آنچه که ماندنیست...
شهاب نازنینم، از دانههای اناری که به دهان نبردی، از دانههای تسبیحی که به ذکرهای مکرر مادرو خواهرانت چرخید و اجابت نشد، از نگاه ملتهب نگرانی که دیگر به دنبالت نیست، از ساحت مقدس پیشانیات که دیگر مجال لبیک ندارد، بپرس! از درخشش چشمانت که مادرت را به زیستن وا میداشت، و از صدای تیک تاک امیدبخش قلب بیمارت و از آغوشت که جانپناهش بود، بپرس! بیا و از همه آنچه که بود و از همه آنچه که دیگر نیست بپرس، برایت خواهند گفت که حدیث دلتنگی من و حدیث دلتنگی همه آنها که دوستشان داشتی و دوستت داشتند و لالایی هماره است به گوشمان تا ابد، تنها بهانهای است واگویی مکرر این حدیث را... شهاب نازنینم...