علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

به بهانه تولدم...

یکسال دیگر از جوانیم گذشت... من آرامتر شده ام ...شاید صاف تر...در شب تولد م سخت در اندیشه ی فردایم...در تب و تاب سفر...در تلاش برای تحقق هزاران آرزو...من همیشه پراز امیدم...همیشه صبور (به علت پایین بودن سرعت نت عکس خرید عیدت و کادو هات رودر پست های بعد میگذارم)  .......................................................................... پی نوشت ١. چه خوب که با تولدم بهار را برایتان به ارمغان می آورم. برای همه دوستانی که خواهند پرسید چند ساله شده ام : من تا الان  تنها 6 ماه و ٢٢روز و ١٨ساعت و٢٢ قیقه  و ١٥ ثانیه  را زندگی کرده ام  و از لحظه به بعد همه روزها روز تولد منست و این پست...
28 اسفند 1390

نرم نرمک می رسد اینک بهار...

  باز هم صفحه هاي تقويم به آخر رسيد و روزهای آخر سال هم از راه! باز هم يكسال گذشت و رفت و ما مونديم و كارهامون... سال نود، تو هم خیالت خوش! تو سال من بودی ،سال من و پسرم! باورم نمیشه این همون جوجه پنبه ای هست که  سال پیش گوشه ی دلم جا کرده بود!!! الان چندساعته نشستم و زل زدم به این صفحه تا دو سه خط بنویسم که اگه یه روزی خوندی بفهمی حال الانم رو ... عاشق حال و هوای این روزهام. شادم از شادی و تحرک مردم. شادم از بوی عید. عاشق رنگ و بو و حال و هوای گذشته مخصوصا سنین بچگی...  بچه که بودیم از لباس خریدن عید گرفته تا عیدی گرفتن و عذاب کشیدن واسه پیک شادی و شوق چیدن سفره هفت سین و بعضی سالها بیدار بودن موقع سال تحویل ...
23 اسفند 1390

خاکستری ام...

ببخش اگه تلخم... خاکستری ام حس ام رو می گم، خاکستری و بکر. چیزی شبیه قالب جدید وبلاگم، شایدآبی آرام  قدیمش مناسب حال و هوای روحی و شرایط زندگیمون بود  آرام اما مملو از هیجان (پارادوکس قشنگه زندگیم) و تلاشی فزاینده برای رسیدن به موقعیت فعلیمون... نمیدونم از 10 روز پیش به این طرف چه چیزهایی تغییر کرد که من رو به این حس ناب رسوند. من برای تک تک این احساساتم ارزش قائلم و معتقدم این ها بخش بزرگی از هویت من هستند، ولی براشون یه فایل جدا باز کردم، که باشند و ابراز بشند ولی در محدوده خودشون، من باید به فایل های دیگه شخصیتم هم برسم.دیروز که دستم در گرمای دست کوچک تو آرام گرفته بود به تو فکر می کردم و به نتایج خوبی هم رسیدم، از ...
23 اسفند 1390

عیـــــــــــــــدانه

بهار میرسد، نگاه کن! بهار میرسد، نگاه کن! بیا ما هم شکوفه دهیم... نگاه های تمام قدسیان به ماست! نیک بنگر که خالق عشق چگونه خلقت خویش را به نظاره نشسته و بر ما لبخند می زند!!!   فرشته ی من... بهار نزدیک است! آمده ام تا پیش از نوروز به تو احساسم را عیدانه دهم! عشقم را... وجودم را... لبخندم را... میخواهم حرارت زندگی را با تو تا همیشه شریک شوم!  رویای من... بهار نزدیک است! بیا دوباره در هم متولد شویم... باهم... عاشق... مست... شیدا... بیا نفس نفس سلام زندگی را با هم شریک باشیم! لحظه لحظه... بیا زندگی کنیم! با اشتیاق... بهترین من... لبخند را تا ابد بر لبانت ماندنی کن! شوق را در...
22 اسفند 1390

یکصد و هشتاد و سه روزگی،به به!

سلام علی خوشمزه خوردنی چلوندنی باب دندون من! این اواخر وقتی چیزی می خوردیم، خیلی رقت انگیز مسیر حرکت قاشق رو به سمت دهان نگاه می کردی و به آدم زل می زدی و یا سعی می کردی  غذا رو از دستمون بقاپی ! دلم کباب می شد ولی چه میکردم وقتی دکترت تا پایان شش ماهگی هر نوع خوراکی غیر شیر و مولتی ویتامین رو قدغن کرده بود. دکترت می گفت که حتی چشیدن غذا سیستم ایمنیت رو تحریک می کنه این  اواخر اینقدر ملتمسانه نگاهم می کردی که وسوسه میشدم کمی لبت رو تر کنم.بالاخره  شش ماهگی به سلامتی به پایان رسید و با ورود به ماه هفتم به دنیای خوراکی های رنگارنگ و تجربیات جدیدرسیدیم.  برای شروع تغذیه کمکی با دکترت مشورت کردم. دکتر توصیه ...
13 اسفند 1390

سلام هفت ماهگی!

باورم نمیشه 6 ماه و 6 روز و 6 ساعت و 6 ثانیه  گذشته باشه از اون صبح دل انگیز به همین لطیفی ... مثل هر صبح، یک لحظه گونه سپردن، پشت پنجره به خنکای اول روز ، وقتی آفتاب، پرتوهای طلایی رنگش رو به حیاط خونه باباجون هدیه داد .همون صبحی که فقط من موندم و مامان و گنجیشک ها و صدای جیک جیکشون که سمفونی تکرار ناشدنی زندگی بود.از قدیم می گفتن گنجیشک ها که جیک جیک می کنن،خبر از آمدن مهمان میارن با خودشون .  چند سال بود که من صدای هیچ گنجشکی رو نشنیده بودم در حیاط خونه مون؟؟؟ همون صبحی که مامان جون من رو زیر قرآن رد کرد و سپرد به "حضرت دوست "و  تا اعماق وجودم پر بود از بوی نسيم دريای عشق دوست و تو که هدیه ای بودی از جانب دوست......
12 اسفند 1390

واکسن شش ماهگی

 روزای واکسیناسیونت روزای نفس‌گیر زندگیمه!واکسنهای لعنتی رو هم زدیم خدارو شکریه شش ماهی راحتیم.صبح روزچهارشنبه دهم اسفند با عمو مهدی رفتیم درمانگاه. صدای گریه بچه ها از اتاق معاینه میومد .گل پسرم بغض کرده و متوحش شده بوداز این هیاهو.در گوشت گفتم: مامان جان، من بهت قول می دم که دیگه نذارم به تو هیچ واکسنی بزنن. ما فقط اومدیم راجع به پوف پوف های خوشمزه با آقای دکتر حرف بزنیم. بهت قول می دم باشه؟فورا بغضت رو  خوردی و خندیدی .فدات بشم مامانی حرفام رو عالی میفهمی! به نظر من بعضی شغلا قساوت خاصی می‌خواد مثلا واکسن‌زنی بهداشت!! موندم اون خانومه چه‌جوری می‌تونه روزی اون‌همه جیغ جیگرخراش فرشته رو بشنوه؟ ...
12 اسفند 1390