روزی که فهمیدم تو در راهی...
آب زنید راه را... کندوی عسلم سلام هیچ وقت از یادم نمی رود آن دو خط جادویی قرمز. خط اول پر رنگ و خط دیگر که کم کم به وجود آمد جان گرفت... خیلی وقت بود که منتظرت بودم. می دانستم که می آیی از آن لحظه که نازک شده بودم شفاف چون حباب که به تلنگری از هم می پاشید...از آن لحظه که شکستم در خود (شاید بعدها دلیلش را برایت بگویم بدون سانسور...) 5 سال از زندگی مشترکمان می گذشت با اینکه اطمینان داشتیم از سلامت هردومان (من و پدرت را می گویم) ولی انگار من هنوز آن زنی نبودم که خدا اورا به داشتن فرزند برگزیند.5 سال زمان زیادی نبود برای اینکه یک زندگی شکل بگیرد.اما این اواخر دلم نازک شده بود اما... و به خدا قسم از...