علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

آبی تر از هر آبی...

یکی ازهمین آخرین بعد از ظهرهای بهاری که گذشت و قتی حوصله اینرو نداشته باشی که شال و کلاه کنی و با پسرت همقدم بشی بری هواخوری ،حالا گیریم دو خیابون پایینترک...مث همه بعدازظهرهایی که لابه لاش خودت رو به يك بستنی شاتوتی دعوت می کنی و هوس می کنی برای یه دونه پسرت ازاون توپکهای رنگی رنگی بخری و بعد با هم شايد روی يكی از آن نيمكت های سبز خيابون می رفتی و به تماشا مینشستی...!یه روز که پسرت بهانه گیره و حتی ساعتها در آغوش کشیدن و راه رفتن هم نمیتونه آرومش کنه...یه روز که حتی دستات نای اینرو ندارن که پمپ بزنن و استخر بادی پسرکت رو پراز باد کنن. اونروزیه تشت سفید پر از آب می تونه حلال مشکلات بشه می تونه بشه همه ی دنیای پسرک شیرینت.. &...
30 تير 1391

تو به فرداها به روشنی بیندیش...

  عنوان این پست قطعا هیچ ربطی به محتوای آن ندارد پس صبور باش و تا آخر بخوان... سلام میوه دلم اینروزها چینهای سه گانه رانت و اون غبغب کوچولوت به مرخصی رفتن...این ماه اصلا خوب رشد نکردی و من بی اینکه ذره ای ناامید بشم همچنان روزی یک سیب سبز فرانسوی رو برات آب می گیرم وتو باز هم میل به خوردن نشون نمیدی .ولی ظرف آب رو که می بینی چشمهات از خوشحالی می درخشن. با لذت و عجله همه محتویات شیشه رو سر می کشی. بار اولی که داشتم بهت آب می دادم، توی اتاق نشسته بودم و بقیه  توی سالن . از صدای ذوق کردن من کنجکاو شدن و گفتن که تو روپیششون ببرم تا اونا هم آب خوردنت روببینن. توی مسیر شیشه رو از دهانت بیرون آورده بودم که یهو جستی زدی، خو...
17 تير 1391

برای روز میلاد تن تو...

می دانی ! دلم آن وقتهایی را می خواهد که... می‌دانی! دلم آن وقت‌هایی را می‌خواهد كه دست‌های همدیگر را می‌گرفتیم و بی‌پروا، طوری كه دیگر كنترلی روی سرعتمان نداشتیم چرخ می‌زدیم و مادری را كه می‌گفت: من می‌دانم، بالاخره دستتان ول می‌شود، سرتان می‌خورد یه جایی، آخر پشیمانی بار می‌آورید؛ ولی ما باز هم می‌چرخیدیم و هیچ وقت پشیمانی بار نیاوردیم.. دلم برای آن روزهایی تنگ است كه از شدت خنده اشك می‌ریختیم و روی زمین به خودمان می‌پیچیدیم و فقط خودم و خودت می‌دانستیم كه می‌شود به هیچ چیز هم خندید. دلم آن دامن کوتاه زرد توریت را می خواهد که با آن ...
3 تير 1391

آنِخ ماهوو*...(@ @)

بدون شرح! *- عنوان پست بر گرفته از "آنِخ ماهو" نام کاهن معبد در سریال حضرت یوسف می باشد این پست از" ای کی یو سان" به "برباد رفته" و سپس به نام مذکور تغییرنام یافت. پ.ن1: عکسا داغه داغ است مربوط به همین امشب.یعنی بگیری بچلونیش دلت خنک شه همه متفق القول براین باورند که "علی کچلش قشنگه" شما چطور؟ پ.ن 2: اگر هدف نگارنده از گذاشتن یک عکس متحرک بی کیفیت به عنوان معرفی کننده این پست ، القاء شادی و پایکوبی وصف ناشدنی صاحب عکس (از وضعیت موجود )به بیننده باشد  ، آیا این از منظر قوانین و اصول وبلاگی محل ایراد می باشد؟ پ.ن3: در مورد جزییات عکسها درفرصتی دیگر بیشتر توضیح میدهم.فعلا عکسها را گذاشتم که مثل حرفهایم بیات نشون...
20 خرداد 1391

به نام پدر...

با پدرم: از روزهای طولانی و سختمان حرف نمی زنم. از قلوه سنگ ها و نا همواری های راهمان نمی گویم.حالا که در سنگر قلب یکدگر پناه جسته ایم، بازگویی دردها برای چه ؟که همه شان، همه آن ناگفته های دیگر هم زود در گرمای جان های عاشقمان ذوب می شود. خشنود و شادیم از داشته های کوچکمان. سیب دلکمان می تپد برای ذره ذره آرامش رخنه کرده در زندگیمان.. آفتاب می تابد دوباره روی پوستمان از پس ابرهاییکه مارادر گذر شکوهمندشان سلام می گویند،. .پدرم اگرچه  با این بالهای چروکیده، هرچند که خیس خورده اند و دیگر شاید به درد پریدن می دانم که نمی خورند، اما هنوز گرمی و دلارامی آغوشت با من است پدر و هنوز امیدواریم به عبور... پدرم !من لحظه ای ازآن عصرهای ه...
15 خرداد 1391

9 ماه همنفسی با تو...

۹ ماه گذشت ...۹ ماه با تو زندگی کردن ...۹ ماه از تو نفس گرفتن ...۹ ماه در تو رشد کردن ... ۹ ماه بیداری ...۹ ماه خوشحالی ...۹ ماه با تو در هر ثانیه ...۹ ماه به معنای تمام لبخند ... ۹ ماه بعد از ۹ ماه انتظار ... شاه پسر نرم و نازکم  آهنگ خوش زندگیم نقش سبز زندگی من ... گل قشنگم اطلسی پر از رنگم اقاقی بنفشم ... روح لطیف زندگی آغشته به عشقم آرامش درون و بیرون ... حضورت در زندگی من و پدرت جاودانه باد .دلت گرم ٬ پایت قرص و لبت خندان نوگلم  کودکی کن و شاد باش ... و بیاموز انسان بودن را .همچنانکه در تکاپوی شناخت خودت و جهان هستی ! چه زیباست  دیدن تو در هنگام بازی با یک ماشین  اسباب بازی و شگفتی تو از چ...
9 خرداد 1391

وقتی که مادرت کمال گرا باشد...

وقتی که شما از رسته انسان‌های کمال‌گرا باشید، هیچ وقت هیچ چیز از نظرتان کامل نیست و وقتی چیزی کامل نیست یقیناً به هیچ دردی نمی‌خورد. یعنی بگو حتی لایق یک نیم نگاه اگر باشد! شاید به درد سطل آشغال بخورد و بس، آن هم تازه شاید. حالا فکرش را بکنید وقتی شما شاغل باشید و دست تنها و شوهری هم داشته باشید دور از وطن و پسری هم  داشته باشید که در تمام مدت به کیسه شما وصل است مثل بچه کانگورو .حالا وقتی شما از این گونه موجودات(ذکر شده در بند نخست) هم باشید و کارهای کمی تا قسمتی جدی هم در دست داشته باشید، مجبورید خودتان را در عمل انجام شده قرار دهید. مثل اینکه به پسرت و دوستانتان بگویید و قول بدهید که بزودی بخشی از هنرتان را رونم...
7 خرداد 1391

در هوای عطر موی تو ...

سلام "به" ترینم! چه لذتی داره تماشای چهره كودكت كه به خواب رفته. اون مژگان بلند فندقی كه راه نور رو به سوی چشمهای مشکیش بستن،‌ انگشتان نازك كه گرد لبه آستینت حلقه شدن ، لبهای به هم آمده، موهای عرق آلود نشسته روی پیشانی بلند، قلبی كه درست زیر دستات می لرزه و تند وتند می تپه .(با خودت میگی این همون قلبی نبود كه روزگاری در وجودتو بود؟). لحظه ای حس گریه توی  این چهره بی نهایت ساده و معصوم می شینه و روحت به درد میاد ، دلت می خواد به ذهن كوچكش نفوذ كنی و خواب بدی رو كه دیده از پشت اون  چشمهای نازش بزدایی. دقیقه ای دیگه خنده ای میاد  رنگی به لبها می زنه  و صدای قهقه ملوسش توی خواب خوشش می پیچه &nb...
5 خرداد 1391

آنچه که ماندنیست...

شهاب  نازنینم، از دانه‌های اناری که به دهان نبردی، از دانه‌های تسبیحی که به ذکرهای مکرر مادرو خواهرانت چرخید و اجابت نشد، از نگاه ملتهب نگرانی که دیگر به دنبالت نیست، از ساحت مقدس پیشانی‌ات که دیگر مجال لبیک ندارد، بپرس! از درخشش چشمانت که مادرت را به  زیستن وا می‌داشت، و از صدای تیک تاک امیدبخش قلب بیمارت و از آغوشت که جان‌پناهش بود، بپرس! بیا و از همه آنچه که بود و از همه آنچه که دیگر نیست بپرس، برایت خواهند گفت که حدیث دلتنگی من و حدیث دلتنگی همه آنها که دوستشان داشتی و دوستت داشتند و لالایی هماره است به گوشمان تا ابد، تنها بهانه‌ای است واگویی مکرر این حدیث را... شهاب  نازنینم...
1 خرداد 1391

میم مثل مادر...

مادرم! عزیزتر از جانم تا همیشه مفتخرم به زاده ی تو بودن.هرگز افتخاری بالاتر از این نداشته ام در تمام زندگی ام...که از ریشه ی تو ام...  بر دست های خش خورده ات هزاران بوسه می زنم.جانم فدای بیقراری های مادرانه ات...روزت مبارک امروز که دندان های خردمندیم به غایت رشد کرده اند و ....و امروز که خود مادرم،می فهمم که تو چه آزمونهای دشواری را می گذراندی. مادر عزیزم!آیا می توانم چون تو مادری بی همتا باشم و با دل خونین لب خندان بیاورم همچو جام؟زیر بار ناملایمات خم شوم اما خم به ابرو نیاورم و باز عاشق باشم و نور ببخشم ؟مؤمنانه؟چونان تو؟به هیچ نیاندیشم جز پرورش و بالندگی پسرم؟ می توانم آیا مادر...؟ بيش از اين...
22 ارديبهشت 1391