علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

برف نو، برف نو، سلام، سلام!

       برف نو، برف نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشسته ای بر بام. پاکی آوردی – ای امید سپید! تو فرود آی، برف تازه، سلام (شاملو) گل پسر مامان ،امشب اولین برف اولین زمستون با هم بودنمون به زمین نشست.امشب بالاخره بعد  از 3 سال انتظار ،شیراز سفید پوش شد.همین چند شب پیش بود داشتم آرزوهامو می نوشتم و  آرزوی اون لحظه م بارش سنگین و سکوت عمیق و طولانی برف بود... چقدر خدا نزدیکه به دلامون  می بینی پسرم؟!.الان که دارم مینویسم بارش برف ادامه داره .البته شدتش کمتر شده ولی هنوز ادامه داره و این خودش خیلی خوبه اگرچه اونقدرا سنگین نیست !وقتی از پنجره سمت راست میزم به بیرون نگاه میکنم ا...
6 اسفند 1390

یک پایان...یک آغاز

 "...و در آغاز هیچ نبود ، فقط کلمه بود و آن کلمه خدا بود ..."( انجیل) سلام امید زندگیم مرخصی شش ماه ی من بالاخره تموم شد. هروقت تهدید میشی به پایان ، حریص تری به ادامه،و این قانون بقاست. و این البته درد اینروزهای منه... پسرم،آدم های امروز بخشی از آینده تو هستند،بی آنکه بدونی... اگه دلگرمیها و مثبت اندیشیهای همسر عزیزم نبود.اگه مادرعزیزتراز جانم با وجود پدرمهربان و دوست داشتنی ام  که از زیر عمل سنگینی به سلامت بیرون آمده(،با وجودی که همه مسئولیت خونه رو بردوش داره مسئولیت نگهداری از ضحی عزیزم رو ...) برای کمک اعلام آمادگی نمی کرد.اگه خواهرو برادرهای مهربانم اون همه اصرار نمی کردن،اگه مادر شوهرمهربانم با پست ک...
5 اسفند 1390

(◕‿◕)تجربه ای شیرین(◕‿◕)

   ...و تنها فقط برای یک روز دیگر صندلی غذاخوری ،قابلمه ها و ظروف غذاخوری خریداری شده برنج برای فرنی و بادام برای حریره آسیاب شده دستان مادرانه ای در اشتیاق غذا دادن و دهان کودکانه ای در انتظار تجربه دنیای ش گ فت انگیز خور اکی ها ...  عزیز دل مامان این عکسا مربوط به 165 روزگیته ولی ازونجایی که مامان تنبلی داری وبه لطف اینترنت  لاک پشتی تنبل تر از اون  این عکسا رو الان و اینجا واست میذارم. توی پست بعدی یه عالمه عکس داری منتظر باش.سعی می کنم در پست بعدتریش عکس اتاق و وسایلت رو و اتاقنامه ت رو(هرچنددیره) بذارم که یادگار بمونه اگر سرعت این دهکده جهانی با سرعت"اینترنت ملی " ما...
5 اسفند 1390

عشـــ ق تو شـــ اعرم کرد تا این ترانــــ ه گفتم...

سلام همسفر خیال من نامه ات چه زیبا و چه شورانگیز به دلم نشست ، چون آبشاران که از بلندای کوه فرو می ریزد و زمزمه کنان بر دشت روانه می شود... دردرونم احساسیست که با قلم بیان نمی شود ولی می دانم آنچه که در این نامه نانوشته می ماند از تو پوشیده نخواهد ماند  پس آسوده خیال برایت می نویسم و ادامه می دهم... این را د ر شبی سرد از ششمین زمستان یکی شدنمان می نویسم. باورت می شود ده زمستان را باهم و در آرزوی هم به آغوش بهار سپرده ایم؟به همین سادگی؟ امشب می خواهم تورا از لحظه لحظه حالات درونیم با خبر کنم . در این شب سرد، آرزوی این لحظه ام، بارش سنگین و سکوت عمیق و طولانی برف است که همیشه دوست می داشتمش. نه اینکه گویای سکوت همیشگیم باشد نه....
4 اسفند 1390

...

سلام همه چیزم امروز بارون میاد اینجا، از دیروز بارون میاد ... ولی هوای من چندروزیه که ابریه بارونی... این هوای نوستالژیک قبل از عید باز هم به دامم انداخت...  ای کاش می تونستم یک ساعت از افکارم دور بشم، حتی برای یک لحظه توقف کنم و به ماوراء شب ، ماوراء روز ، ماوراء مکان و ابدیت چشم بدوزم...  هفته های من چه زود می گذره.. ساعت ها و لحظه هام  از هم سبقت میگیرن انگار ... گاهی دلت سکوت میخواد...گاهی لبخند، گاهی تو هستی تنها و کوله ای بر دوش و باری به دوش....دلم یک دل سیر سادگی میخواد بی تکلف بی تعلق ... در این هوای سرد فقط یک  فنجان عشق دلم میخواد ...سه نفره، یکجا، باهم ... و کلبه ای بالای ک...
28 بهمن 1390

غریب آشنا...

سلام سیمای پروردگار من پسرم این احساس الانم را نه امروز بلکه شاید هیچ وقت دیگری نتوانم آنطور که هست برایت بازگو کنم. لحظاتی شیرین آمیخته با حسی غریب ؛ از آن لحظه هایی که هر قدر هم نغمۀ غم انگیز داشته باشی،نمی توانی بی خیالش شوی... خوابم نمیبرد . 3 ساعتی می شود که شوکه ام از همان لحظه که دردی ناشناخته وجودنازنینت را فرا می گیرد و گریه های بی امانت ، دلم را به درد می اورد . یک ساعتی می شود که آرام گرفته ای در مامن همیشگیت و من شاید  اولین بار است که وقت شیردادن به چهره معصومت نگاه نمی کنم. نگاهم پیش توست فکرم اما می رود به افقهای دور دست  به "جم" میان هوای تفتیده جنوب قل قل می خورد به خواندن ناقص کامنتی از دوستی عزیز  که ...
19 بهمن 1390

پسر 5 ماهه ی من

سلام من به غنچه ای که صبحدم ، به خنده باز می شود . . . .   پسرکاکل زری من به همین سختی و همین خوشمزه گی به امید خدا 5 ماهه شد. یک ماهه دیگه هم گذشت تا باز هم شكرگزار خدايی باشم برای عمری كه به هردومون داد تا این لحظه های قشنگ و بیادموندنی رو اینجا ثبت کنم.خدایا شکرت ... اومدم که بگم خستگی عظیم این راه رو با شوق شمارش روزهای طلایی عمر تو از تن بدر می کنم.  اومدم بگم پسرک 5 ماهه من،   "مادری دارد بهتر از برگ درخت و خدایی که در این نزدیکیست" و هر دو عاشقانه دوستش دارن...   ...
6 بهمن 1390
24459 0 45 ادامه مطلب

زلال دوست...

"H.M" نوزده ساله ی عزیزکه با وجودنام بسیار بسیار زیبایت بنا به دلایلی نخواستی که نام عزیزت  اینجا برده شود. آمدم که بگویم  چقدر خوشحالم از بودنت. تو که دلت  مثل آینه است . از همان روزی که برایم کامنت خصوصی گذاشتی  وگفتی که دلت از رنج انار بدرد امده و احوالش را از من جویا شدی  .از همان روزی که به من سلام کردی و دست دوستی دراز کردی ،دستم را به گرمی فشردی  مهرت به دلم نشست و دوستیمان آغازیدن گرفت  با  اینکه هرگز ندیده بودمت حتی در رویا یی پاک . خوشحالم که در این شهرفرنگ دوستانی دارم چون تو "بهتر از برگ درخت" ویقین دارم که حریر مهر مادریت از من نرمتر و لطیفتر خواهد بود. چقدر مرا شگفت ...
5 بهمن 1390

ماجراهای علی و ضحی

سلام ملوسک من تازگیا به "گارد فیلد" ضحی علاقه مند شدی . این عروسک  یه گربه ی شرور ویبره موزیکاله . از اونجا که از اسباب بازیهای متحرک می ترسی تصمیم گرفتیم مرحله به مرحله با عروسک آشنات کنم که نترسی. عروسک رو که نزدیکت آوردم  غریبی که نفرمودین  هیچ، کم مونده بود به عروسک پیشنهاد ازدواج بدی! اول خوووب سرتا پا براندازش کردی، بعد شیهه کوتاهی از سر ذوق کشیدی  و کف دستهات رو بهم زدی. مدام با اشتیاق و خنده برمی گشتی و منو نگاه می کردی که آیا توهم ذوق می کنی؟ دستها و پاهاش رو ناز کردی و علامت دادی که به حالت ایستاده نگهت دارم. سبیلهاش رو می کشیدی و تند تند با زبان کره ای با هاش اختلاط می کردی .بعد هم به طرفه العینی منو به ...
5 بهمن 1390

نذری

سلام پسرک شیرینم دیروز یکشنبه ٢ دی ماه مصادف بود با رحلت پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد(ص) و همچنین وفات امام حسن مجتبی (ع). هرسال خونه باباجونی ها اینروزرو نذری دارن. این نذر برای سلامتی افراد خانواده ست و تا امسال به لطف و یاری خدا ادا شده. نذری باباجون( بابای بابایی)  قیمه و نذری باباجون(بابای مامانی) هر سال شله زرد. ان شالله که خدا قبول کنه...صبح بر خلاف همیشه که سحر خیز بودی ، ساعت ١٠ از خواب بیدار شدی تا حاضرت کردم که بریم خونه باباجون(بابای بابایی) شد ساعت حدود  ١١ .به اتفاق مامان جون و باباجون و دایی احمد راهی شدیم . خیلی دوست داشتم موقع پخت اونجا حضور داشته باشم ولی حیف دیر رسیدیم . ساعت ١٢ نذری رو ...
3 بهمن 1390