علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

برای سپیده ی صبحم ***ضحی***

(زهرا-خاله سمیه (مامان ضحی)- ضحی-باغ پدربزرگ) برای تو عزیزِِِ ِجانم که با حضورت دنیای همه ی ما بهتر از آنی شد که پیش از این بود.   ضحای کوچک من،شیرین ِ شیرین زبانم !آنروزها  آمدنت برای همه ی ما یک تصور دلنشین و یک روزشمار معکوس شده بود .اشتياق برای ديدنت، بوسيدنت و دوستی با تو...و تو آمدی در سحرگاه چهاردهم رمضان در سپیده دم سوم شهریور ٨٩ ،وقت اذان صبح ...به گمانم حالا دیگر ضحای قصه ی ما خوب می داند که همه ی ما به داشتنش به خود می بالیم (تاریخ عکس :بیست مرداد) بانوی شهریوری من ! اما کسی دیگر هم هست که با تو حرفی دارد. آن چشمهای درشت و نگاه عمیقش را ببین که هم...
3 شهريور 1391

یادباد آن روزگاران یاد باد...

 7 سال پیش 25 مرداد شاد بودیم ازآنرو که جشن عروسی ما بود و امسال 25 مرداد شادیم ازاینکه با پسرمون همراه میشیم به دیاری آشنا به سرزمین روزگاران سرمستیم به رویای شیرین کودکی... در آستانه ی اولین سالروز تولد میوه ی شیرین درخت 7 ساله ی زندگیم... از 26 تا 30 مرداد به مسافرت میریم به باغ پدریم .جایی که میرم به هیچ نوع تکنولوژی دسترسی ندارم حتی تلفن همراه!با یک دنیا عکس و خاطره برمی گردیم اگر دعای خیرتون رو بدرقه ی راهمون کنید... راستی اینم بگم پسرم چندوقتیه درخت می بینه بی اختیار میگه "خـِت" و وقتی چیزی از دستش میافته میگه  "آخخخخ" و چه شیرین میگه شیرین گفتنی  ... پ.ن١: دوستان گلم این ماه، ماه پرت...
25 مرداد 1391

آوای دل...

هم و طن عزیز آذری ام : واژه تسلیت آنقدر با گوشهایمان این روزها آشنا شده که گاهی فراموش میکنیم باید بر زبان جاری اش کنیم دلی را تسلی میدهیم آنگاه که جر خدا یاری ندارد دستانمان آنقدر از شما دور است که جز دعا و کمکهای ناچیزمان چیزی برایتان نداریم آن را آغشته به تسلیتهایمان میکنیم هر چند خوب میدانیم مرهمی ست ناچیز بر زخم دلهایتان شرایط سخت است و دشوار ... تا حال نه درکش کردیم نه فهمیدیمش شبی که ما قران به سر میگذاشتیم شما خاک بر سر میگذاشتید دستانتان را به گرمی میفشاریم و بر چشم میگذاریم غیور مردانی زیر آواری جا مانده اند که روزی برای حفظش جان در کف گذاشتند میبوسیم این دستانی که آغشته به خاک و خون است انگاه ...
25 مرداد 1391

بَه بَهانه(@@)

طرز تهیه ی کته ی قالبی: خجالتم میدی مامانی سر آشپز : اولیورتوئیست (20 تیر) علی در اعتراض به برچسب "اولیور": مامان خانوم چرا اینجوری به ماجرا نگاه می کنی فکر نکردی من می خواستم هنر آشپزیت(ته دیگ سوخته) رو به نمایش بذارم؟ ایـــــــــــــــــنه من: متاسفم مامان خودت خواستی   و حالا طرز تهیه کته قالبی: ابتدامواد را خوووب آبلمبو می کنیم (ورز می دهیم) تاخمیر بدست آمده کاملا ور بیاید ملاحظه بفرمائید به این شکل "کمی" ازاین خمیر می چشیم . این کمی می تواند یک "مُـششششت" باشد به همین غلظت برای قالبی شدن کته ، ابتدا دست و پاها را چرب نموده سپس یک ضربه ی آرام به  پشت قابلمه وار...
9 مرداد 1391

ده + یک ماه ٍ شیرین

وقتی آبستنی دنیات میشه شنیدن صدای قلب جنینت ...  وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب  میشه ...وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ...اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه .دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ...دنیات میشه رنگها ...دنیای شاد ریاضی ....دنیات میشه کودکت ...با کودک شیر میخوری ...با کودکت چهار دست وپا میری ..با کودک اده بده میکنی ...با کودکت رشد میکنی ..بزرگ میشی ..اینقد بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی .توانت میشه ۱۰۰ برابر .دیگه مریض نمیشی ..دیگه نمی نالی .وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی .وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه ، آموزش و پرورش !دیگه وقت نداری  یه صبح تا شب...
7 مرداد 1391

تو که ماه بلند آسمونی...

سلام پسرک علی  هميشه ماندگارم! بارها برايت نوشتم و خط زدم و باز از نو آغاز كردم از برای تو گفتن را... نبودم و نگفتم برايت...ميدانم بسيار طولاني بود غيبت های ناخواسته ام...گفته هايي كه از تو دريغ كردم... میدانم علی ! میدانم مدت هاست چیزی برایت ننوشته ام...برایت نگفته ام از زندگی...از باری که باید به دوش بکشی و ایست گاه هایی که باید توقف کنی... آخر میدانی درد چیست!؟ درد اینست که ابتدا خود باید زندگی کنم و تجربه در کوله ام جای دهم...باید ببینم و بشنوم و بعد بنشینم تحلیل و سبک-سنگین کنم برای بخشیدن به تو...این بدان معنی نیست که برایت خط مشی میکشم...نه پسرک! تو هم باید قدم به قدم این راه را زیر پاهایت عبور دهی...تمام کوچه ها و خیابان هایی...
30 تير 1391

آبی تر از هر آبی...

یکی ازهمین آخرین بعد از ظهرهای بهاری که گذشت و قتی حوصله اینرو نداشته باشی که شال و کلاه کنی و با پسرت همقدم بشی بری هواخوری ،حالا گیریم دو خیابون پایینترک...مث همه بعدازظهرهایی که لابه لاش خودت رو به يك بستنی شاتوتی دعوت می کنی و هوس می کنی برای یه دونه پسرت ازاون توپکهای رنگی رنگی بخری و بعد با هم شايد روی يكی از آن نيمكت های سبز خيابون می رفتی و به تماشا مینشستی...!یه روز که پسرت بهانه گیره و حتی ساعتها در آغوش کشیدن و راه رفتن هم نمیتونه آرومش کنه...یه روز که حتی دستات نای اینرو ندارن که پمپ بزنن و استخر بادی پسرکت رو پراز باد کنن. اونروزیه تشت سفید پر از آب می تونه حلال مشکلات بشه می تونه بشه همه ی دنیای پسرک شیرینت.. &...
30 تير 1391