت ندادی و خواستی که بذارمت روی تخت خودم(فعلا تا وقتی مستقل نشدی میذارمت توی تخت پارکت که نصفه فضای اتاق مارو هم اشغال کرده) ...یه مدت با توپ سرگرم شدی
ولی دیدی بازی بدون موزیک لطفی نداره دستور دادی لاکی جون رو هم بیاریم شرفیاب شه
لاکی جون رو هم بوسیدی و گذاشتی کنار ای بی وفا هی ...بعد یه می می دو دقیقه ای خوردی و دستور دادی که دوتایی بلند شیم. چشم انداز مورد علاقه ت اینروزها این درختچه جی سینگه که تا از دور میبینیش انگار شرطی شدی نسبت بهش دهانتو باز می کنی همچین شاخه هاشو تکون میدی که بینوا میخواد از ریشه درآد حالا خوبه که مصنوعییه!
و این عکسو صرفا سفارش واسه خاله فاطمه(مامی امیر حسین جون) گذاشتم که اینقدر غصه نخوره که امیر حسین کچل و بی موئه (خاله شما گول این دوتا نخ شویدو خوردی که جلو سرمه. بغلارو نگاه کن ببین بزرگراه که خوبه شاهراه هم از توش رد میشه)
فدات بشم الهی که فاصله خواب و بیداریت سه سوته. رفتم زیر غدا رو کم کنم اومدم دیدم تخت گرفتی خوابیدی به چه شیرینی...
"آهای مهتاب پاورچین
پاورچین سایه ورچین
در گلخونه بازه
عزیزم خواب نازه..."
وقتی سرما خورده بودی و نای حرف زدن هم نداشتی چه برسه به خندیدن ، به سمت خودم برت گردوندم، ندا دادی که بلندم کن، ایستاده نگهت داشتم ، اونوقت به شیرینی عسل دستهات رودور گردنم حلقه کردی و مثل اینکه عزیزی رو بعد از مدتی دوری دیده باشی ، با محبت بوسم می کردی صورتم رو ناز می کردی ...دلم ازعشق سر می رفت
١8٤ روزگی (10/12/90)
صبح روز نوبت واکسن 6 ماهگی :
نترس! همه چیز تحت کنترله.
کلا کار سختیه. تمرین لازم داره. پس تا می تونی از انرژی دیگران استفاده کن!
خجالت نکشیا اونها خستگی ناپذیرن!!!!!!!!!!!!...
علی: "ببین چه فشاری را تحمل می کنم..."
آهنگ پس زمینه هم کمک بزرگیه،
دستور فرمودید براتون بلند بخونن: تاتی، نباتی، تاتی، نباتی...
دم رفتن گیر دادی به سبد میوه جیغی کشیدی جیغ کشیدنی!
در نهایت هم یک جا ولو شدی و دستور فرمودی براتون یک دسر خوشمزه بیارن! جالبه تازگیا وقتی جغجغه یا دندون گیر یا هرچیو میارم سمتت به جای دستات دهانتو باز می کنی و جالتر اونکه سعی هم می کنی با دهان بگیریش و کنترلش کنی بدون کمک دستات اینم هنریه واسه خودش! وقتی هم موفق نمی شی شروع می کنی به غر زدن و "اه" کردن . احتمالا منتظری دستی از عالم غیب بیاد و شی مورد نظررو بذاره توی دهان مبارک!
و امروز در 186 روز زندگیت (12/12/90)
میون گریه های قشنگت برای اولین بار گفتی" د" (به فتح دال) و "دی دی دی " گفتی همراه گریه هات که اینروزها همراه با اشکه .عسلم ، اوایل مجاری اشکیت بسته بود و اصلا اشک نداشت چند نوبت در روز می بایست گوشه چشمتو ماساژ میدادم. ولی مدتیه که وقت گریه مرواریدای قشنگت رو گونه هات سرازیر میشه . هرگز مباد که چشمای روشنت از دست من با اشک بنشینه...
خدایا شايد بايد لحظه هايی باشه كه باعث بشه از روزمرگی خارج بشيم و يه چيزهايی خودش رو پر رنگ تر از هميشه بهمون نشون بده. این لحظه های من از همون لحظه هاست ،اشتیاق بیشتر من به زندگی با آمدن عضو جدید خانواده م...
خدایا پسرم رو ،این واقعی ترین همخونم رو به تو میسپرم .کمکم کن خدا .من رو که تا امروز میان طوفان آرزوهام غریق هستم .خدایا!دلی می خوام مملو از شوق تو! .می شه چشم دلم رو تو بگشایی؟تا رها بشم از اینهمه کوچکیم؟خدایا!حالم رو،به بهترین حال تبدیل نما!
آمیــــــــــــن